صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

از نظر من کسی احمق است که به تبعات کار خودش چه جدی و چه شوخی فکر نمی کند.
همچنین کسی است که وبلاگ می نویسد؛ اما فکر می کند دارد سر رسید خصوصی می نویسد و تبعات رسانه ای کردن حرفش را نمی فهمد و نمی پذیرد.
البته برای این که کسی کار احمقانه ای بکند، لازم نیست تام و تمام احمق باشد.

# صاد

  • :: بداهه

شبکه چهارم تلویزیون در اقدامی به یاد ماندنی در آستانه ی روز پدر، اقدام به پخش فیلم سینمایی آدمک چوبی (پینوکیو)  نمود.
در این فیلم، پینوکیو بعد از نافرمانی های مکرر و گوشمالی توسط پری مهربان، در به در به دنبال پدر ژپتو می گردد و آخر سر او را در شکم یک ماهی گنده پیدا می کند و از آن به بعد قدر پدرش را می داند.
*
هر چه تلاش می کنم تا نسبتی میان «پدران آسمانی» و «پدر ژپتو» برقرار کنم نمی شود.
حیف فحش که آدم نثار بعضی حضرات کند.

# رسانه

# اهل بیت

  • :: بداهه
  • :: نغز

شاطر رحمان همه‌ی عمرش پای تنور سنگکی سیگار کشید.
از جوانی‌ روستا را ول کرده بود و یک عمر با نداری و دربدری، پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد را توی کوچه پس کوچه‌های  چهارراه سیروس و امامزاده یحیی و بازارچه نایب‌السلطنه و خیابان ری به دندان کشیده بود و این آخری‌ها آلونکی توی خیابان نبرد خریده بود که حوض داشت و  خودش هم گوشه‌ی حیاط درخت گردویی کاشته بود.
بعد از سی سال که بازنشست شد، فقط یک آرزو به دلش مانده بود: این که برود مشهد، پابوس امام هشتم.
*
توی راه مشهد ذات‌الریه می‌کند -ریه‌ای برایش نمانده بود بعد از یک عمر سیگار و هُرم تنور سنگکی- زیارت کرده و نکرده برمی‌گردد. توی همان خیابان نبرد، نرسیده به خانه، عمرش تمام می‌شود.
*
شاطر رحمان را توی روستایش دفن کردند. نزدیک مزار «سیدزکریا» امامزاده‌ی آبادی. روی سنگ مزارش نوشتند:

«مشهدی رحمان، پسر رضا، پسر ملک، 1300 تا 1362»

# آدم‌ها

# قصه

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
همین دیشب بود که «بهار» ریق رحمت رو سر کشید و رفت.
هنوز نرفته، دلمون واسش تنگ شده...

# دبلیو

  • :: بداهه
نذار که سفره ی دلت  :  پیش غریبه وا بشه
این بغض نشکسته باید  :  سهم خود خدا بشه

نشون بی نشون من :  به قلب آسمون بزن
تا مردم از روی زمین  :  ستاره‌تو نشون بدن

وارث نجیب زخمای درشت   :     طاقت دلای پرپر نداری
سرتو رو شونه های من بذار   :   وقتی عاشقی و سنگر نداری

آخرین نشونه ی رسیدنی   :   که واسه همیشه بی نشون میشی
پا رو مخمل ستاره ها بذار :   داری همسایه ی آسمون میشی
عبدالجبار کاکایی

# کاکایی

# شهید

# برادر

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بیت
فعلاً «مال مردم»ه.
از فردا که بشه «مال خدا» خوردنش راحت‌تره.
حاجاقا!‌ شما که فرق حق الله و حق الناس رو بلدی!

# فرهنگ

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

نصف وسایل خونه تو کارتنه. از اون جا مونده، از این جا رونده: لنگ در هوا. همه چی در حال تغییره.
موبایلا قطعه. تنهای تنها میرم بلوار کشاورز. دو سه ساعتی زیر آفتاب میشینم.
*
گوش کردیم. فکر کردیم. خندیدیم. گریه کردیم.
باد اومد، ابر اومد، بارون زد، آفتاب شد.
*
از ساندیس ماندیس خبری نیست. حتی یه آبسردکن هم پیدا نمیشه. دارم از تشنگی هلاک میشم.
لالوهای جمعیت فشرده، پیاده تا جلوی بیمارستان امام، دکتر قریب، میام. یه مغازه بازه. ملت صف واستادن واسه خرید آب.
امید خیلی خوبه. به امید یه جرعه آب توی صف می ایستم. دو تا شیشه ی کوچیک آب معدنی رو با هم تموم می کنم. سلام بر حسین.
پیاده تا توحید میرم. دیگه از این شهر خسته شدم.

29خرداد88

# فرهنگ

# رهبر

# قصه

# قم

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

راه افتادیم از این بنگاه به آن بنگاه؛ وسط امتحانات پایانی.
چند جایی را دیده بودیم که هادی خبر داد که جای مناسبی را پیدا کرده: یک واحد دو خوابه، طبقه ی دوم، نزدیک در علوم انسانی دانشگاه و ایستگاه سرویس ها و نزدیک به ایستگاه اتوبوس های شهری.
رفتیم و خانه را دیدیم. صاحبخانه که مردی در آستانه ی پنجاه سالگی می نمود با خانواده اش طبقه ی همکف بودند و ما روی سر آن ها. از تیپ ما خوشش آمد. به نظرش لات و لوت نبودیم. چهار تا بچه مثبت درسخوان!
از خانه خوشم آمد. یکی از اتاق ها با چهار تا پله از بقیه ی خانه جدا می شد. هر چند که آن اتاق کولر نداشت، اما برای من ایده آل بود.
قرارداد را با هم نوشتیم: من و حامد و هادی و سیدعلی.

خردادماه80

# دوست

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
  • :: یزد


لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ
سُبْحانَکَ
إِنِّی کُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِینَ‏


ذکر یونسیه - قسمتی از آیه 87 سوره انبیا
توصیه شده در روزهای محترم ماه رجب المرجب

# توبه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۹
  • :: ذکر

هیچ وقت نتونستم با شیکم پُر یه چیزی بنویسم.

# صاد

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: نغز

از میان خلق یک تن صوفی اند
دیگران در سایه ی او می زیند

# آدمیت

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بیت

نکته ی کم تر شنیده شده درباره ی امام محمدباقر علیه السلام آن است که ایشان تنها معصومی هستند که دو «پدربزرگِ معصوم» دارند.
یک اتفاق جالب در شجره ی خانوادگی اهل بیت عصمت علیهم السلام.

# اهل بیت

# تاریخ

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

میگه: چرا اینا اینجوری شدن؟ چشونه؟
میگم: روانشناسا میگن وقتی مصیبتی به کسی وارد میشه (مثل فوت نزدیکان یا زلزله و تصادف و...) طرف اول دوره ی کوتاه مدت «انکار» بعد دوره ی میان مدت «خشم» و بعد دوره ی بلندمدت «افسردگی» رو طی میکنه. فعلاً هیچی نگو و تماشا کن. مصیبت خیلی سنگین بوده...

23 خرداد 88

# فرهنگ

# مدرسه

  • ۵ نظر
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

بسم الله الرحمن الرحیم

وَمَا کَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ
إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا
أَن یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ

وَمَن یَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ
فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُّبِینًا

صدق الله
احزاب - 36


ترجمه بفرمایید/

# آزمون

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۹
  • :: ذکر

هر چه در این چند ماه تاریخ تشیع خوانده ام از جلوی چشمم عبور می کند:
از «قم» عازم «ری» می شوم و از آن جا به جانب «عراق» می تازم؛ «نجف»، «کوفه»، «بغداد»، «کربلا».
دلم اما در «خراسان» است.
*
یادداشت های یک سفر غیرمعمولی را در راوی منتشر کرده ام. همان جا بخوانید.

# سفر

# تاریخ

  • ۲ نظر
  • جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه

پسرک نامه فرستاده که:
...می خواستم تولدتون رو تبریک بگم. به قول خیلی ها یک سال بزرگتر شدید، یک سال با تجربه تر و به قول من یک سال به مرگ نزدیک تر. دعا می کنم بتونید از لحظه لحظه ی زندگیتون بهترین استفاده ها رو بکنید...

جوابش دادم:
ممنونم که برخلاف بقیه که نیمه ی خالی لیوان -عمر گذشته- را می بینند، نیمه ی پر لیوان -عمر باقی مانده- را دیدی و یادآور شدی...

# برادر

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۹
  • :: نغز
  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون