- ۰ نظر
- پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵
شگفتآورترین تجربهی این روزها و ماهها بدون شک برخورد مستقیم و بدون واسطه -و تقریباً تصادفی- با «موزه میراث روستایی گیلان» بود.
کیلومتر ۱۸ جاده رشت - قزوین و در دل پارک جنگلی سراوان، پروژهای بزرگ و باورنکردنی انجام شده است. پروژهای مهندسی - انسانی که بیهیاهو و با دقت بینظیر علمی و فنی آمادهی تکان دادن شماست: تعداد زیادی خانهی روستایی از سرتاسر جغرافیای گیلان به این موزهی باز و جنگلی آورده شدهاست. بله. آورده شده است. یعنی خانهها را خریدهاند، تکه تکه کردهاند و دوباره در محل موزه بازچینی کردهاند. خانههایی که بعضی قدمتی بیش از صد و هفتاد سال دارند.
مطالعهی «خانه»، مطالعهی علم، فناوری، هنر، اقتصاد، دین، آیین، سیاست و فلسفهی زندگی مردمان است.
قرار بود آرامش و ثبات سال ۹۴ منجر به پیگیری و پایان پافتن پروژههای زمین مانده از سالهای قبل بشود و حتی قول داده بودم که تا بستن پروندههای مفتوح، پروندهی جدیدی را باز نکنم. هر چند که دقیقاً نمیشود اثبات کرد که زیر قولم زدهام، اما آدمی که سالها در بیقراری و بیثباتی زندگی کرده، آرام زیستن را تاب نمیآورد.
پس مهمترین اتفاق ناگزیر سال ۹۴ شد فرار از آرامش و انداختن قایق زندگی به همان رودخانهی خروشان مقدرات الهی. حالا هفت شغل جدی دارم و همزمان در دو شهر زندگی میکنم. همهکارگی و هیچکارگی هم عالمی دارد!
*
سال ۹۵ سال هفتم هجری است و سال آخر شاید. تابلوی اعلام خطر مثلثی شکل «مسکن، اشتغال و تحصیل» در مسیر پیش رو و آخرین فرصت محتمل برای ارتقا و جهش. در یک کلام: منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید.
شعار سی و چهارمین سال زندگیام را -با یادی از خوش ذوقیهای معلم فرزانهام- «دویدن به طرف درهای بسته» نامگذاری میکنم. درهای بستهای که فقط و فقط به شرط مخلص بودن گشوده خواهد شد؛ والا همه بدنامی و شرمساری است؛ و در این راه البته به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم.
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ
وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ
وَاسُتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاء مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِکَ سُوَءًا إِلاَّ أَن یُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ
صدق الله العلی العظیم
سوره مبارکه یوسف، ۲۳ تا ۲۵
ماتیاس دوفنر: چند روز پیش حضوری عجیب در بارسلون داشتید. شما در حال قدم زدن کنار افراد بسیاری در مراسم سامسونگ بودید اما آنها به علت اینکه هدست واقعیت مجازی به سر داشتند، رد شدن شما از کنارشان را ندیدند. در آن تصویر در حال لبخند زدن هستید و گویا از آن لحظه لذت می برید. منتقدان می گویند که این یک نمونه بارز از اشکالات واقعیت مجازی است؛ افراد هر کدام در دنیای خود گم می شوند و تجربه جمعی از بین می رود. به این نگرانی ها چگونه پاسخ می دهید؟
مارک زاکربرگ: داستان کاملاً برعکس است. در آن لحظه، آن افراد مشغول تماشای ویدیویی در هدست خود بودند که چند کودک را در منطقه ای دور افتاده، در حال بازی فوتبال نشان می داد. افراد می توانستند سر خود را برگردانده و به اطراف نگاه کرده و همه زوایای آن ویدیو را تماشا کنند و این تجربه ای کاملا جمعی است. مثل این است که در سینما برای دیدن فیلمی حضور پیدا کنید، اما به تجربه ای بسیار فراتر برسید، مثلا اینکه خودتان هم در فیلم نقشی داشته باشید.
تصور می کنم مردم در مورد تکنولوژی های جدید همیشه نگرانی خود را نشان می دهند. منتقدان هم فکر می کنند که با فناوری ها تازه، انسان ها از هم دورتر می شوند. نکته اینجاست که انسان ها به شکل ذاتی موجوداتی اجتماعی هستند.
در چنین حالتی است که می توانیم حتی به سراغ کتاب ها برویم. قول می دهم زمانی که اولین کتاب ها منتشر شدند، مردم گفتند که چرا باید کتاب بخوانیم در حالی که می توانیم با همدیگر صحبت کنیم؟ همین موضوع در مورد روزنامه، تلفن، تلویزیون هم صادق است که البته اکنون نوبت به واقعیت مجازی رسیده.
من: یکجایی در خیابان سلطنت آباد، هفتاد دقیقه برای حدود صدنفر خانم منشوری (بیحجاب و بدحجاب) دربارهی تربیت رسانهای پسرهای چهاردهسالهشان حرف زدم.
تو: واقعاً چطوری اینکار را کردی؟
من: خب به هر حال من هم جذابیتهایی دارم!
روزی که ناهار میزان را خوردم و شام مفید را -نخوردم-روزی که با کت و شلوار از نمایشگاه شهدا بازدید کردم.
هفته ی پیش ساعت چهار صبح یه بی ام دبلیو با سرعت دویست و چهل کوبیده به پل عابر توی نیایش؛
سه تا جوون بیست و چند ساله جزغاله شدند.
یه جوون بیست و چند ساله چقدر خرجش میشه که بشه بیست و چند سالش؟
چطور میشه حساب کرد؟
الان یه جفت دوقلوی پونزده ساله تمیز چند درمیاد به نظرت؟
همه رفتند توی کف قیمت ماشینه که سوخته و نابود شده؛
شصت سال عمر شیرین آدمیزاد که رفته هوا رو کسی حساب نمیکنه.
الان که دارم این را مینویسم دو روز است که «صدا» ندارم. معمولاً سالی یکی دو بار در فصل مدارس این طوری میشوم. اما این دفعه شدیدتر و طولانیتر شده؛ تا حدی که امروز کارم به «استراحت مطلق صوتی» کشیده.
در سه روز گذشته چهار تا کلاس داشتهام و اگر بخواهم سه جلسه سخنرانی دو روز آینده را برگزار کنم، اقلاً بیست و چهار ساعت نباید اصلاً حرف بزنم. حتی نجوا هم ممنوع است.
*
همان قدر که لال بازیهای یک نفر برای نانوا و مغازه دار و متصدی پمپ بنزین عادی است، برای بچهها هیجان انگیز و مفرح است. بازی کردن با پدر پرحرفی که امروز اصلاً صدایش در نمیآید و با زبان اشاره قصه می گوید، دوقلوها را سرحال آورده!
ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی میگشت که کف مشتش گرفته بود و همینجا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضهخوانها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی مینشستند و روضهی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحهای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.
من: سلام. میگم امسال تولدت چند نفر رو جمع کن یه شیرینی بده بلکه بختت باز بشه.
تو (بعد از چهارده ساعت تأمل): سلام. نیکبخت آن سر که سامانیش نیست.
من: بگو شیرینی نمیخوام بدم. دیگه چرا شعر میبافی؟
تو: اگه شما بگی من شام هم میدم. ولی ترجیحاً مناسبت بهتری پیدا کنید.
من: من که میدونی دنبال بهانه میگردم که شما رو دور هم ببینم. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...