من: هفدهم دی بود. پنجشنبه هم بود. بیخود و بیجهت مدام به تو فکر میکنم. خوش باشی.
# برادر
- ۱ نظر
- پنجشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۴
من: هفدهم دی بود. پنجشنبه هم بود. بیخود و بیجهت مدام به تو فکر میکنم. خوش باشی.
من: هر کی یه عشقی داره. آدم برای عشقش سر کسی منت نمیذاره؛ کسی رو هم شماتت نمیکنه.
*
این روزها چند نفر از اطرافیان مردد رفتن و ماندن هستند. چه کسی میرود؟ چه کسی میماند؟
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
...
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
من:
سلام.
میدونی هوا چرا اینقدر سرد شده؟
چون خیلی از خورشید دور شدیم.
همین.
تو:
برای تهیه کتاب یادبودی که در آخر مسافرت جهادی [...] هدیه میدهند مشورت بدهید. از جمله خصوصیاتی که باید داشته باشه: عمودی در اندازه نصف آپنج، توی صفحات جای سفید واسه نوشتن داشته باشه، کلاً در رابطه با شهدا و دفاع مقدس هم نباید باشه.
من:
باسمه تعالی
بر جسد زنده یا مردهی آن جهادی که کتاب شهدا را نمیتوان به عنوان یادبودش هدیه داد، به فتوای من نماز بخوانید.
والسلام
امروز یکشنبه چهارم ماه رمضان، بعد از نماز صبح یکی دو ساعتی خوابیدم.
رخصت دیدار و گفتگو با شما بعد از سال ها در همین خواب نصیبم شد.
چه خواب شیرینی بود.
هادی عزیز
آدمی که قدر امروزش را نداند، مجبور است مثل من در رویاهای دیروزش زندگی کند.
تمام.
یکی از رفقا پیشنهاد داد که همدیگر را ببینیم. نظرش روی اقدامات رزمی و بزمی از قبیل کوه و استخر و جوج و غیره بود. گفتم برنامهای بذار که کمی با هم گفتگو و موأنست و مؤاخات داشته باشیم.
بعد از دهها پیامک رفته و آمده، در نهایت عصر پنجشنبه دوقلوها را برداشتم و با دو تا از رفقا رفتیم پارک و پنج نفره صفا کردیم.
حالا امروز صبح پیامک فرستاده:
-:یه سؤالی ذهنم رو درگیر کرده. الان به کدوم قسمت از برنامه دیشب میگیم «مؤاخات»؟
جواب دادم:
-: سوال خوبیه. به اون قسمتی که بچه ها به شما میگفتند: «عمو»!
تو: سلام... ببخشید یه سؤال داشتم که چند روزه ذهنم رو مشغول کرده. راستش بهتر از شما کس دیگری رو نمیشناختم تا بپرسم: کلاً عاشق شدن نشانهی کمایمانی یا بیایمانی به خداست؟ یعنی یه نفر عاشق کسی یا چیزی میشه یعنی از خدا دور شده و خدا تردش کرده؟
من: سلام. مطلقاً اینطور نیست. عشق مجازی حتی میتونه مقدمهی عشق حقیقی باشه؛ بشرطها و شروطها...
من: برادرم؛ شکرگزار باش بخاطر نام زیبایت که این شب مبارک به آن معنا میبخشد.
تو: من شاعرم، چه سود که «سعدی» نمیشوم / من «مهدی» ام دریغ که موعود نیستم
تو:
هنوز حلاوت خواندن «نیمهی دیگرم» از زیر زبانم بیرون نرفته است... که حالا باید «من دیگر ما» را بخوانم!
این یکی پنج جلد است. یکی از قبلی بیشتر.
فکر کنم کار مهمتری در پی داریم...
پ.ن:
به خودش نگفتم. اما عین بچهها ذوق کردم.
چند روز پیش برای امروز بعدازظهر با رفیقمون زیر پل سیدخندان قرار گذاشتم.
ساعت یک برای اطمینان میپرسم: «میای دیگه؟»
با کمال خونسردی میگه: «شرمنده. نمیرسم. نهبندانم!»
یعنی خوب شد جای دیگهای قرار نذاشته بودیم. وگرنه خدا میدونست از کدوم سیارهی منظومهی شمسی باید پیداش میکردیم.
وقت ما هم که از فلزات گرانبها نیست.