کودکی از جملهی آزادگان / رفت برون با دو سه همزادگان
پای چو در راه نهاد آن پسر / پویه همی کرد و درآمد به سر
پایش از آن پویه درآمد ز دست / مُهر دل و مهرهی پشتش شکست
شد نفَسِ آن دو سه همسال او / تنگتر از حادثهی حال او
آنکه ورا دوستترین بود گفت: / در بن چاهیش بباید نهفت
تا نشود راز چو روز آشکار / تا نشویم از پدرش شرمسار
عاقبتاندیشترین کودکی / دشمن او بود در ایشان یکی
گفت: همانا که در این همرهان / صورت این حال نماند نهان
چونکه مرا زین همه دشمن نهند / تهمت این واقعه بر من نهند
زی پدرش رفت و خبردار کرد / تا پدرش چاره آن کار کرد
هرکه درو جوهر دانایی است / بر همه چیزیش توانایی است
دشمن دانا که غم جان بود / بهتر از آن دوست که نادان بود
مخرنالاسرار نظامی گنجوی
# دوست
- ۰ نظر
- دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۰