با زن و بچههاش جمع کردند و رفتند. +
رفتند.
به همین سادگی.
انگاری داره به ریش همهمون میخنده.
بریم بمیریم دیگه.
# آدمها
# جهادی
- ۰ نظر
- يكشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۷
با زن و بچههاش جمع کردند و رفتند. +
رفتند.
به همین سادگی.
انگاری داره به ریش همهمون میخنده.
بریم بمیریم دیگه.
در این سه ماهی که اینجا را رها کرده بودم به اندازهی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازهی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصهی چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم در برچسبهای همین مطلب گذاشتهام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهمترینشان مطمئنا مشهدالرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدیتری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانهی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشتهام سر همان زمین، بیتراکتور!
*
یک لحظهای میشود که بالاخره خجالت را کنار میگذاری و برایش نامه مینویسی.
وبلاگ نقطهی شروع است؛ نه پایان.
میشود ذره ذره آب شوی، میشود ساده ساده فوت کنی
میشود حال سادهای باشی، بعد هم ماضی بعید شوی
میشود انتخاب او باشی، به تماشای آبهای سپید
به فلک بر شوی بهیکباره، به شهادت رسی، شهید شوی
امید مهدینژاد
گاهی به ضرب زور زرداران، گاهی به لطف کید مکاران
چرخ مراد دهر میگردد، آسان به دلخواه شکمخواران
تمثیل سنگ و پای لنگ است این، حاشا مکن، میدان جنگ است این
زینسان که روزاروز آغشتهست با خونِ دلْ نان گرفتاران
بالا و پایین، شهر را بنگر، الاکلنگ دهر را بنگر
زانسو گرانباران و پرواران، زینسو گرفتاران و بیکاران
زانسو بلند قامت ابراج، با غرفهها چون حجلهٔ حوران
زینسو خرابآباد بسیاران، با کومهها چون دخمهٔ ماران
گفتی برابر بودن از ما نیست، باشد، برابر نه، برادر هم؟
آیا کجا ماندند عیاران، آیا کجا رفتند غمخواران؟
بار از درخت دیگران چیدن، نان از گلوی دوست دزدیدن
کو رسم، کو آثار، کو هنجار؟ تا کی به رسم نابهنجاران؟
تقسیم نان و عشق و گل پس کو؟ افسانه بود آیا؟ حکایت بود؟
یا حرفی از فرط شکمسیری، محض فسون سادهانگاران؟
دیگر کسی اینجا نمیآید، شیخی، رئیسی، دکتری، چیزی
در دخمه میمانیم و میپوسیم، آنسان که پوسیدند همکاران
دیگر کسی اینجا نمیآید، مردی سراغ ما نمیآید
منبعد هم ماییم و خون دل، ما بینصیبان، ما دلآزاران
خیل ز خاطرها فراموشان، ما خون دل خواران و خاموشان
ما بار خویش و غیر بر دوشان، ما نان خود خواران و ناچاران
این پهنهٔ مسکوت را گهگاه، سنگی به رقص موج میخواند
گاهی صدایی میوزد در گوش، از خیل بسیاران و همواران
فریادها را، نالهها را هم، خاموش میخواهند و خرسندند
با طعنههای تیز بدگویان، یا ضربهٔ مهمیز غداران
تو آن پلنگ جنگل گرگی، گردنفراز و سربهزیر، اما
نان تو در انبان خرس و خوک، حق تو در حلقوم کفتاران
بادا که فریادت نگردد گم در وزوز هر روزهٔ اخبار
پژواک خشمینش درآویزد، در گوش بیهوش ولنگاران
سنگی سرازیرم به قعر چاه، چاهی که بیجان است، بیآب است
تق، تا صدایی خیزد از اعماق در گوش سنگین جهانداران
سنگی سرازیرم به قعر چاه، شاید صدایی بر شود تا ماه
ای قاصد روزان ابری، آه! ای داروگ، کی میرسد باران
امید مهدینژاد
۱۲:۱۵
به اصرار رییس، بعد از چند روز پشت گوش انداختن، با اکراه زنگ میزنم به یک بنده خدایی که کاری عقبافتاده را پیگیری کنم و قرار جلسه بگذارم. گوشی را بر نمیدارد. خوشحال میشوم که مجبور نیستم با او صحبت کنم. یک دقیقه بعد خودش زنگ میزند. با خنده و خوشحالی میگوید که عجب قسمتی داری و توی حرم داشتم نماز میخواندم که زنگ زدی و حسابی دعا کردم برایت و یادت باشد تلافی کنی و غیره.
۱۹:۳۰
استاد خلبان بازنشستهی کبرا، بنگاهیوار، پنجرهی واحد طبقهی نهم را باز میکند و در حالی که به روبرو اشاره میکند میگوید: «درسته اینجا خیلی حاشیهست، ولی اون روبرو اولِ جادهی مشهده. از همین جا دست میذاری رو سینه میگی السلام علیک یا امام!»
۲۲:۳۰
قبل از خواب با دوقلوها خلوت میکنم؛ تلافی یک روز پر دردسر. حرفهای بامزه و شوخیهای همیشگی و سؤال و جوابهای طنزآمیز. میپرسم: «شما چه چیزی رو خیلی دوست دارید؟» طبیعتاً یک چیز خوردنی باید باشد که فرض گرفته باشند که فردا میخرم مثلاً. مصطفی اما بیهوا میپراند: «مشهد»
پ.ن:
+ شوخیش هم خوب نیست.
++ شوخیش هم خوب است.
+++ آقا مرتضی سه ماهه شد.
دمدمای غروب، بچهها را میزنیم زیر بغل و با یک قابلمه آش میکشیم تا کوهپایههای ولنجک و ولو میشویم جلوی کهف و خانوادگی شام میخوریم و ماه شب چهارده را تماشا میکنیم و نماز آیاتِ طولانیترین خسوف قرن را به جماعت میخوانیم و تلسکوپ هم بالاخره میرسد و کمی میخندیم و بر میگردیم.
از همین برنامههای سهل ممتنعی که برای زنده ماندن در این شهر وحشی به آن نیاز داری که فرمود: وَاجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ
این همه معاشرت و مصاحبت و ملاطفت، روح تازهای به هر جسم خستهای میدمد؛ حتی اگر از شش صبح تا یازده شب توی خیابان و اداره و مدرسه راه رفته باشی و کار کرده باشی و حرف زده باشی.
اول صبح آموختم که در فلسفهی متعالیه «انسان» چیزی جز «توجه» نیست و آخر شب عمیقاً دانستم که «انسان به هر میزان به هر چه رو کند، همان میشود» هیچ تقدم و تأخر زمانی هم ندارد. شاید بیست سال پیش توجهی کرده باشی و حالا آن شدهای و شاید توجه امروزت ناشی از آن باشد که بیست سال پیش بودهای.
*
از این چهارشنبههای پنجشنبهای کمتر پیش میآید. مثل غزلی است که قطعه باشد؛ مثل همان غزلی که قطعه است؛ و این رمزی باشد میان ما تا بعد.
بعد از مدتها دوباره کتابی کاغذی وسوسهام کرد که دو سه شب در خانه لابلای شلوغبازی بچهها و چشمغرّههای مادر بچهها، غرق ماجراهای سفری شجاعانه و روایتی منصفانه از خوارج قرن بیست و یکم بشوم.
یورگن تودنهوفر که بعد از خواندن سفرنامهاش به عراق سوریهی تحت حکومت داعش حتماً تحسینش خواهید کرد، از مؤمنان مسیحی آخرالزمانی است که جلوتر از هر مسلمانی به دفاع از قرآن و رسول اکرم (ص) برخاسته و هزینههای این حقگویی و حقجویی را نیز پرداخته است. برای آشنایی با این مرد آلمانیِ مصمم و منصف حتماً My Journey into the Heart of Terror: Ten Days in the Islamic State را بخوانید.
دو ترجمه به فارسی از این کناب موجود است که نسخهای که من خواندم در سیصد صفحه کاری از انتشارات مهراندیش و با ترجمهی آقای رحمان افشاری بود. مترجمی وسواسی که پاورقیهایش نقش مهمی در تفهیم مطالب کتاب دارد.
برای یک ژاپنی کاملاً عادی است که بهعنوان نوجوان به زیارتگاه شینتویی برده و در آنجا برایش دعای خیر کنند، ولی بعد مطابق تشریفات مسیحی ازدواج کند و نهایتاً مراسم خاکسپاری او بودایی باشد.
برادر عزیزم، سلام؛
از سنتهای الهی یکی هم این است که خداوند اراده فرموده که
آسودگی خاطر انسان در بهشت باشد و انسان آن را در دنیا میجوید.
لذا هر آن
حرکت آسایشجویانه من و تو در این زندگی خاکی محکوم به شکست است: خواه به
نیت خودسازی؛ خواه به نیت دیگرسازی.
والسلام.
پ.ن:
أَوحَى اللهُ تَعالى الى داوُدَ (علی نبینا و آله و علیه السلام)
یا داودُ انِّی وَضَعتُ خَمسَةً فی خَمسَةٍ و النَّاسُ یَطلُبونَها فی خَمسَةٍ غَیرِها فَلا یَجدونَها:
وَضَعتُ العِلمَ فی الجُوع و الجَهدِ و هُمْ یَطلُبونَهُ فی الشَّبَعِ و الرّاحَةِ فَلا یَجدُونَهُ؛
وَضَعتُ العِزَّ فی طاعَتی و هُم یَطلُبونَهُ فی خِدمَةِ السُّلطانِ فَلا یَجدونَهُ؛
و وَضَعتُ الغِنَى فی القَناعَةِ و هُم یَطلُبونَهُ فی کَثرَةِ المَالِ فَلا یَجدونَهُ؛
وَ وَضَعتُ رضایَ فی سَخَطِ النَّفسِ و هُم یَطلُبونَهُ فی رِضَا النَّفسِ فَلا یَجدونَهُ؛
وَضَعتُ الرَّاحَةَ فی الجَنَّةِ و هُم یَطلُبونَها فی الدُّنیا فَلا یَجِدونَها.
بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۴۵۳
من:
سلام. همقدمی و همنفسی دیشب با شما برایم بسیار شیرین و گرامی بود.
و فرمود: ...إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا...
خدا این ارتباط قلبی را بر ما مبارک گرداند انشاءالله.
پ.ن:
+ به یاد شبانهنوردی ارتفاعات کلکچال و عدسی صبحگاهیاش!
آنقدر جوان است که از شرق تهران که بخواهد با مترو بیاید به غرب، دو بار اشتباهی خط عوض میکند. اما آخرش میآید؛ به همان ایستگاهی که قرار نبود بیاید؛ و قسمتش میشود -و قسمتمان میشود- که این روزهی دوری را با فاتحه بر مزار شهدا افطار کنیم.
چقدر گرم است: هوا و او؛ و چقدر دلم برایش تنگ شده بود؛ و خدا از دل او خبر دارد. دو سه ساعت از این ماههای دوری میگوید؛ و چقدر فصیح است؛ و چقدر به نفس خودش بصیر است؛ و چقدر مؤدب است.
یکی دو لیوان شربت بیدمشک و لیمو میخوریم و درود میفرستیم به روان همهی آنان که در این سال ما را این همه تشنهی هم کردند.
*
پسری که در شانزده سالگی شهید شده باشد؛ چقدر در هجده سالگی زلال میشود.
هفت صبح بیهیچ مقدمهای پیامک میزند که اگر هستی یک دقیقه بیایم ببینمت. از شش صبح آمدهام اداره. بیاختیار برایش زمزمه میکنم: «پیش بیا، پیش بیا، پیشتر...»
دستم را میکشد و میبرد به کوچه باغهای کودکیاش؛ دستش را میکشم و میبرم به جهان مستوفیالممالکها.
هشت صبح نشده از هم خداحافظی می کنیم. بیهیچ توقعی؛ بیهیچ انتظاری؛ بیهیچ تکلفی: «بیشتر از بیشتر از بیشتر».