- ۰ نظر
- دوشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴
چند روز پیش برای امروز بعدازظهر با رفیقمون زیر پل سیدخندان قرار گذاشتم.
ساعت یک برای اطمینان میپرسم: «میای دیگه؟»
با کمال خونسردی میگه: «شرمنده. نمیرسم. نهبندانم!»
یعنی خوب شد جای دیگهای قرار نذاشته بودیم. وگرنه خدا میدونست از کدوم سیارهی منظومهی شمسی باید پیداش میکردیم.
وقت ما هم که از فلزات گرانبها نیست.
تو: آیا نتایج این نظرسنجی با توجه به اندازه نمونه میتواند واقعی باشد؟
من: بنده کلهم اجمعین سه واحد آمار پاس کردم در دانشگاه که اگر کنترل کیفیت آماری هم بهش اضافه کنیم میشه شش واحد. اون وقت چطور میتونم درباره واقعی بودن نتایج نظرسنجی که «مرکز آمار ایران» زیرمجموعه «سازمان مدیریت و برنامه ریزی» «ریاست جمهوری» منتشر کرده اظهار نظر کنم؟!! اما نتایج این نظرسنجی با نظرسنجی قبلی که سازمان ما انجام داده بود همخوانی داره. ذهنیت خودم هم به این نتایج نزدیکه. چرا باید واقعی نباشه؟
تو: خب خیلی خوبه که. من فکر میکردم اوضاع خیلی بدتر باشه. آخه اینا با مشاهدات من همخوانی نداره. ممنون
من: احتمالاً مکان قرارگیریت مشکل داره. در حال حاضر جامعه ایرانی به دو دستهی کاملاً مشخص «گونههای در حال انقراض» و «دودمانهای طول و دراز» تقسیم میشه. شما سعی کن کم کم از گروه اول به سمت گروه دوم نزدیک بشی.
تو: با دعای شما انشاالله
در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشههای مهاجر،
زیباست...
پ.ن:
این را آقای مهندس هنگام تحویل اولیهی پروژهاش (بعد از چهل روز تأخیر!) برایم فرستاد. مهندس هم مهندسهای قدیم.
تو: مهمون نمیخواین؟
من: بیا حبیب خدا، ای حبیب دلم / بیا که هوای حرم تماشایی است
پیامکی میرسد. توجه نمیکنم. احتمالاً تبلیغاتی است. محو تماشای خانه از شبکهی افق هستم. کمی بعد سر میچرخانم و نگاهی به نام پیامدهنده میاندازم: نام توست. باور نمیکنم. برای اولین بار در طول رفاقتمان برایم در بیداری پیام فرستادهای. اولین بار در بیست و سه سال گذشته. آه... از این رفاقت یک طرفه بیست و سه سال گذشته: این رفاقت دیوانهوار، این رفاقت خورنده و ویرانگر...
شوخی محبتامیزی با نام قدیم و جدیدم کردهای و به بهانهی یک موسیقی خاص یاد نیمهشبی افتادهای و آن سال آخر...
پاسخت را -پریشان- در حالی که چشمانم -به عوض تو- به طواف خانه دوخته شده مینویسم:
[نام] تو یکی بود که دو نداشت. هنوز هم ندارد. مگر چند دفعه میشود بچه شد و [تو] را پیدا کرد؟ [نام تو] فقط نام تو نیست؛ یک مفهوم بسیط است که ربع قرن زندگیام در آن خلاصه میشود.
من روزی که از [تو] گذشتم [این] شدم.
[من] را ببخش.
بفدات.
انتظار پاسخ ندارم. اما گوتاه میگویی: «دلتنگم رفیق، مشتاق دیدار» و خبر نداری که دیدارت برای من به خواب میماند: + و + و + و + .
چه برسد به صدایت؛ به دیدارت.
تو: [...]
من: ما هم با اون بیشعوری که با نجاست اسراییلی مشکل نداره، حرفی نداریم.
فرمانده: تا دانشگاه بودیم بوی زردآلوی دوستان (زردآلو یازده) همهجا پر بود و دچار زردآلو زدگی شدیم! الان بوی سیب دوستان رادیو و تلویزیون و سایبر و ... و هر جا کانال عوض میکنی دوستان کنترات سیب گرفتن! آقایون میدون میوه و ترهبار بگیرن خیال همه رو راحت کنن!
فرهیخته: شانس آوردی ما توی کار میوهجاتیم. اگر میرفتیم سراغ دام و طیور که خیلی بدتر بود!
فرمانده: خدا به ما رحم کرد! آقا ما به برگه زردآلو و کمپوت هم راضی هستیم!
شیخ صادق: سلام علیکم. جلسه دفاع بنده با موضوع «تبیین مفهوم حجیّت خط مشیهای دولت مبتنی بر دیدگاه شهید صدر» دوشنبه ساعت [...] در [...] برگزار خواهد شد. تشریف فرمایی شما موجب امتنان است.
من: سلام. به به. به سلامتی. زودتر خبر میدادی پخش زنده میکردیم از رادیو معارف!
شیخ صادق: ما خودتون رو میخواستیم برادر؛ نه اسب و شمشیرتون رو ...!
پ.ن:
یعنی خداییش هر چی ما بار خلقالله میکنیم، این شیخ صادق عوضش رو میذاره توی کاسهمون. از روز اول همینطوری بود: ریز و تیز!
خدا واسه اسلام نگهش داره. آمین.
من: سلام. دیشب خواب زیارت حضرت رضا (علیهالسلام) رو دیدم. اثر دعای شماست انگار. ممنونم.
تو: علیکم السلام. خدا سایه لطف حضرت رو انشاءالله بر زندگی شما و ما مستدام بداره. با هم سفر بعدی انشاءالله. یاعلی
تو: نمیدونم الان تو چه وضعیتی هستید. ولی امیدوارم این مصیبت عظیم وارده (!) غم آخرتون باشه!
من: خونهی آخر آدما دل خاکه. مصیبت اول و آخرشون هم همینه.