من:
چقدر
این جادهی قم
حال تو را دارد؛
یاد تو را دارد؛
برادر!
تو:
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد
# برادر
- ۰ نظر
- دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷
من:
چقدر
این جادهی قم
حال تو را دارد؛
یاد تو را دارد؛
برادر!
تو:
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد
من:
وسط ترافیک
چمران همت
این رادیوی گمنام
چیزی پخش میکند که
مرا به آن سالهای دور میبرد
چیزی از تو
چیزی از آن چیزی که در میان ما بود
و حالا مدتهاست گم کردیمش
.
کاش پیداش کنیم
کاش آن اتفاق خوب بیفتد
.
محمدم
:
کاش
آن روزهای خوب
برسد
تو:
برای ما
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند.
من:
سلام. همقدمی و همنفسی دیشب با شما برایم بسیار شیرین و گرامی بود.
و فرمود: ...إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا...
خدا این ارتباط قلبی را بر ما مبارک گرداند انشاءالله.
پ.ن:
+ به یاد شبانهنوردی ارتفاعات کلکچال و عدسی صبحگاهیاش!
تو: [جمعه، ساعت ۳:۳۵ بامداد]
سلام،
شرمنده بد موقع، ولی باید میگفتم:
نتونستم بخوابم،
هنوز درگیر حرفاتونم.
دعامون کنید.
ارادت
یاعلی(ع)
من:
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
پ.ن:
+ پنجشنبهی سواد، پنجشنبهی پژوهش، پنجشنبهی مدرسه، پنجشنبهی تو.
++ هرگز دعا نکردهام این پراید، پژو شود. اما بارها دعا کردهام که صندلی دوم آن محفوظ بماند.
+++ یک چیزی بین پسر و برادر. مثلاً «پسر دایی»!!
+++ انس با این غزل شورانگیز فخرالدین عراقی را از دست ندهید.
تو: باران چه دلبرانه می بارد. پاییز کم بود، بهار هم عاشق شد...
من: داشت یادمان می رفت که چرا تهران را وطن داشتهایم.
سلام
خیلی شبِ خوب، خندهدار و ناامیدکنندهای بود.
از میزبانی برادر عزیز هم ممنونم.
امیدوارم این دیدارها منظم و نزدیکتر به هم برگزار شود.
یاعلی
خرداد هشتاد و هشت چیزی برایش به یادگار نوشتهام. گشته بعد هفت سال از لابلای کاغذهایش بیرون کشیده؛ عکس گرفته و فرستاده که: ببین چقدر فیلان و بهمان.
داداش!
آن ضرب دستی که آن روز من داشتم اگر به آجر نسوز زده بودم تا به حال باغ گل شده بود. شما یحتمل کبریت بیخطری که شعله نکشیدی.
*
هنوز حرف همان است: کلاه خودت را بچسب.
تو: برگشتیم. بر می گردی؟
من: یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد / هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است.
من: چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی... فصل اول اتفاق بیاض افتاد. چک میل پلیز!
من: سلام. میگم امسال تولدت چند نفر رو جمع کن یه شیرینی بده بلکه بختت باز بشه.
تو (بعد از چهارده ساعت تأمل): سلام. نیکبخت آن سر که سامانیش نیست.
من: بگو شیرینی نمیخوام بدم. دیگه چرا شعر میبافی؟
تو: اگه شما بگی من شام هم میدم. ولی ترجیحاً مناسبت بهتری پیدا کنید.
من: من که میدونی دنبال بهانه میگردم که شما رو دور هم ببینم. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...