- ۱ نظر
- چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۰
«سهشنبه» شانزدهم اسفندماه یکهزار و سیصد و هشتاد و چهار هجری شمسی، بعد از نماز ظهر، به اتفاق اعضای خانواده از تهران به سمت قم حرکت کردیم. روی هم پنج تا ماشین بودیم و احتمالاً بیست و چند نفر زن و مرد.
مثل چنین ساعتی -حدود چهار بعدازظهر- به قم رسیدیم و در یکی از محلههای حاشیهای شهر به خانهی یکی از علما وارد شدیم. آقایان در صدر مجلس و خانمها کمی پایینتر نشستند و «عروس» چادر عوض کرد.
خواندن خطبه و چند جملهای نصیحت و خوش و بش و گرداندن یک ظرف شیرینی، همهی مراسم عقد را تشکیل میداد. بعد «عروس» و «داماد» با پدر و مادرشان چندتایی عکس گرفتند و راهی حرم شدیم. پس از نماز مغرب هم به اتفاق میهمانان در یکی از رستورانهای مرکز شهر شامی خوردیم و به تهران برگشتیم.
در راهِ برگشت، شب، برای اولین بار توی جادهی قم-تهران رانندگی کردم؛ در ماشینی که محارم تازهای در آن داشتم.
*
فاضل نظری تازه سروده بود: «مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد ...» که من کل غزل را قاب گرفتم به دیوار خانهیمان: «... از جادهی سهشنبه شب قم شروع شد» و مدتها طول کشید تا خانوادهی عروس باورشان شد که این شعر را دامادشان نسرودهاست!
*
آن روزها لحظهای تصور نمیکردم که وقتی بار دیگر شانزدهم اسفندماه «سهشنبه» باشد، در همان محلهی حاشیهای شهر قم، همسایهی دیوار به دیوار همان خانهای باشم که خطبهی عقدمان در آن جاری شد.
«تقدیر» حرفهای ناگفتهی زیادی برای انسان دارد.
«تهدید» یک مقولهی ذهنی است که همواره در مقابل «امنیت» تعریف میشود.
آقای دکتری که امروز این را گفت و بعدش دو ساعت راجع به روشهای مقابله با تهدیدات رسانهای سخنرانی کرد -هر چند که خوب حرف زد و حرفهای خوبی زد- اما چیزی از روشهای ایجاد «امنیت رسانهای» نگفت و به گمانم اصلاً نمیدانست.
آقای دکتر، با سابقهی تدریس در اکثر دانشکدههای رسانهای کشور، تسلط به چهار زبان، داشتن آیفون و آیپاد و لبتاب، حضور جدی در اینترنت، شبکههای مجازی و فضای رسانهای جهان، دارای تألیفات و ترجمههای متعدد و چندین پاراگراف سابقهی دیگر، لابلای حرفهایش مینالید که کودک خردسالش پای ماهواره چه کارتونهایی نگاه میکند و الگو میگیرد و در نقاشیهایش جلوه میدهد و ...
آقای مدرس دورهی «تهدیدات رسانهای» خودش از برقراری «امنیت رسانهای» در خانهی خود عاجز است. فتأمل!
صبح زود حاجی رفته رأیش رو داده، دو تا نون بربری داغ هم خریده اومده بالای سرِ ما میگه: «جوون هم جوونهای قدیم! پاشین لنگ ظهر شد. الان انتخاباتتون قضا میشه!»
حالا حریفش نمیشی که: «حاجی تا عصری بازه. بذار بخوابیم صبح جمعهای تو رو به جدت...»
*
آخه آدم شب انتخابات میره مهمونی؟
*
حالا فقط با شناسنامهی مهر خورده میذاره سر سفرهی ناهار بشینیم. جوون هم جوونای قدیم!
با دو تا رفیق خوب ناهار می خوری؛ گپ می زنی؛ میگی؛ می خندی؛ خدا رو شکر می کنی که حالشون خوبه و از یک سال قبل اوضاع شون رو به راه تره و برنامه های زندگی شون پیش میره و برای خودشون مردی شدن و تصمیم های مهمی برای آینده دارن.
*
البته همه جلو نمیرن. بعضی ها هم سقوط می کنن. یه جوری سقوط می کنن که هیچ جوری نمی تونی دستشون رو بگیری. هر چی میگذره بیش تر غرق میشن؛ دور میشن؛ گم میشن؛ دیگه نمیتونی پیداشون کنی.
خدا میدونه چقدر به قلبت فشار میاد وقتی رفیقی رو می بینی که فرو ریخته؛ تموم شده.
*
خدا رفیقاتونو براتون نگه داره. آمین.
اینک شوکران ۱
منوچهر مدق به روایت همسر شهید
مریم برادران، انتشارات روایت فتح، ۱۳۸۲، ۸۰ صفحه
قیمت چاپ چهارم ۸۰۰ تومان
نه تا یازده و نیم؛ دوازده تا یک و نیم؛ دو تا چهار؛ شش تا نه و نیم.
امامزاده، مسجد، ماشین، وزارت کشور!
*
چهار تا شش اما بیهدف توی میدان فاطمی قدم میزدم. روبروی ویترین کتابفروشی -از جذابترین مکانهای روی زمین- دستی روی شانهام خورد و -با نامی که سالهاست متروک شده- صدایم کرد. «عبدالحمید» است؛ برادر «عبدالرحیم». چند سالی میشود ندیدمش. هر دو تغییر کردهایم: جوانک خندهرویی بود که مویی به صورت نداشت و کتاب زیاد میخواند، حالا مردی شدهاست: عینک و محاسن و تیپ و شخصیت و ...
میگوید: سفید کردهای -موهایم را میگوید- و ته لهجهی مشهدیاش معلوم میشود. در یک شرکت نفتی مشغول حسابداری یا حسابرسی یا چیزی شبیه اینهاست. به طعنه میگویم: پس پول نفت را شما میشمارید؟ و حاضرجواب -مثل همیشه، مثل برادرش- میگوید: ما فقط بشکهها را میشماریم!
قدم میزنیم و گپ میزنیم و به حسابِ او آب انار میزنیم توی این سرما. فاصلهی بین دو جلسهام خوب پر میشود.
*
چقدر بیمعرفت شدهام. این همه آدمِ با محبت را از زندگیام ریختهام بیرون.
ابری و ابرو از غمی، پُرپشت داری
تو آبروی آب را در مشت داری
در چشمهایت آیههای روشنِ عشق
انگشتری از نور بر انگشت داری
هرکس که آمد، ادعای دوستی کرد
از دوستانت دشنهها در پشت داری!
با ما بگو از کی، کجا این درد را -که
جای تو هرکس بود اگر میکشت- داری؟
ما استخوانسوزانده در سرما و سنگیم
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...