صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

اول محرم است.
در شصت و سه روز گذشته فقط پنج تا مطلب نوشته‌ام؛ همه‌اش «پریشان» و سه‌تایش «پریشانِ برادر»
برای نویسنده‌ای که به طور متوسط در ماه ۲۰ تا یادداشت می‌نوشته آمار تأسف‌باری است. البته گمان نمی‌کردم که این کم‌کاری این همه طولانی شود و این اواخر هم امیدی نداشتم که این سکوت بشکند. اما خوشبختانه نسیمی وزیدن گرفت و آتش زیر خاکستر زبانه کشید و شد آن‌چه باید می‌شد و آمد آن‌چه باید می‌آمد.
*
حاج حمید به دیدار علی بلورچی رفت؛ سیدعلی به خواستگاری؛ حسین و بانو به زیر یک سقف؛ شهید گمنام پردیسان به اصفهان؛ آقا به بیمارستان؛ بچه‌ها به دانشگاه؛ معلم به کلاس نویسندگی؛ حلقه به فصل ششم؛ مجتبی به خانه‌ی بخت؛ پدر مقدس به شمال بارانی و آقا مهدوی به میهمانی خدا.
*
خلاصه‌ای بود از اهم مطالبی که می‌توانستم بنویسم و ننوشتم و نخواهم نوشت.
اول محرم است. اول خط.
بسم الله ای عین الیقین...

# ازدواج

# حلقه

# رهبر

# صاد

# میم.پنهان

# نوشتن

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۴ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

شب جمعه‌ی قبل شام را مهمانشان بودم
-رفته بودم دامادی‌ش-
و امشب شام را مهمان ما هستند
-با عروسش آمده است زیارت-
*
اولین مهمان ما در این خانه
اولین مهمانی آن‌ها در زندگی مشترک

بی‌تعارف ما
بی‌تکلف آن‌ها

اَنفُسَهُم عَفیفَةٌ
و حاجاتُهم خَفیفةٌ
و خَیراتُهُم مَأمُولَةٌ
و شُرُورُهم مَأمُونَةٌ


الحمدلله

# ازدواج

# دوست

# قم

# واحد قم + حومه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه
یک ماه پیش آمده بود قم. ماه رمضان بود و درگیر مقدمات اسباب کشی. خیلی اصرار کرد که هم‌دیگر را ببینیم. نشانی دادم که بیاید. بردمش واحد بیست و یک، طبقه‌ی پنجم، بدون آسانسور، زبان روزه، دستمال دادم دستش که شیشه‌ها را تمیز کند و حرف‌های ناتمام‌مان را تمام کنیم.
از ابتدا در جریان فرایند ازدواجش بودم. از مشاوره برای خواستگاری تا راضی کردن پدر و مادر و انتخاب مورد و ... حالا رسیده بود پای سفره‌ی عقد. از دهانم در رفت که می‌شود قم باشد و حرم باشد و ... خوشش آمد و این دو هفته هر روز پیگیر بود که بشود.
*
امروز با لطف دوستم که او هم روزی معلمش بود، وقت معلمم را گرفتم که بیاید در حرم و خطبه‌ی عقد او را که زمانی شاگردم بود بخواند.
شاگردی و معلمی و معلم معلمی و دو خانواده دور هم جمع شدیم و در حرم بانو به هم محرم شدند.
*
... این ماجرا نگفتنی زیاد دارد. همین قدر بگویم که جاده‌ی سه‌شنبه شب قم پر برکت است.

+
+

# آدم‌ها

# ازدواج

# حرم

# دوست

# میم.پنهان

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

سال‌های سال، از این بازداشتگاه به آن اردوگاه، از گوشه‌ی این سلول به کنج آن اتاق، سال‌های غربت و دوری، سال‌های نبرد و اسیری، سال‌های سخت؛
و پرسش‌های بی‌پایان، پرسش‌های بی‌پاسخ، پرسش‌های هزارباره؛
پایان این اسارت کی می‌رسد؟ آیا درازای عمر من به بلندای این حصارها خواهد رسید؟ آیا مرا بعد از این روزها عمری خواهد بود؟ آیا بار دیگر همسرم را و فرزندم را -وطنم را- خواهم دید؟ زندگی من بعد از این روزها چگونه است؟ دنیای پس از این روزها چگونه خواهد بود؟
*
و اگر منادی در آن شب‌های تاریک ندا می‌داد که ای بنده‌ی ما، غم مخور که تو را آزادی قریب فرا خواهد رسید و دیر نباشد که پسری دیگر تو را خواهیم بخشید و بیست سال بعد جشن دامادی او را هم خواهی دید... کدام اسیر دربندی را باوری این‌چنین در خاطر می‌گنجید؟
*
امشب رفتم که این معجزه‌ی الهی را ببینم؛ معجزه‌ی امید را.

# ازدواج

# دوست

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

دیشب بحث رسید به این‌جا که این چندمین اسباب‌کشی ما در زندگی مشترک بود؟
از مادرخانم اصرار که هفتمین و از من انکار که ششمین. عاقبت که یکی یکی را شمردیم معلوم شد که من پروژه‌ی «جهاز چینون» را اسباب کشی حساب نکرده بودم!
حساب خانم‌ها دقیق‌تر است.

# مسکن

# ازدواج

# خانواده

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

برای همسرم! هر کسی که می‌خواهد باشد...

«آن‌قدری که برای تو به درگاه خداوند رفتم و آمدم،‌ شهادت طلب کرده بودم، الان حکماً یک کوچه به نامم بود!»

می‌بینید کار ما به کجا رسیده استاد؟...
دعا بفرمایید.

این متن پیامک پسرک بیست و یک ساله‌ای است که دوباری در مرحله‌ی خواستگاری مهر مرجوعی خورده و بنده‌ی حقیر را محرم خود می‌داند و گاهی همدیگر را می‌بینیم و گپ می‌زنیم. دیشب هم کلی به این پیامک خندیدیم و هم کلی برای احوالش غصه خوردیم.

# ازدواج

# دعا

# دوست

# میم.پنهان

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
  • :: پیامک

از دریچه‌ی ادب فارسی «دامادیِ فرهاد» به اندازه‌ی لازم و کافی متناقض‌نما و شیطنت آمیز است و نیازی به شرح و تفصیل و تحشیه ندارد. اضافه بفرمایید که شنبه شب باشد و تهران و بنده هم بنده زاده را زیر بغل بزنم و شرفیاب شوم جهت عرض تبریک و شادباش.

محاسبه بفرمایید میزان تعجب و تحیّر دوستان را و اندازه‌ی بهجت و سرور آقا مصطفی را.
تصویر موجود هم اثر طبع میرزا امیرحسین خان عکاس باشی، ملتزم رکاب همایونی و از ارادتمندان درگاه است.

# ازدواج

# حبیب

# دوست

  • ۴ نظر
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

من: سلام. چه خبر از مراسم شیخ صادق؟
تو: سلام. به لحاظ امنیتی از گفتنش معذورم!

*
پ.ن:
در یک هفته دو تا از دوستان خوبمان مزدوج شدند و سامان گرفتند. ان‌شاءالله کار سومی هم زودتر راه بیفتد برود پی کارش!

# ازدواج

# دوست

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: پیامک

شیخ عطار در منطق الطیر «حکایت مرگ ققنس» را چنین آغاز می‌کند:

هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچو نی در وی بسی سوراخ باز
قرب صد سوراخ در منقار اوست
نیست جفتش طاق بودن کار اوست

دهخدا می‌نویسد:

«گویند ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه‌ای پدید آید و او را جفت نمی‌باشد و موسیقی را از آواز او دریافته اند.»

و شاعری گفته است:

«...
آن روز که خدا ققنوس را آفرید
مهری ابدی بر پیشانیش زد:
همیشه تنها...
...»

*

امروز -طرب‌ناک و غزل‌خوان- مصرع ناقصی به حول و قوه‌ی الهی کامل شد و هزاران سال افسانه پردازی بشر دو پا درست از آب در نیامد؛ الحمدلله.

# ازدواج

# دوست

# ققنوس

  • ۴ نظر
  • جمعه ۲۹ فروردين ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: بیت
  • :: روایت امروز

[قمرسادات ، همسر علامه] همیشه به نجمه سادات [دختر علامه] می گفت: «مردها تحملشان کم است. اگر زن زندگی را یک جوری اداره کند که مرد فکرش آزاد باشد، آن وقت می تواند پیش رفت کند. کارش را بهتر انجام بدهد.»
الان نورالدین مریض است، نافش چرک کرده، هیزمشان برای اجاق تمام شده، بچه ها لباس زمستانی ندارند، اما آقا جون هیچ کدام این ها را نمی داند. مادر نمی گذارد بفهمد. می‌گوید: «حاج آقا روحش لطیف است. با تلنگری به هم می ریزد.»

سیدمحمدحسین طباطبایی - زندگی - نشر روایت فتح

با این که کتاب کوچک و قشنگ زندگی علامه را بارها خوانده‌ام، اما این بریده را از وبلاگ محمدحسن نقل کردم.
کاملاً قابل مقایسه با زندگی مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء!

# ازدواج

  • ۱ نظر
  • شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۳
  • :: روایت امروز
  • :: کتاب

مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء معروف به شیخ کبیر و از بزرگ‏ترین فقیهان عالَم تشیّع بوده است... مرجع هم شده بود.
اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقى می‌کند، ولى خیلى هم خبر از داستان نداشتند. این قدر در مقام جست‏جو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهى، این فقیه عالیقدر گاهى که به داخل خانه می‌رود، همسرش حسابى او را کتک می‌زند. یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند.
گفتند: آقا ما داستانى شنیده‌‏ایم از خودتان باید بپرسیم، آیا همسر شما گاهى شما را می‌زند؟!
فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوى بنیه هم هست، گاهى که عصبانى می‌شود، حسابى مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد.
گفتند: او را طلاق بدهید.
گفت: نمی‌دهم.
گفتند: اجازه بدهید ما زن‏هایمان را بفرستیم، ادبش کنند.
گفت: این کار را هم اجازه نمی‌دهم.
گفتند: چرا؟
گفت: این زن در این خانه براى من از اعظم نعمت‏هاى خداست، چون وقتى بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمؤمنین می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد، همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود. این چوب الهى است، این باید باشد.

به نقل از کتاب نفس، استاد حسین انصاریان، جلسه ۲۱

# توحید

# جهادی

# ازدواج

  • ۲ نظر
  • جمعه ۲۲ فروردين ۱۳۹۳
  • :: روایت امروز

تازه داماد: سلام. سؤال: شاخصه‌های زندگی متأهلی جهادی چیست؟
من: سلام. جهادی بودن چه فایده دارد؟ برو آدم باش!
تازه داماد: سؤال: آدم بودن چه شکلی است؟ با رسم شکل توضیح دهید!
من: اگر چند ماه صبر کنی ممکنه یه مطلب مفصل درباره‌ش بنویسم!
تازه داماد: می‌ارزه... تو اون موقع سعی می‌کنم ادای آدم بودن رو در بیارم!

# ازدواج

# جهادی

# دوست

# ققنوس

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۳
  • :: پیامک

از دهم آذر هشتاد و پنج تا اول شهریور نود و دو؛
هفت سال برای تعبیر یک خواب صبر کردن:
شیرین؛
مثل سوره یوسف
...هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا...

*
این عصر جمعه هم به همنشینی با یک خانواده‌ی جوان و سر حال به سر آمد و خواب هفت ساله‌ی من تعبیر به خیر شد.
اگر خدا توفیق بدهد دوست دارم این سیر را تا چهل خانواده ادامه بدهیم.

شاید لازم باشد برچسب جدید«جمعه‌ها» را به صاد اضافه کنم.

# ازدواج

# اصغرثانی

# خانواده

# دوست

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۲
  • :: بداهه

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم

وَأَوْحَیْنَا إِلَى مُوسَى وَأَخِیهِ
أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِکُمَا بِمِصْرَ بُیُوتًا
وَاجْعَلُواْ بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَأَقِیمُواْ الصَّلاَةَ
وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ

صدق الله العلی العظیم
سوره یونس - آیه ۸۷

*
از وقتی بچه‌ها به دنیا آمده‌اند خیلی از دوستان پیغام داده‌اند که دوست دارند به دیدن‌مان بیایند. رسم خوبی‌ست. ارتباط خانوادگی مؤمنانه -به شهادت آیه‌ی بالا- توصیه‌ای الهی است. اما از لحاظ «قرار» و «استقرار» امکان پذیرایی از دوستان را در تهران نداریم. از این هفته به اتفاق بانو تصمیم‌ گرفتیم که ما و بچه‌ها به خانه‌ی دوستان برویم. امروز هم در آغاز دید و بازدیدهای دوره‌ای میهمان مشهدی امیرحسین و بانو بودیم. عصر جمعه و یک میهمانی غیرمختلط دوساعته. کوتاه و مفید و امیدآفرین.
مستدام باد ان شاءالله.

# ازدواج

# حبیب

# خانواده

# دوست

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲
  • :: بداهه
  • :: ذکر
  • :: پدر مقدس

از هزار و سیصد و هشتاد و دو که برای اولین بار دیدمت -و آن روز سوم راهنمایی بودی-
تا به امروز -که آقای مهندس شریفی هستی-
همه‌ی کارهایت شبیه به هم بوده است: بی‌قاعده، هیجان‌زده، شاد.

روی هیچ حرفت نمی‌شود حساب کرد؛ هیچ برنامه‌ای را نمی‌شود با تو بست؛
و می‌توان ساعت‌ها با تو خوش بود و گپ زد و گفت و خندید؛
اشبه‌الناس به قطار شهربازی.
آقای سوءتفاهم!
رکورد دار آوردن بیشترین تعداد عذر بدتر از گناه در کارهای تیمی
مهربان و عجول
اهل مشورت بعد از اقدام
هر چه بگویم کم گفته‌ام.
*
عروسی‌ت را انداخته‌ای دوشنبه شب. ساعت یازده صبح از پیرایشگاه دامادی‌ت زنگ می‌زنی و دعوت می‌کنی. قم کجا تهران کجا؟
مثل همیشه شگفت‌زده‌ام، هم خوشحال و هم ناراحت.
*
رفته‌ام حرم برایت دعا کنم امشب را خراب نکنی و بقیه‌ی زندگی یک نفر دیگر را.
خوش باشی بچه.

# آدم‌ها

# ازدواج

# اصغرثانی

# دوست

  • ۱۱ نظر
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲
  • :: بداهه

تو: اگر می‌دونستی این مدت چقدر عکس‌های جهادی رو نگاه کردم، به دلتنگیم پی می‌بردی!
من: حاجی ببین من کِی گفتم. دیگه وقتِ زن‌گرفتن‌ت شده :)
تو: ;) یعنی زن بگیرم دیگه برای حسینیه و مردم چاه‌داشی هم دلتنگ نمیشم؟!
من: نمیگم دلتنگ نمیشی. اما تحمل‌کردنش آسون‌تر میشه.
تو: به فرض که شما درست بگی. کی میاد دخترش رو بده دست بنده؟ یعنی میشه؟ ;)
من: به هر حال هر کسی ممکنه اشتباه بکنه. حتی پدرخانم شما!
تو: خدا از دهنت بشنوه!

# دوست

# جهادی

# ازدواج

  • ۴ نظر
  • جمعه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون