- ۰ نظر
- پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۴
غروب دوازدهم مرداد ۱۴۰۴، حیاط را خالی کردیم و کلیدی که دوازدهم شهریور ۱۳۹۵ تحویل گرفته بودیم، تقدیم صاحبخانه کردیم و باغ فیض تمام شد.
این حیاط کوچکی که هست و آن درخت اناری که نیست و این پلههایی که هست و آن همسایهای که نیست و این کوچهای که هست و آن جای پارکی که نیست؛ همه تمام شد.
چهار نفر آمدیم و شش نفر رفتیم؛ یک قرن اینگونه گذشت.
وکیل صاحبخانه، مجموع سیصد میلیون تومان پول رهنی را که در ۹ سال ذره ذره جمع کرده بودیم، زد به حسابم و آخرین رشتهی لنگر باغفیض را از هم گسست.
این مبلغ فقط دو درصد از پولی است که با آن به گلعذار رفتیم.
امروز مراسم رونمایی از اولین کتاب من و مؤسسه با حضور جمعی از اهالی تربیت و رسانه، در یکی از کتابفروشیهای جیگولی بالاشهر، به صرف شربت و شیرینی برگزار شد. همزمان هفته معلم و دهه کرامت و سالگرد ازدواج و تولد فرشته و غیره هم بود که جای گفتن ندارد.
شادی اما مناسبتی نیست. همه اینها کنار هم میتواند هیچ شادی نداشته باشد. هیچکدام اینها هم اگر نبود امروز میتوانست شاد باشد چون مثلاً گاندی از قبر بیرون آمده و با بزش به دیدارم شتافته بود.
*
مدتهاست که از مناسبتها بیزار شدهام؛ دنبال مناسبها میگردم.
نه اینکه خوشحال باشم که درست پیشبینی کرده بودم؛ ولی لازم نبود غیبگو باشی تا سال قبل را از ابتدا سال داغی بدانی.
سالی را سپری کردیم که از زمین و زمان بلا میبارید: چه ابراهیمها که در آتش شدند و چه سیاووشهایی که سوختند و جهانِ واژگونه از شعلهی این آتشها تاریکتر شد. جهان در آستانهی عصر نور است و تاریکترین لحظهی شب، اندکی قبل از فجر کاذب است...
بیست سال است که اسناد بالادستی و شوراهای فلان و بهمان، انتظار سال ۱۴۰۴ را میکشند؛ سالی که قرار بود موعد چیدن میوههای درخت سازندگی و بالندگی باشد؛ حالا فقط منتظریم زنده از آن بیرون برویم؛ این نشانهی خوبی است: العبد یدبر و الله یقدر. یعنی خدا هنوز هست و هنوز خدایی میکند.
بعد از حضور موسی علیهالسلام، درد و رنج بنیاسراییل بیشتر شد. تا جایی که بسیاری تحمل فشارهای مضاعف فرعون را نیاوردند و از صف هدایت خارج شدند. چه انتظاری داریم؟ بعد از سالِ موسی، سالِ درد است؛ سالِ عزیزِ درد.
+ رحمت خدا بر غضبش سبقت دارد. در همین سال آتشینی که گذشت هم خانه خریدم، هم بچهدار شدم و هم یازده عنوان کتاب چاپ کردم. غمگین باید بود؛ آری؛ اما امیدوار.
امروز که چهارشنبه بیست و دوم اسفند چهارصد و سه باشد، اولین کتابی که واقعاً من نوشتهام، از چاپخانه با وانت فرستادند دفتر و جعبههای کتاب را روی هم چیدیم و بچهها عرقشان را که خشک میکردند، یواشکی در یکی از جعبهها را باز کردم و یک کتاب را کشیدم بیرون. سبز مغز پستهای توی چشم میزند؛ یک جور درخشش مات دارد جلد کتاب و قیمت پشت جلد آن ۲۴۰ هزار تومان است؛ تقریباً معادل دو قوطی شیرخشک غیربیمهای. نمیدانم از دوران کودکی و نوجوانی چند بار خواب نوشتن و کتاب چاپ کردن را دیدهام، اما بعید میدانم هرگز چنین تصوری از کتاب خودم داشته بوده باشم.
دستمزدی که برای چاپ اول این کتاب از ناشر گرفتهام ۱۸ میلیون تومان است؛ پنج درصد از مبلغ پشت جلد در شمارگان ۱۵۰۰ نسخه. این پول یک ماه اجاره خانه ما است. یعنی اگر هر ماه ۱۵۰۰ نسخه بفروشند میتوانم به اجارهخانه فکر نکنم! البته پیشبینی همکاران این است که اگر در سال اول، با اتکا به سوابق و روابط مؤسسه، هر سه ماه یک چاپ را بفروشیم، خیلی هنر کردهایم. خدا میداند. مثلاً قرار بود این جلد اول از یک مجموعه شش جلدی باشد. حالا اصلاً معلوم نیست چه زمانی حوصله کنیم و جلد دوم را سر و سامان بدهیم. جمع کردن همین اولی بیش از سه سال طول کشیده!
با این خیال از خواب بیدار شدیم که عصری برویم و گزینه «ب» را نهایی کنیم. نزدیک ظهر همان بنگاهی شیرازی که روز اول همدیگر را دیده بودیم زنگ زد و یک مورد را که تابحال نشان نداده بود تعریف کرد و ساعت یک قرار شد برویم و ببینیم. نگفتم که تصمیممان را گرفتهایم و بیخیال شو. با خودم گفتم دیدنش ضرری ندارد:
ساختمان تازهساز؛ نقشه عالی؛ محل بسیار خوب؛ شرایط مالی مطلوب ما و ...
نه اینکه هیچ ایرادی نداشته باشد؛ اما گزینه «د» از هر سه تای قبلی یک سر و گردن بهتر بود.
حوالی غروب قرار گذاشتیم و اذان شام چهل و هشتم را گفته بودند که مبایعهنامه را نوشتیم: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس...
در این دو سه روزه بیش از ۲۰ تا خانه دیدهام؛ هر کدام یک شکل و یک ضعف و یک قوت. سه تا گزینه را نهایی کردم و عصری رفتیم با خانواده دیدیم. انتخاب سختی است:
گزینه الف محل بسیار مناسبی دارد؛ ساختمانی شلوغ و بساز بنداز.
گزینه ب محلی نامناسب؛ ساختمانی خلوت و بسیار خوش ساخت.
گزینه ج محلی مناسب؛ ساختمانی قدیمی و نقشهای معمولی.
مردی اصرار دارد که یکی را همین امشب جلسه بگذارید و قولنامه کنید که دلار فلان است و تعطیلات بیسار و غیره.
شب بیست و هشتم صفر است و دلم به معامله نیست. میگویم بگذار برای فردا که یکی را نهایی کنیم.
فردا اربعین است و امروز شنبهی بینالتعطیلین. صبح پسرها را بردهام دندانپزشکی و تا ظهر سه تومان خرجشان میشود. عصری با مرتضی میرویم قم؛ پدر پسری. پنجشنبه قرار بود برویم که خورد به جلسه فروش خانه پدری که آخر هم لغو شد؛ از اینجا مانده و از آنجا رانده.
فردا صبح، که صبح اربعین باشد، بعد از نماز تنهایی میزنم به حرم؛ تنها زمان خلوتی امروز؛ و یک جایی توی رؤیای این هفتهها یادم آمده که شاید مشکل کار از آن دو تا بچه سید نامحترم است که کلاهمان با هم توی هم رفت و ظلم کردند و حلالشان نکردم. بالاخره بچه سیدند و پارتی دارند. بعد از نماز زیارت حلالشان کردم و سپردم به خانم که خودش بقیهش را مثل همیشه ردیف کند.
برای آدمی که از قبل از هفتسالگی، از قبل از مدرسه رفتن، مینوشته؛
در تمام دوران مدرسه و دانشگاه مهمترین ویژگیش کتاب خواندن و نوشتن بوده؛
سالهای زیادی معلم و مربی نویسندگی بوده؛
همه اطرافیان از بچگی خیال میکردهاند بزرگ که بشود نویسنده خواهد شد؛
و واقعاً هم خیلی زیاد این طرف و آن طرف نوشته؛
این که تا چهل و چند سالگی هیچ کتابی در نیاورده باشد یک رکورد افتضاح و شکست حیثیتی تلقی میشود.
اما راستش یه پشت سرم که نگاه میکنم هیچ حسی ندارم که تا حالا اسمم روی جلد هیچ کتابی نبوده؛
همانطور که الان که چند هفته است مدیر انتشارات خودم شدهام و مثل باقلوا، شابک و فیپا و مجوز چاپ میگیرم و به یک باره چندین جلد کتاب در آستانه رونمایی دارم، باز هم هیچ حسی ندارم.
در همه این سالها دویدهام و در حال دویدن نوشتهام و الان هم دارم میدوم و وقت اینکه بنشینم و به این چیزها فکر کنم ندارم. زمان دویدن که تمام بشود، وقت زیادی دارم که به نوشتههایم فکر کنم.
تمدن درّنده غرب برای آنکه به جایگاه امروزی خود برسد به مفاهیم بنیادین انسانی حمله کرده و آنها را دریده است:
- حمله به مفهوم انسان
- حمله به مفهوم زندگی
- حمله به مفهوم مرگ
- حمله به مفهوم آگاهی
- حمله به مفهوم کار
خب؛ مطابق مشیّت الهی، ایران عزیزمان به تنظیمات کارخانه بازگشت.
در افق دو هزار ساله، حاکمان این سرزمین همه نوشیروانها و یزدگردها و سلطان محمودها و سلطان محمدها و باباخانها و محمدرضاها بودهاند؛
و همه چهرههای قابل تحمل و قابل تقدیر تاریخ حکمرانی ایران روی هم کمتر از ۵ درصد این زمان دو هزار ساله بر قدرت بودهاند.
چیزی عوض نشده:
قرنها در چنین ایرانی زنده ماندهایم؛
و قرنها در چنین ایرانی زنده خواهیم ماند.
با امید و ایمان انشاءالله.