صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

عزیز که خودکار را بر می دارد تا پای صلحنامه را امضا کند، چشمم خیره می ماند به گردش دستش و خطوط آشنایی که آن همه سال بارها و بارها پای رضایتنامه ها و کارنامه های مدرسه ام نقش بسته بود.

چقدر دلتنگ این امضا بودم و نمی دانستم.

# حج

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۹
  • :: عزیز

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این خط هلالی مستم
...


# حافظ

# رؤیا

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۹
  • :: بیت
اصغرآقا: آن جا که باید می گرفتی باز بودی... / حالا چرا بگرفته ای نامرد، ای دل!
من: مجردی «زیباکنار» رفتن این چیزها رو هم داره!
اصغرآقا: هر چه همرنگ جماعت بشویم... / باز هم وصله ی ناهمگونیم
من: بمیرم برا دل کوچیکت!

# دوست

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۹
  • :: پیامک

دی وی دی رایترم شده عینهو جهنم.
هر چی میذارم توش می سوزونه؛ بعد در کمال خونسردی دهنش رو باز می کنه و میگه: «هل من مزید؟»

# فن‌آوری

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۹
  • :: نغز

...اذعان می‌کنم که جنگی روانی انجام می‌دهم. اما این جنگ روانی براساس واقعیت موجود و داده‌های درست است.
ما جنگی روانی را که در آن دروغ و فریب باشد، انجام نمی‌دهیم. بلکه جنگ روانی ما براساس داده‌ها و واقعیت‌ها است و اسرائیلی‌ها این امر را می‌دانند.
..

(سید حسن نصرالله حفظه‌الله‌تعالی)
11 اردیبهشت89

# فرهنگ

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۹
  • :: روایت امروز
بچه ها وقتی شنیدند که تا دو روز دیگر عازم عتبات هستم، مثل پروانه دور زایر امام حسین می چرخیدند.
آن روزها صدام سر کار بود و کمتر کسی سفر عتبات رفته بود.
امین توی منزلشان جلسه ی خداحافظی گرفت. مهران هم آمد و زیارت عاشورا خواند. من قرار بود بروم زیارت و بچه ها زار می زدند. محمدرضا، حسین، علی، اصغر، حمید، عباس، مهدی، اکبر، محسن، هادی، حامد، ...

پذیرایی جلسه نارنگی بود. همان طور نَشُسته با نایلون مشکی گذاشتند وسط و حمله کردند.
گریه و خنده قاطی شده بود.
دی ماه 80

# حمید

# سفر

# فرمانده

# هیأت

  • :: یزد


خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا

# سعدی

  • ۱ نظر
  • جمعه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بیت
می پرسد: دانشگاه؟ سیاست؟ تشکل ها؟ وظیفه؟ طرح نو؟ تکلیف؟ تحصیل علم؟ تشکیل گروه؟ ...؟ ...؟ ...؟
می پرسم: چقدر در روز به تنهایی قدم می زنی؟ چقدر احساس می کنی که تنهایی؟

# سبک زندگی

# دوست

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

زندگی نامه خودنوشته (اتوبیوگرافی)
به روایت اول شخص

شروع: 9 و 30 دقیقه صبح
پایان: حوالی عصر

# امتحان

# مدرسه

# نویسندگی

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
میگه: کجای کارمون اشتباس؟
میگم: امثالِ ما، زود مرز بین اخلاق و احساسات رو گم می کنیم.
میگه: مثال بزن.
میگم: مثلاً یه بار از روی احساسات انجام کار کس دیگری رو به عهده می گیریم. دفعه ی بعد از روی همون احساسات توقع داریم طرفِ مقابل کار ما رو به عهده بگیره. (چون لابد محبت هر دو سر بی!) یه ذره هم کم بذاره میزنیم به تیپ هم.
میگه: فرقش با رفتار اخلاقی چیه؟
میگم: آدم توی رفتار اخلاقی انجام کار دیگران را به عهده میگیره؛ بدون چشم داشت.

# اداره

# سبک زندگی

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
.
.
و کوه
زانو زد.
.
.

# اهل بیت

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: نغز
محاصره شده بودند.
هلیکوپترهای بعثی کنار نیزارها فرود آمدند. نی‌ها آتش گرفته بود.
علی هاشمی و رفیقش توی نی‌های سوخته می‌دویدند.
با پای برهنه...
.
.
دیگر کسی آن‌ها را ندید.
*
فردا توی اهواز فرمانده‌ی گم‌شده‌ی قرارگاه سرّی را مردم پیدا می‌کنند.

# قصه

# شهید

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
بسم الله

و ازلفت الجنه للمتقین
و برزت الجحیم للغاوین

صدق الله
شعرا - 90 و 91


ترجمه بفرمایید.


# توحید

  • ۱ نظر
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: ذکر
حیف که نمی‌تونید نظرات خصوصی رو بخونید.

یه نظر گذاشته واسه مطلب قبلی، بیا و تماشا کن!

# دوست

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

بهش میگم:
«پارسال این موقع یادته؟ اگه بهت می گفتم که یک سال دیگه توی ماشین میشینیم کنار هم و دو تا دلستر باز می کنیم که بخوریم در حالی که نه تو دیگه دانش آموز اون مدرسه ای و نه من معلمش، و جفتمون هم خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم، باورت میشد؟»
خودش رو میزنه به اون راه. اما میدونم که ته دلش هنوز هم باورش نمیشه...

# دوست

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
از میان همه ی آن هایی که دعوت کردم فردا در نمایشگاه کتاب همدیگر را ببینیم، یکی جوابم داد:
«خواهشاً بنده به دلیل وضعیت بعضی افرادی که آنجایند نمی آیم. بر ما ببخشید»

.

.

آه! پانزده سالگی...

# دوست

# سبک زندگی

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون