- ۰ نظر
- شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
خدایا!
مرا سرپرستِ شایستهای بر اهل و اولادم قرار ده.
خدایا!
اهل و اولادم را بیسرپرستِ شایسته قرار مده.
یکی از پنجشنبهترین شنبههای تاریخ صاد را سپری کردم.
بعد از دو سال چکمههای کوه از جعبه بیرون آمد و ساعت چهار صبح کندیم و رفتیم تا نماز را در نمازخانهی خاطرهانگیز منظریه بخوانیم و بعدش آرام آرام در خلوتی صبحِ شنبهی تعطیلِ تحلیف بخزیم تا تپهی شهدا و نان و پنیر و میوهای بخوریم و برگردیم پایین کمکم؛ و کارت عروسی مادر گروه را بگیریم دستمان و محمدرضا بستنی رنگی رنگی بدهد که بخوریم و خوش خوشان برویم خانه و خوشحال باشیم که هنوز راه همان است و مرد بسیار است.
ما همه شیران، ولی شیرِ عَلَم
حملهمان از باد باشد دمبهدم
حملهمان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
صبح کلهی سحر، شخص شخیص رییس کل استان، با ماشین شخصی آمده فرودگاه بوشهر، استقبالِ حضرتِ استادِ گرانقدرِ پروازی از پایتخت، که من باشم، ماشینش جوش آورده و همان جلوی درِ فرودگاه زده بالا درِ موتور را و راننده تاکسیهای فرودگاه ریختهاند بالای سرش که: «واشر زده»، «پروانه کار نمیکند»، «از دینام است»، «بشکه را بیاورید»، ...
توی فکر میروم: «بشکه»؟!
راننده تاکسی میدود از توی ماشینش یک بطری آب معدنی یک و نیم لیتری میآورد و با همان لهجهی بریدهبریدهی گرم و مطایبهآلود میگوید: «بیا آب بشکه رو بریز روی رادیات خنک شه.»
دمای هوا سی و شش درجه، رطوبت هفتاد درصد. هنوز تازه هشت صبح است.
تفریح مشروع و بازی محبوبی است: دوچرخه سواری.
برای ما که اهالی دههی شصت هستیم اما همیشه با حسرتها و غصههای فراوانی همراه بوده. خودم در هفت سالِ اولِ زندگی دوچرخه نداشتم و برادرم هم و تماشای دوچرخه سواری بچهها توی کوچه از نگفتنیترین احساسات همهی سالهای نوجوانی و جوانیام بوده.
حالا در میانسالی برای فرزندانم دو تا دوچرخه خریدهام -به تلافی همهی آن نگاهها و آهها- و از امروز غصهی دیگری را به قلبم راه دادهام: توی کوچه و پارک دایماً چشمم به چپ و راست است که کسی با حسرت به این تفریح مشروع و بازی محبوبِ دوقلوها چشم ندوخته باشد.
و درد دامنه دارد.
رفیقم آقامجید -بنسایپا- هشت سال تمام است که در سرما و گرما پا به پای من دویده و حالا دقیقاً دویست هزار کیلومتر کارکرد دارد. من یک چهارم این مدت را در تهران و بقیه را در قم ساکن بودهام و ایشان در هشتاد درصد این روزها و شبها در کوچه و خیابان و بدون پارکینگ مسقف و یا حتی غیرمسقف به سر برده است.
تاکنون سه بار دست تعدی سارقان به سمت آقامجید دراز شده: دو بار فقط صندوق عقب و یک بار -همین دیشب- هم صندوق و هم داخل اتاق و هم داخل موتور. در مجموع این سه سرقت دو تا چمدان حاوی لباس و زیورآلات و ...، یک دوربین فیلمبرداری، دو جفت کفش، یک باتری ماشین، یک دستگاه رادیو پخش، کنسول کنار راننده، زیرانداز، دو تا بالش، مهر و جانماز و قبله نما، صندوق صدقه و بیسکوییت و آبنبات و چاقو و نمکدان، بیلچه و طناب و کمک های اولیه و کپسول آتش نشانی و ... به یغما رفته است. همهی این موارد هم یا در روز روشن و یا در محلهای مسکونی نزدیک مرکز پایتخت اتفاق افتاده. یعنی به عبارتی آقامجید در مجموع دو سالی که در تهران پارک شده سه بار تا بحال مورد سوءقصد قرار گرفته و در هیچ موردی -حتی همین دیشبی- امیدی به باز یافتن اموال نبوده و نیست.
چرا فکر میکنیم شهر در امن و امان است؟ چرا واقعاً؟
تلفنم -بیصدا- روی میز دارد زنگ میخورد. رییس پای تخته گرم کشیدن دایره و خط و خط چین است و همکاران، عرقریزان، دربارهی تفاوتهای «اختلاف نظر» و «اختلاف سلیقه» حرف میزنند.
تلفنم -بیصدا- زنگ میخورد. صفحهی پنج اینچیِ تاریکش روشن شده و نام تو آن وسط چشمک میزند. نامِ قشنگِ تو وسطِ این صفحهی سیاه، سفید و قرمز میشود و دکمهی سبز رنگِ مکالمه زیرش تکان تکان میخورد:
از جلسه زدهام بیرون؛ رفتهام به باغِ حروفِ نامِ زیبایت؛ در پیچ و تابِ سین و صادها گرفتار شدهام؛ در خیالم به نظارهات نشستهام و با تو معاشرت میکنم.
*
رییس یک نفس سین جیم میکند و نمیشود که گوشی را بردارم. تلفن قطع میشود و این چراغِ کوچکِ چشمکزنِ بالای صفحه یعنی یک تماسِ از دست رفته دارم.
حالا قدش از یک متر بلندتر شده و ترسش از آب ریخته. برای اولین بار عصر امروز با هم رفتیم استخر.
*
برخوردش با پدیدههای جدید را دوست دارم: منقطع از زمان و مکان، در جایش میخکوب میشود و به چیزها و افراد و حرکات و حالات خیره میماند؛ زبانش قفل میشود و فقط با چشمان گرد شده اطراف را مینگرد. این حالت چند دقیقهای ادامه دارد و در انتها، لحظهی خاصی هست که از این خلسه بیرون میپرد و هیجانش از کشف دنیایی جدید را با صدای بلند فریاد میزند. بلند بلند حرف زدن و جست و خیز کردن، نوعی تلافی کردن و پاسخی درونی است به آن دقایق سکوت و خیرگی. مثل اینکه میخواهد فراموش کند آن لحظاتی را که جسمش چیزی زاید بوده و روحش از دریچهی چشمها مشغول گشت و گذار در عالم بیرون بوده است.
*
دو تا بلیط دوازده هزار تومانی خریدیم و یک ساعت و نیم آب بازی کردیم.
پ.ن:
+ بدینوسیله به اطلاع میرساند که امکان برگزاری جلسه در مکان استخر زین پس مهیا میباشد :)
وقتی پشت تلفن، بی آنکه طرح موضوع کرده باشم، موأخذهم کرد و درشت گفت و برید و دوخت و حتی حاضر نشد برای ملاقاتِ حضوری وقتی تعیین کند، اول خندیدم و بعد غمگین شدم.
قبول درخواست ملاقات با من هیچ ضرری به او نمیزد: میتوانست بشنود، لبخند بزند و به پیشنهادم «نه» بگوید؛ ولی در عوض رفتاری معلمانه داشته باشد. او چیزی را از دست نمیداد اگر یکطرفه به قاضی نمیرفت و منطقیتر برخورد میکرد.
غمگینیام عمیق شد وقتی به خاطر آوردم این اولین باری نیست که از او «نه» میشنوم. رفتم به تابستان داغ هشتاد و چهار، دوازده سال پیش، که جوانکی بودم لیسانس به دست، پر ادعا، سختی کشیده، در به در به دنبال کار، و در آستانهی ازدواج؛ و به پیشنهاد رفیقی رفتم که در مدرسهی همین آقا، مربی شوم. ده-پانزده دقیقهای از احوالم پرسید و از تواناییها و علاقههایم شنید و کمی از پیچیدگیهای کار در مجموعهاش گفت و بعد با صراحت گفت: به دردم نمیخوری.
آن شب را دقیقاً به یاد میآورم که سرخورده به خانه برگشتم و وبلاگ نوشتم. دقیقاً یادم هست که دربارهی «نه» محکمی که از معلمم شنیده بودم نوشتم و بسیار غصه خوردم.
اما درهای روزگار همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد: تا پایان آن تابستان من کاری پاره وقت در یک شرکت نرم افزاری داشتم و در دو مدرسهی معتبر و خوب معلم شدم. سابقهی کارم در آن دو مدرسه و آن شرکت، امروزِ مرا ساخته است. اگر او آن روز به من «نه» نمیگفت، الان هیچ شبیه امروزم نبودم. یحتمل یک مربی دون پایه و بی انگیزه بودم در مدرسهای که امروزش اصلاً دوست داشتنی نیست.
*
کار داوطلبانهای را شروع کردهام که میدانم وقت و هزینهی زیادی از من خواهد گرفت. فکر نمیکردم به این زودیها آبرویم هم خرج آن شود. اگر به خودم بود و کار خودم بود، هرگز پیاش را نمیگرفتم و بیش از این سر خم نمیکردم -کما این که تا بحال نکردهام- اما این کار فرق دارد؛ و من نشانههای روشنی از عنایتهای الهی را در این حرکت میبینم.
همین دومین «نه» از مردی که روزی معلمم بود را به فال نیک میگیرم و در انتظار چرخیدن درهای روزگار بر پاشنهی دیگری میمانم.
از دریا که آمدیم، آقا مصطفی را بردم حمام.
توی خانه بچهها از این حولههای پوشیدنی دارند؛ اما اینجا در چمدانمان فقط از همین حولههای معمولی پیدا میشود.
سرش را خشک کردم و حولهی بزرگ را پیچیدم دور تنش: خشکم زد: این هادی است یا مصطفی؟
از زیر دوش در ساحل دریای خزر، از تابستان نود و شش، رفتم به زیر دوش در مسجد شجره، به تابستان هشتاد و یک؛ و حمامی که هادی را بردم؛ و حولهی احرامی که برایش بستم؛ ...
بیاختیار؛ خیره در هیبت مصطفی؛ زمزمه کردم: لبیک؛ اللهم لبیک ... و برق شیطنت در چشمان مصطفی درخشید و لبهایش به خنده باز شد.
*
بابای پریشان داشتن باید خیلی بامزه باشد؛ مخصوصاً وقتی حاجی مصطفی باشی.
پ.ن:
از آن سفر نورانی این چیزها را همان پانزده سال پیش نوشته و منتشر کردهام که هنوز خواندنی است: + و + و +