صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

شاگردها، مهندس‌ها، کارگرها، روز تعطیل می‌آمدند خانه یا تلفن می‌زدند و بابا ساعت‌ها وقت می‌گذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح می‌داد و تصحیح می‌کرد و راه می‌انداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاس‌های خانگی و تلفن‌های بی‌جیره و مواجب. می‌گفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمی‌دارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ول‌چرخی‌ها و مفت‌گویی‌ها را از پسرش هم می‌دید و حرص می‌خورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کرده‌ام از این به بعد ثواب همه‌ش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمی‌کند.

# خانواده

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱
  • :: عزیز

معجزه‌ها معمولاً غافلگیرکننده هستند: از لحاظ شکل و از لحاظ زمان.
اگر انتظار معجزه‌ای را می‌کشی نباید به شکل آن فکر کنی؛ نباید برای آن زمان تعیین کنی. فقط خودش را منتظر باش.
...
و همین‌طور ناگهان راغب از پله‌های کشتی نوح بالا می‌آید و یک‌جایی یک جوری کنار اهل ایمان خودش را جا می‌کند که انگار از روز اول همین‌جا بوده.
معجزه‌ها همیشه همین‌طوری هستند.

# راغب

# کشتی نوح

  • :: بداهه

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وَ أَوْحَیْنا إِلی‏
مُوسی‏ وَ أَخیهِ
أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتاً
وَ اجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَ أَقیمُوا الصَّلاةَ
وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ

صدق الله العلی العظیم
سوره مبارکه یونس - آیه ۸۷



پ.ن:
خدایا شاهد باش که ما و برادرانمان امروز نیتی خیر و اندیشه‌ای سنجیده را درانداختیم و اول و آخر آن را به خودت سپردیم. حکم آن‌چه تو فرمایی. از ما تدبیر است و از تو تقدیر.

# حبیب

# زندگی

  • :: ذکر

فروش خانه‌ی پدری
و
عبور هر روزه از کوچه‌های چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانه‌ی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامه‌فروشی
خیاط پیر و بقال جوان

زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجه‌ی چهل‌سالگی

# خانواده

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱
  • :: بداهه

میگه وقتی من کوچولو بودم فکر می‌کردم که تا وقتی همه نخوابند صبح نمیشه.


دخترک خیالاتی.

# دوقلوها

  • :: پدر مقدس

امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بی‌معنا و خنده‌دار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیه‌ای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمی‌اندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.


«گوجه فرنگی» با نام مستعار «بادنجان ارمنی» از دوره قاجار پایش به سفره ایرانی باز شده و «دمی گوجه» و «استانبولی پلو» دو محصول پرطرفدار از مداخلات جناب گوجه فرنگی در آشپزی مادران ماست. هر چند که متداول شده هر دوی این خوراک‌ها را به نام عجیب‌ترشان یعنی همان «استانبولی» صدا می‌کنند؛ اما استانبولی واقعی علاوه بر سیب‌زمینی و آب گوجه، مقداری گوشت و هویج هم دارد.

# تاریخ

# زبان

  • :: پدر مقدس

بعدها طاهره خانم برای عزیز تعریف کرده بود که صبح ۱۴ خرداد با صدای شکستن شیشه خانه‌ش بیدار شده بود.
چند تا جوان رهگذر، متلک گویان، مادر دو شهید را در خانه‌اش آزرده بودند که خمینی هم رفت و کارتان تمام است.
من خودم آن صبح گرم خرداد ۶۸ را با صف طولانی نانوایی محله‌مان به خاطر می‌آورم که مردم از ترس قحطی ‌و بلوای ایران بدون خمینی، بیرون ریخته بودند و نان ذخیره می‌کردند.
*
در آن دهه اول که کوره جنگ داغ بود و تربیت دینی در مدرسه و مسجد و جبهه رونقی داشت، هنوز تفاله‌های طاغوت از سر و روی مردمان شهر من پاک نشده بود.
چه انتظاری دارم که سی سال بعدش، که تربیت را فدای همه‌ی چیزهای دیگر کرده‌ایم، قرتی‌ها و لختی‌های بی‌تربیت، کف خیابان عربده نکشند و موالید تفاله‌های طاغوت در مدرسه و دانشگاه هرزگی نکنند؟

# انقلاب

# فرهنگ

  • :: کودکی
نمی‌دانیم چرا میرزا علی‌اصغر،‌ شصت و چهار سال پیش، اسم پسری را که هشتم آبان ۱۳۳۷ ش. (و شاید ۳۶!) به دنیا آمده بود هادی گذاشت؛ اما می‌دانیم که این هادی فقط تا بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ ش. زندگی کرد و در بیست سالگی شهید شد.
ما خوب می‌دانیم چهار سال بعد از آن، داغ هادی هنوز آن‌قدر تازه بود که عزیز بخواهد نام او را به خانواده‌ی خودش بیاورد و اسم اولین پسرش را هادی بگذارد؛ و باز خوب می‌دانیم که چرا عزیز این کار را در خرداد ۱۳۶۱ ش. نکرد.
امروز نه میرزا علی‌اصغر در قید حیات است و نه عزیز؛ و احتمالاً جای هر دوی‌شان پیش هادیِ شهید خوب است. حالا پسر عزیز، کار ناتمام عزیز را تمام کرد و نامی که حق خودش بود و هرگز به آن نرسیده بود، بر روی پسری گذاشت که بیست و نهم مهرماه ۱۴۰۱ ش. در خانواده‌ای دیگر به دنیا آمده تا شاید بیست سال بعد، کار ناتمام هادی را تمام کند ان‌شاءالله.
میرزا علی‌اصغر و من در ظاهر هیچ نسبتی با هم نداریم؛ این دو هادی اما کاش نسبتی با هم پیدا کنند.

# تولد

# شهید

# میم.پنهان

  • :: بداهه

توی راه برگشت از اهواز، دکتر جاسم پشت تلفن با نوه‌ی چهار ساله‌ش به عربی حرف می‌زد. داشت می‌گفت که رفیقم را می‌برم «مطار» و بعدش می‌آیم خانه. دختر کوچولو مادرش عرب است و پدرش فارس. عربی و فارسی را در خانه قاطی یاد گرفته. نفهمید که مطار یعنی چه و جاسم مجبور شد ترجمه کند «فرودگاه» و دخترک فهمید!
توی ذهنم فضای این خانه‌ی دو زبانه را مجسم کردم. بچه بخشی از جهان بیرون را از دریچه تلویزیون به زبان فارسی شناخته و زندگی خانوادگی‌ش را با زبان عربی جلو برده. کم‌کم مجبور می‌شود کلمات بیشتری را معادل‌یابی از یک طرف بکند. برای فارسی‌ها عربی پیدا کند و برای عربی‌ها فارسی.
نمی‌دانم در ذهن چنین آدمی چه می‌گذرد. چه دشواری‌هایی دارد و چه شیرینی‌هایی. وقتی بزرگ می‌شود سرعت فکر کردن او با سرعت فکر کردن ما چه فرقی دارد؟

# زبان

# سفر

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه

توی ماشین زیاد حرف می‌زنیم. مخصوصاً وقتی تنها باشیم.
نمی‌دانم چطور بحث کشید به موضوع تسلسل و معماهای زبانی و بدم نیامد که درک عقلی و استدلالی دختر نه ساله‌ام را بسنجم.
-: «به نظرت اول مرغ بوده یا تخم‌مرغ؟»
اولین بار است که این چیستان را می‌شنود. کمی بالا و پایین می‌کند که بفهمد منظورم دقیقاً چیست. بعدش با قاطعیت شگفت‌انگیزی پاسخ می‌دهد:
-: «اول مرغ بوده»
-: «چطور؟ آن مرغ از کجا آمده؟»
-: «مرغ از آسمان آمده. -همه‌ی مرغ‌ها از آسمان آمده‌اند- مرغ پر دارد و می‌تواند از آسمان روی زمین بنشیند. ولی تخم‌مرغ اگر از آسمان به زمین بیفتد می‌شکند.»

# زبان

# عقل

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱
  • :: پدر مقدس
اول آنکه دو سه هفته‌ای از بگیر و ببند اینترنت ایران می‌گذرد و من تا همین الان هم لحظه‌ای در کارهایم با مشکل مواجه نشده‌ام! رژیم مصرف رسانه‌ای من آن‌قدر قبل از این روزها با بقیه فرق می‌کرده که در چنین بحرانی اصلاً متوجه موضوع نشدم.
کپرنشین چه می‌داند زلزله چیست؟

دویم آنکه برخی از رفقا و همکاران از خلوت شدن سرشان در این روزها بواسطه تعطیلی اجباری وراجی‌های مکرر در واتساپ و ول‌گردی‌های ممتد در اینستا برایم روایت کرده‌اند. برای من اما برعکس است. چند تا گروه کاری و رفاقتی که پیش از این در خاک آمریکا تشکیل می‌شد -و من هیچ‌وقت امکان حضور نداشتم- مهاجرت کرده به بله و ایتا. حجم استفاده‌ام از اینترنت بیش‌تر هم شده است.

# اینترنت

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه

ضرورتی نداشت که امشب، این‌جا باشم. اما حرمت دعوت‌کننده بیشتر از آن بود که «نه» بیاورم.
توی این شب‌های شلوغی، چسبیده به دانشگاه تهران، در لانه‌ی زنبور، تا ده شب حرف می‌زدند؛ و من عمدتاً شنونده بودم. دلیلی نداشت که چیزی بگویم. هر چند که ظاهرش این بود که من را دعوت کرده‌اند که حرف بزنم! وقتی میزبان در انتخاب میهمان اشتباه می‌کند؛ میهمان که نباید خودش را گم کند.
آفت به مزرعه‌ی گندم افتاده و برای درمان سراغ باغبان آمده‌اند. باغبان چه بگوید به زارعانی که نیمه‌عمر کشت و کارشان شش ماه است؟ ما از دو جهان دیگریم.

# فرهنگ

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
خرت و پرت‌های آغاز سال تحصیلی سوم دبستان دوقلوها را امشب از همان‌جایی خریدم که سی و دو سال پیش، خرت و پرت‌های آغاز سال تحصیلی سوم دبستان خودم را خریدیم. همه‌ی مغازه‌های این راسته، به غیر از این یکی، تغییر کرده. ساحل آرامش من اما هنوز سرحال و سرپا است.
آن روزها آرزوی داشتم این مغازه مال من باشد. فکر می‌کردم اگر بزرگ بشوم می‌آیم در همین کتابفروشی کار می‌کنم و غرق می‌شوم در بوی کاغذ و جوهر و دفتر.
آن‌روزها موبایل و کامپیوتری نبود؛ خانه‌مان تلفن و لوله‌کشی گاز هم نداشت؛ این همه ماشین توی خیابان نبود؛ این همه بانک و عابربانک؛ این همه آدم‌های رنگ‌وارنگ؛ این همه شهرفرنگ.
درخت‌ها اما بودند؛ و بچه‌ها؛ و مادرها که برایشان مداد گلی و دفتر چهل برگ می‌خریدند.

# تهران

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱
  • :: کودکی
  • :: پدر مقدس
ار اول ربیع‌الاول ۱۴۳۱ تا اول ربیع‌الاول ۱۴۴۴، سیزده سال قمری سررسید صاد عمر کرده است.
از اولین نوشته تا آخرینشان در این سیزده‌ساله، بیش از هزار و هشتصد لحظه و صحنه را مستند کرده و یک آدم بیست و چند ساله را تا چهل سالگی کشانده است. چقدر دیگر بکشاند نمی‌دانم.
چندین نوبت تردید و توقف در این سال‌ها داشته‌ام. بعد از این هم شاید داشته باشم.

با این حال به گمانم در همه‌ی این فراز و نشیب‌ها، ریزش مخاطب نداشته‌ام. بزرگترین حسرتم اما در انتهای این سیزده سال، رویش‌هایی است که نیست.
دوست داشتم دایره‌ی مخاطبان خاص صاد وسیع‌تر از این باشد. -منظورم خوانندگان و پیروان و پسندزنان نیستند. دقیقاً منظورم «مخاطب خاص» است.- به هر حال شیوه‌ی زندگی‌م خواسته و ناخواسته همین‌طور بوده و بیشتر از این از دستم نیامده.

حالا هم گلایه‌ای نیست. خدا را شکر که هنوز از این مسیر پشیمان نیستم.
شما هم اگر گاهی که می‌خوانید، ردپایی بگذارید خوش است.

# صاد

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۶ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
در جستجوی یک یادداشت قدیمی رفتم سراغ کمد سررسیدها. این چند سال زیر کتابخانه فقط خاک خورده‌اند. هیچ حال و حوصله و وقت مرورشان را نداشته‌ام. چه چیزهای شگفتی در میانشان هست. چقدر درباره‌ی دیگران حاشیه‌نگاری کرده‌ام. گزارش دیدارها و جلسه‌ها و پیام‌ها و فکرها و اینها.
به نظرم رسید چند مجموعه را حتی یکجا منتشر کنم همین‌جا. یادداشت‌های ده سال قبل که امروز اهمیت راهبردی ندارند و صرفاً جنبه‌های ادبی و فکری‌شان مهم است.
یکی دو تا را هم باید کادوپیچ کنم برای مخاطب خاص.
شاید هم همه را سوزاندم.

# وبلاگ

  • :: بداهه

هر صنمی را که نمک بیشتر
خسته دلان را دل ازو ریش‌تر

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱
  • :: بیت
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون