- ۰ نظر
- دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷
آخرِ کلاسِ آخر، بچهها جیغ میکشند که سلفی بیندازیم! سال تحصیلی تمام شده و خب یک یادگاری کوچک به کسی ضرر نمیزند. همانجا عکس را میگذارم داخل کانال و بعد از نماز طبق قرار قبلی راه میافتیم به طرف نمایشگاه. ده دوازده نفریم و بی آداب و ترتیب خاصی مثل همیشه میچرخیم و حرف میزنیم و رفیق میشویم.
*
بچههای ما از آن چه از دور به نظر میرسد تنهاتر هستند. وسایل ارتباطیشان با جهان اطراف بیشتر شده، اما کسی را ندارند که به او متصل شوند. چنانکه میدانیم چرخیدن در پیجهای یکطرفهی سلبرتیها و تماشای ویترین مغازهها و بو کشیدن عطر کباب هم فایدهای ندارد. این است که ماندهاند بیدوست. آنقدر بیدوست ماندهاند که یک پسر بچهی شانزده ساله حاضر است همهی مخاطرات رفاقت با یک عاقله مرد چهل ساله را به جان بخرد، تنها و تنها اگر بتواند هفتهای یکبار دقایقی با او حرف بزند و بیآنکه سؤالی بپرسد، فقط حرفهایی بشنود که خطاب به او گفته میشود. مخاطب خاص بودن برای این بچهها یک آرزوست؛ از بس که با مَسمدیا خفه شدهاند.
*
برای یکیشان کلیات قیصر میخرم. باورش نمیشود. چرا باید هدیه گرفتن کتاب این همه عجیب باشد؟ غیر از این است که تنها ماندهاند؟
ظهر بعد از سه ماه کش مکش بالاخره بابا را عمل کردند. قبل از عمل صدا کردند که بروم درِ اتاق عمل. دکتر بیهوشی محکم و قاطع گفت که ریسک بیهوشی بالاست و باید رضایت خاص بدهید... پنج دقیقهای گذشت که نپرس. قبل از امضای رضایتامه لای کتاب را باز کردم تا آرام شدم:
وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
لَنُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ
وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِی کَانُوا یَعْمَلُونَ
وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ حُسْنًا
من که خودم سی و هفت سال از پدرم کوچکترم، امروز پسری در خانه دارم که سی و هفت سال از من کوچکتر است. همهی مدت عمل به این تقارن عجیب فکر میکردم.
*
عصری که به خانه میروم، از ملاصدرا که میپیچم توی چمران، وسط ترافیک دلپذیر همیشگی، توی حال خودم هستم که ماشین کناری بوقبوق میکند. جوانکی از پشت شیشهی خاکی ماشین پیداست. شیخنا؟ یاللعجب! شیشه را پایین میدهم و خوش و بش هیجانانگیزی میکنیم. این همه وقت دوری و بیخبری؛ حالا امروز؛ این وسط!
جای توقف نیست. کمی که دور میشویم از همان پشت فرمان تلفن میزنم تا ایجاز کلام و حاضر جوابیاش را دوباره به رخ بکشد:
-: «شیخنا! تو همیشه یک حادثه بودهای»
-: «حاجیا! تو همیشه چشم نشانهبین داشتهای»
راست میگویم. راست میگوید.
یک هفته است که رگبار بهاری تهران را ول نکرده.
اول صبح برای «آقا مرتضی» شناسنامه میگیرم.
زنگ میزنم و آقا باقر ظهر برایش عقیقه میکند.
پ.ن:
+ امروز دوشنبه هفدهم اردیبهشت است. ده سال پیش این روز را روز جهانی آدمیزاد نامیده بودم. از شوخیهای روزگار است.
++ خانم ثبت احوال تاریخ قمری تولد را زده بودم «سوم شعبان» گفتم اشتباه است. شناسنامه را پاره کرد و یکی دیگر صادر کرد به تاریخ «سیزدهم شعبان». این هم از شوخیهای روزگار است.
مصطفی میگه:
اسم داداشم رو بذارید «کرفس»
چون خیلی کرفس دوست دارم، میخوام بخورمش.
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَوَهَبْنَا لَهُ
مِن رَّحْمَتِنَا
أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا
صدقالله العلی العظیم
سوره مبارکه مریم، آیه ۵۳
فکر میکنید الان چند درصد از دانشآموزان ایرانی در مدارس و مراکز آموزشی غیردولتی تحصیل میکنند؟
یعنی این همه مدرسهی غیردولتی -از دبستان تا دبیرستان- که دور و بر ما را گرفته و میبینیم و میشناسیم و غیره، چند درصد دانشآموزان ایرانی را پوشش میدهند؟
من خودم فکر می کردم باید حدود ۴۰ درصد باشد. اما آماری که امروز منتشر شد چیز دیگری میگوید:
چی میگی؟
خدای من و پروردگار من؛
این اردیبهشت شعبانی را
که این چنین بارانی و لطیف آغاز فرمودی
بر ما خشکلبان و سختدلان
بارانی و لطیف به انجام رسان
و ما را به میهمانی خودت
ترچشم و نرمدل وارد کن.
آمین
یا ربالعالمین
تو: باران چه دلبرانه می بارد. پاییز کم بود، بهار هم عاشق شد...
من: داشت یادمان می رفت که چرا تهران را وطن داشتهایم.
روز دوم فروردین دوقلوها را بردم سینما که فیلشاه را ببینند.
بار اولی بود که سینما میرفتیم و حاشیههای جالبی داشت. از جمله این که تا همین امروز هنوز موضوع لگوبازیشان «فیلبازی» و «فیلسازی» است!
پ.ن:
+ مدت زمان فیلم برای دوقلوهای پنج سالهی من زیاد بود و از نیمههای فیلم از بودن در سالن خسته شده بودند.
++ فیلشاه برای بچههای شش تا ده ساله حتماً جذاب و سرگرمکننده است. دیدنش را توصیه میکنم.
هفتمین سالی است که میخواهم برای سالم نام بگذارم؛ اما این روزها کمی تردید دارم.
امسال چهلمین سال انقلاب اسلامی است و فارغ از نامگذاریهای رسمی حتماً «سال تصمیمهای سخت» برای کشورم خواهد بود. تلاطمات سیاسی اقتصادی و نابهنجاریهای اجتماعی فرهنگی، ایران و مردم آن را رنج میدهد. فشارهای استعمارگران جهانی هم مزید بر علت شده و با کاهش پهنای باند ذهن جمعیمان، امکان انجام درستِ کارهای درست را از ما گرفته است. ما مدام راهحلهایی را میجوییم که مشکلاتِ امروزمان را حل کند و اصلاً نگاهی به مشکلاتِ فردا نداریم. همین است که مهمترین رنج مردمان این سرزمین را «عدم عاقبتاندیشی» میدانم؛ هم عاقبتِ شخصی و هم عاقبتِ جمعی. آنهایی هم که میخواهند کمی دورنگرتر باشند، در مغالطهی مرغ و تخممرغی «شخصی یا جمعی» گیر میکنند و غالباً از جمع این دو عاجز میمانند.
من مایلم که امسال را برای خودم سال «عاقبت اندیشی» بنامم. تردیدم اما این بود که به صراحت ذکر کنم که منظورم عاقبتاندیشی شخصی است یا نه و آیا میتوانم مرز باریک میان «عاقبتاندیشی شخصی» و «نفع پرستی و محافظه کاری» را روشن کنم یا نه؟
با دعای خیر شما در شروع نیمهی دوم دههی چهارم زندگیام انشاءالله میخواهم کارهایی را در اولویت قرار بدهم که ثمرهی آن در مدتی طولانی معلوم میشود و زودبازده نیست. به بیان دیگر: ضروری است، ولی فوری نیست!
پ.ن:
+ انشاءالله امسال سال رونمایی از چند طرح و ایدهی دیربازده قدیمی در حوزهی #سیرهپژوهی، #گردشگری و #تربیت_رسانهای هم باشد.
++ در سال ۹۶ بیشترین چیزی که در صاد نوشتهام «پدرانه» بوده است. با دعای خیر شما سال ۹۷ انشاءالله پدرانهتر خواهد شد.
+++ تمایز درخشان «وبلاگ» از «کانال تلگرام» این است که میتوانید پایین هر مطلب نظر خودتان را بنویسید. میدانم که مصرف تلگرام پدر ذائقهتان را درآورده؛ اما اینجا با افتخار هنوز یک «وبلاگ» است. لطفاً نظر بدهید.
«اوبر» گرفتم از «معبد تیان هو» به «سوریا کی ال سی سی» و سه تا آدم موجه و محترم را با خودم کشاندم تا طبقهی پنجم این بازار مکارهی بی سر و ته که برویم سینما.
خیلی دنبال تجربهی سینما در جایی بیرون از ایران بودم. من حیث لایحتسب بلیط «جنگ ستارگان: آخرین جدای» نصیبمان شد به قیمت حدوداً چهل هزار تومان در یک سالن خاص که کلاً بیست و چهار نفر ظرفیت داشت و فقط به تعداد زوج میتوانستی بلیط بخری!
دو ساعت و نیم روی تختصندلیهای سالن لم دادیم و رفتیم به دنیای بی انتهای توهمات بشری و یک دور تاریخ معجزات انبیای الهی از کشتی نجات نوح علیهالسلام و سخن گفتن موسی علیهالسلام با آتش در دل کوه و بیرون آمدن ابراهیم علیهالسلام از آتش و ذبح فرزند و طیالارض و منجی موعود و غیره و ذلک را به روایت لوکاسفیلم و برادر متعهد و ارزشی جی جی آبرامز تماشا کردیم.
به راستی که سینما چیزی جز «داستان» و «شخصیت» نیست.
پویش جینگولی راه انداختهاند توی تلگرام که عکس شناسهشان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیدهاند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشتهاند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از اینها بگذار؛ من هم روی دندهی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همهی شناسههایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانهشان بازی بازی میکنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقتهایی که دوقلوها از سر و کلهام بالا میروند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمیخواهم کم بیاورم. میروم که نگاهی به عکسهای شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان میشود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم میکند. توی گروهشان مینویسم:
«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»
و مسعود را مینشانم جای آن سیب سرخ:
*
تازه سر شب است که عزیز زنگ میزند؛ حال و احوال و بیمقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیهای سکوت میکنم و با خودم کلنجار میروم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و اینطوری خبر میدهد؟ فکرم هزار راه میرود. آخرش یاد میگیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسهی فرزندانشان در رسانههای اجتماعی اعمال نظارت میکنند -چنانکه در گذشتههای دور بر کتابهای توی کتابخانهشان- و این لطیفهای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف میکنم که نگرانیاش بر طرف شود و خداحافظی که میکنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحهی اصلی گوشی توقف میکند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ اینقدر آشناست؟
*
*
به هم ریختم. نصفه شبی آمدهام و همهی نوشتههایم برای او در این سالها را یکی یکی پیدا کردهام و گردگیری کردهام و برچسب #مسعود زدهام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت میکند.
سی و ششمین سالگرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.
شما هم متوجه حجم بیسوادی، عقب افتادگی ذهنی و پوچ گرایی تبلیغاتچیهای شهرداری تهران در این چند ماهه شدهاید؟
تهران را پر کردهاند از این بیت «ای بینشانه که خدا را نشانهای / هر جا نشان توست، ولی بینشانهای»
یعنی آن کسی که دکمهی پرینت صدها متر بنر شهری را میزده یکبار هم به خودش زحمت نداده این کلمات را با صدای بلند بخواند و بفهمد که مشکل «وزن» دارد. (بینشانه در مصرع اول باید بشود بینشان) مشکل وزنی به کنار، این بیت اصلاً چه معنی دارد؟
یا مثلاً همین سفیهان جلوی دانشگاه الزهرا (س) زدهاند «یاس بوی عطر نیت میدهد» خب این یعنی چی؟ چکار کنم خب؟
کمی آنطرف تر زدهاند «یاس بوی اخلاق پیامبر میدهد» این الان وزن دارد؟ آموزنده است؟ بوی اخلاق؟ معنا دارد؟
در ابعاد پنج متر در ده متر کنار بزرگراه نوشتهاند: «حضرت زهرا (س) الگوی معنویت و جهاد بود» یعنی بود که بود؛ به شما شهروند گرامی ربطی ندارد؛ خودتان را اذیت نکنید؛ یک چیزی بود و تمام شد.
مثلاً ابتکار زدهاند و روی پارچه مشکی نوشتهاند و زیر پلهای عابر پیاده نصب کردهاند که حضرت زهرا (س) فرمود: «خداوند پس از غدیرخم برای هیچ کس حجّت و عذر و بهانهای قرار نداده است.» با من بودی؟ الان وقت نوشتن از غدیرخم است؟ این را چکار کنم وسط فاطمیه؟ عذر و بهانه نیاورم؟ برای چه کاری عذر و بهانه نیاورم؟
**
من روزی خواهم مرد. اما اگر سالها بعد از این کسی این یادداشت را میخواند و آن روز اسناد و مدارک حضور بهاییها و یهودیها و کافرانِ نجسِ حربی در پوشش مدیران و مسئولان و طراحان تبلیغات شهرداری تهران افشا شده است فاتحهای برای این بندهی خطا کار قرائت بفرمایند.