صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
.
.
.
تا هفتاد بار

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه

داشتم با خودم فکر می کردم که اگر امام موسی کاظم علیه السلام بعد از چهارسال از دست زندانبان یهودی مرگ خود را از خدا خواستند، این آقای امام موسی صدر خودمون چند سال اسارت به دست یهودی ها رو ممکنه تحمل کرده باشه؟

# فرهنگ

# اهل بیت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
  • :: نغز
...
ای عشق
تو ما را به کجا می‌بری ای عشق؟
...

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۹
  • :: بیت

ترم آخر دانشگاه، هر چه قبل از آن در کویر اندوخته بودم در ماجرای غم انگیزی بر باد رفته و پریشانی عجیبی گریبانم را گرفته بود.
پیراهن مشکی پوشیده، بی‌خداحافظی و بی‌خبر به جاده زدم.
پنج عصر اتوبوس حرکت کرد و در تمام مسیر، تنهایی و بغض و حیرت با من بود. ذهنم انبوهی از چرایی‌های قسمت و حکمت را با خود می‌آورد و دلم همه‌ی محبت‌های دریغ کرده‌ی اطرافیان را به دنبال می‌کشید.
آفتابِ صبح اربعین، تازه از مشرقِ جغرافیای دنیایی سر برآورده بود که گنبدِ آفتابِ هشتمین در چشمم طلوع کرد.
...
همه‌ی روز دور خودم و دور حرم چرخ می خوردم و گیج می‌زدم. دسته‌های عزا از دری وارد می‌شدند و صحن را بر سر و سینه می‌کوفتند و از در دیگر بیرون می‌رفتند.
...
پنج عصر اتوبوس حرکت کرد و در تمام مسیر از تنهایی و بغض و حیرت، فقط اشک با من بود.

فروردین هشتاد و سه


این حکایت دومین سفر تنهایی‌ام به مشهد بود که امروز هوایی‌اش شدم. اولین سفر اما حکایتی دیگر داشت...

# مشهدالرضا

# سفر

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد
به حساب خورشید، الان دقیقاً یک سال است که مقیم قم شده ام.
از همه ی این روزهای گذشته، یک جمله ی کوتاه دارم که باید صادقانه به دوستانم بگویم:
«آبِ قم، نمک دارد.»

# هجرت

# قم

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
دقیقاً روبروی خونه‌ی ما دارن ساختمون می‌سازن. شبا یه پیرمرد افغانی توی چادر کوچیکش، کنار اسکلت فلزی نیمه کاره، بیدار میشینه و نگهبانی میده.

اون شب «عزیز» به حس و حال پیرمرده غبطه می خورد. می‌گفت: «یعنی میشه من جای اون باشم؟»

# قصه

  • :: عزیز

از قدیم گفتن: موریانه همه چیز رو می‌خوره، غیر از «غم صاحب‌خونه»
*
باید اضافه کنم که طی تحقیقات به عمل آمده موریانه «پلاستیک» و «غم مستأجر» رو هم نمی‌خوره!

# سبک زندگی

  • :: بداهه
  • :: نغز
...
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
چنین فتنه‌انگیز و فرمانرواست

عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق؟
...

# تربیت

# سعدی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۸۹
  • :: بیت
خداحافظی می‌کنه که بره مشهد. یعنی به یادت هستم.

دیگه چی باید بگم؟

# دوست

  • :: پیامک
موریانه ها داشتند همه چیز را می‌خوردند. هنوز هم دارند می‌خورند.

اصلاً مگر ارزش غذایی مقوا چقدر است؟

# سبک زندگی

  • :: بداهه
از نظر من کسی احمق است که به تبعات کار خودش چه جدی و چه شوخی فکر نمی کند.
همچنین کسی است که وبلاگ می نویسد؛ اما فکر می کند دارد سر رسید خصوصی می نویسد و تبعات رسانه ای کردن حرفش را نمی فهمد و نمی پذیرد.
البته برای این که کسی کار احمقانه ای بکند، لازم نیست تام و تمام احمق باشد.

# صاد

  • :: بداهه

شبکه چهارم تلویزیون در اقدامی به یاد ماندنی در آستانه ی روز پدر، اقدام به پخش فیلم سینمایی آدمک چوبی (پینوکیو)  نمود.
در این فیلم، پینوکیو بعد از نافرمانی های مکرر و گوشمالی توسط پری مهربان، در به در به دنبال پدر ژپتو می گردد و آخر سر او را در شکم یک ماهی گنده پیدا می کند و از آن به بعد قدر پدرش را می داند.
*
هر چه تلاش می کنم تا نسبتی میان «پدران آسمانی» و «پدر ژپتو» برقرار کنم نمی شود.
حیف فحش که آدم نثار بعضی حضرات کند.

# رسانه

# اهل بیت

  • :: بداهه
  • :: نغز

شاطر رحمان همه‌ی عمرش پای تنور سنگکی سیگار کشید.
از جوانی‌ روستا را ول کرده بود و یک عمر با نداری و دربدری، پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد را توی کوچه پس کوچه‌های  چهارراه سیروس و امامزاده یحیی و بازارچه نایب‌السلطنه و خیابان ری به دندان کشیده بود و این آخری‌ها آلونکی توی خیابان نبرد خریده بود که حوض داشت و  خودش هم گوشه‌ی حیاط درخت گردویی کاشته بود.
بعد از سی سال که بازنشست شد، فقط یک آرزو به دلش مانده بود: این که برود مشهد، پابوس امام هشتم.
*
توی راه مشهد ذات‌الریه می‌کند -ریه‌ای برایش نمانده بود بعد از یک عمر سیگار و هُرم تنور سنگکی- زیارت کرده و نکرده برمی‌گردد. توی همان خیابان نبرد، نرسیده به خانه، عمرش تمام می‌شود.
*
شاطر رحمان را توی روستایش دفن کردند. نزدیک مزار «سیدزکریا» امامزاده‌ی آبادی. روی سنگ مزارش نوشتند:

«مشهدی رحمان، پسر رضا، پسر ملک، 1300 تا 1362»

# آدم‌ها

# قصه

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
همین دیشب بود که «بهار» ریق رحمت رو سر کشید و رفت.
هنوز نرفته، دلمون واسش تنگ شده...

# دبلیو

  • :: بداهه
نذار که سفره ی دلت  :  پیش غریبه وا بشه
این بغض نشکسته باید  :  سهم خود خدا بشه

نشون بی نشون من :  به قلب آسمون بزن
تا مردم از روی زمین  :  ستاره‌تو نشون بدن

وارث نجیب زخمای درشت   :     طاقت دلای پرپر نداری
سرتو رو شونه های من بذار   :   وقتی عاشقی و سنگر نداری

آخرین نشونه ی رسیدنی   :   که واسه همیشه بی نشون میشی
پا رو مخمل ستاره ها بذار :   داری همسایه ی آسمون میشی
عبدالجبار کاکایی

# کاکایی

# شهید

# برادر

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بیت
فعلاً «مال مردم»ه.
از فردا که بشه «مال خدا» خوردنش راحت‌تره.
حاجاقا!‌ شما که فرق حق الله و حق الناس رو بلدی!

# فرهنگ

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون