- ۰ نظر
- چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
تکیه بر دیوار کردم:
خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند
آنکه
یار از من
گرفت...
«مردِ ایران» مردی بالیاقت و درایت است که صاحب به حق زمین و آب و دشت و کوه این سرزمین است.
«ایرانْ مرد» اما آزاده است چون آرش که صاحب چیزی نیست و حتی نام خود را نیز به ایران میبخشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
۱- فَاصْبِرْ
(إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ)
۲- وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ
۳- وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ
(بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ)
صدق الله
(مبارکه غافر - ۵۵)
شش ماه است که ننوشتهای.
نوشتن دلیل میخواهد؛ ننوشتن هم.
زنده بودن هم؛ زندگی کردن هم.
*
پیچ و خم زندگی آدمها مثل هم نیست؛ اما آغاز و پایان یکی است و ازین راز جان تو آگاه نیست؛ بدین پرده اندر تو را راه نیست. پس: اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ دم مرگ چون آتش هولناک، ندارد ز برنا و فرتوت باک.
او که رفته جایش خوب است؛ و نگران تو؛ که جایت خوب باشد.
*
زندگی کن لطفاً؛
قوی باش پرنده.
صبح چهارده سالگی صاد، سیدعلی که با پسردایی قرار داشته بیهوا در میزند و مهمان کشتی نوح میشود.
در میان دهها چیزی که ذهنم را این هفتهها مشغول کرده، آخرینش صاد بوده و معلوم است که چشم نشانهبین میفهمد که هنوز خبرهایی هست اینجا.
امروز اول وقت کار سیدمهدی را راه انداختم؛ دیروز سیدعلی دیگری را روی صندلی دوم از قم به تهران آوردم؛ پریشب در موکب عزاداری واحد قم و حومه «انگور قرمز» برای عزیز خیرات کردم؛ قبلش تنهایی رفتم حرم و در کنج تاریخ گم شدم؛ آن وسط ها حبیب زنگ زد و پیگیر «برج خیر» شد؛ همه هفته هم با میم.پنهان و آقا سعید برای پیگیری قراردادها و مجوزه سر و کله میزدهام.
بعد از چهارده سال، من دقیقاً دارم وسط صاد زندگی میکنم و هر روز از کنار هم میگذریم؛ آهسته و بیصدا.
آدمها همه چیز را همین طور حاضر و آماده از مغازهها میخرند؛
اما چون مغازهای نیست که دوست بفروشد،
آدمها ماندهاند بیدوست.
یوسف نجار، جوان مؤمنی که پناه مریم مقدس و پسرش شد، بعد از دو هزار سال، در تهران یادمانی دارد.
صبح با گروهبان یک وظیفه که حالا افسر نگهبان هم شده جلسه دارم که بارانی بشود؛
ظهر با معاون وزیر در طبقه هفتم وزارتخانه درباره پروژه چند میلیاردی خواب و خیال میبافیم؛
و عصری بعد از سالها یک نفر را به جمع خوانندگان صاد اضافه میکنم.
شبیه یک پنجشنبهی واقعی شده است.
حتی اگر یک گرافیست سرخوش کانادایی هم باشی، فقط به دو چشم بینا نیاز داری که زندگی هر روز مردم فلسطین را یک «وضعیت سورئال» بدانی.
«گیدولیل» دین درست و حسابی ندارد؛ ولی آنقدر عقل و شرف دارد که کمدی خونبار صهیونیستها در سرزمین مقدس را تطهیر نکند.
سالِ یک را که پشت سر گذاشتیم باید «سال چهل» مینامیدم که -پریشان بودم و- ننامیدم و خودش -چنان که دانستید- نامش را «سال عزیز» گذاشت و رفت و دل ما را هم با خودش برد.
وقتی سالِ یک سالِ عزیز باشد، از آن پس، تمامی سالهای قرن، سالِ عزیز خواهد بود: سالِ عزیزِ دو، سالِ عزیزِ سه، سالِ عزیزِ چهار تا آخر.
...
در سالِ عزیزِ دو، اول و وسط و آخر همت من بر تکمیل بنای کشتی نوح نبی علیهالسلام خواهد بود. این را با صدای بلند میگویم و مینویسم که یادم بماند و یادتان بماند که حجت بر ما تمام است که این خانهی نجات را با دقت و با کیفیت و با زیبایی بنا کنیم و تمام کنیم که آنگاه که گاهِ آن شد، جفت جفت بر آن سوار شوند و از هلاکت رهایی یابند.
کشتی ناتمام به کار طوفان نمیآید؛ کشتی سست به کار آخرالزمان نمیآید و کشتی باید که تا قبل از جوشیدن آب از زمین، کمال یابد.
بشتابید برادران که فردا وقت تأسف نیست.
دیشب ناگهان گفت: «یه خاطره بگم؟ من بچه بودم یه بار نعلبکی از دستم افتاد روی زمین و پوستپوست شد.»
نفهمیدم چه میگوید: «یعنی شکست؟»
با حوصله توضیح داد: «نه. پوستپوست شد!»
نفهمیدم.
نمیتوانست منظورش را توضیح بدهد. کلمه کم آورده بود. «پوستپوست» را بجای
چیز دیگری به زبان میآورد که در ذهنش شبیه به آن بود.
معمایی شده بود:
«خرد شد؟ کثیف شد؟ نصف شد؟ پشت و رو شد؟»
میخندید و انکار میکرد: «نه. پوستپوست شد!»
*
در ذهن بچه جسم نعلبکی مثل جسم انسان است. اگر لایهای از روی جلد آن برداشته شود، همانطور که از روی نوک انگشت برداشته میشود، آنگاه نعلبکی «پوستپوست» شده است. البته ما بزرگترها به آن میگوییم «لبپَر»
#پنج سالگی