صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

اینک شوکران ۱
منوچهر مدق به روایت همسر شهید
مریم برادران، انتشارات روایت فتح، ۱۳۸۲، ۸۰ صفحه
قیمت چاپ چهارم ۸۰۰ تومان

# شهید

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۰
  • :: کتاب
«سینما» «سرزمین موعود» نیست.
«سینما» «منجی موعود» هم نیست.
«سینما» باید در خدمت «منجی موعود» باشد.
*
«سینما» «سیب زمینی» نیست؛
«قله‌ی دماوند» نیست؛
«تفنگ» نیست؛
«سینما» «رسانه» است.

# فرهنگ

# رسانه

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۰
  • :: نغز

هر روز
در آینه
پسرکی دوازده ساله
موهایش را شانه می‌زند
و به مدرسه می‌رود

# قاب در قاب

# قصه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

...
به باران بگویید دیگر نبارد
و یا غصه‌ها را بشوید، سر آید
...

# برادر

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان
تو: رشد کرده‌ام؟
من: «شناخت خود» و «کنترل خود» از نشانه‌های رشد است.

# دوست

# تربیت

  • :: پیامک
آدمی که قدرت «نه» گفتن دارد، باید جرأت «نه» شنیدن هم داشته باشد.
.
.
.
پیرمرد اما می‌گفت: صبور باش و سرسخت.

# برادر

# مسعود

  • :: بداهه

نه تا یازده و نیم؛ دوازده تا یک و نیم؛ دو تا چهار؛ شش تا نه و نیم.
امامزاده، مسجد، ماشین، وزارت کشور!
*
چهار تا شش اما بی‌هدف توی میدان فاطمی قدم می‌زدم. روبروی ویترین کتاب‌فروشی -از جذاب‌ترین مکان‌های روی زمین- دستی روی شانه‌ام خورد و -با نامی که سال‌هاست متروک شده- صدایم کرد. «عبدالحمید» است؛ برادر «عبدالرحیم». چند سالی می‌شود ندیدمش. هر دو تغییر کرده‌ایم: جوانک خنده‌رویی بود که مویی به صورت نداشت و کتاب زیاد می‌خواند، حالا مردی شده‌است: عینک و محاسن و تیپ و شخصیت و ...
می‌گوید: سفید کرده‌ای -موهایم را می‌گوید- و ته لهجه‌ی مشهدی‌اش معلوم می‌شود. در یک شرکت نفتی مشغول حسابداری یا حسابرسی یا چیزی شبیه این‌هاست. به طعنه می‌گویم: پس پول نفت را شما می‌شمارید؟ و حاضرجواب -مثل همیشه، مثل برادرش- می‌گوید: ما فقط بشکه‌ها را می‌شماریم!
قدم می‌زنیم و گپ می‌زنیم و به حسابِ او آب انار می‌زنیم توی این سرما. فاصله‌ی بین دو جلسه‌ام خوب پر می‌شود.
*
چقدر بی‌معرفت شده‌ام. این همه آدمِ با محبت را از زندگی‌ام ریخته‌ام بیرون.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه
یاد او -وجود او، ذکر او-
کشتی نیست؛
دریاست.
با او به آرامش نمی‌رسی؛
در او غرق می‌شوی؛
پاک می‌شوی.

# هیأت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۰
  • :: نغز

ابری و ابرو از غمی، پُرپشت داری
تو آبروی آب را در مشت داری

در چشم‌هایت آیه‌های روشنِ عشق
انگشتری از نور بر انگشت داری

هرکس که آمد، ادعای دوستی کرد
از دوستانت دشنه‌ها در پشت داری!

با ما بگو از کی، کجا این درد را -که
جای تو هرکس بود اگر می‌کشت- داری؟

ما استخوان‌سوزانده‌ در سرما و سنگیم
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...

مژگان عباسلو

# رهبر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت

اول- ایمانِ هر چه قوی‌تر به آرمان‌تان و به کارتان؛
دوم- برنامه‏‌های عملی، که در آن تفوق و برتری کارکردِ ساختارِ اسلامی و نیروهای مؤمن به چشم بخورد؛
سوم- ارتباط‏‌تان را قوی کنید؛
چهارم- جذب عناصر جدید؛
پنجم- پنجمین مسأله، مسأله‌ی انضباط است؛
ششم- شناسایی و کشفِ استعدادها؛
هفتم- معلومات‌تان را ببرید بالا در کنارِ مطالعاتِ اسلامی؛
هشتم- شیوه‏‌های صحیحِ برخورد با دشمن و مخالف را یاد بگیرید؛
نهم- انتقاد از خویشتن؛
دهم- امید کامل به آینده؛

* این ده فرمان را سال‌ها پیش اخوی بزرگوارم از سخنان شهید بهشتی استخراج کرده است. شرح کامل این موارد را در وبلاگ خودش بخوانید.

# فرهنگ

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۰
  • :: روایت امروز
راننده‌ی اداره
با ماشین بیت‌المال
از ده صبح تا شش بعدازظهر
در خدمت اینجانب
از قم به تهران و بالعکس
چهل و پنج دقیقه جلسه
بیهوده، بی‌نتیجه، بی‌محتوا

# اداره

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه

همه‌ی این استکان‌ها خودش توی سینی ردیف شده؛ من کاری نکرده‌ام.
*
از چهارشنبه که میان‌برنامه‌ای جدید از رادیو معارف با شعری از مهرداد اوستا و صدای سالار عقیلی شنیدم، مدام به او فکر می‌کنم.
*
صبح جمعه، کنکور داده و نداده زنگ می‌زند؛ همین‌طوری، بی‌مقدمه، بی‌تعارف، بعد از چند ماه.
*
وسط بحث یک جورهایی دعوایمان می‌شود. از حرفش خوشم نیامده و ناخودآگاه از همه‌ی ابزارِ اعمال قدرتم استفاده می‌کنم؛ حریفِ زبانِ من نمی‌شود.
*
همان چهارشنبه می‌خواستم این تصنیف را بگذارم که بشنود و بهانه‌ای بشود که مراودت‌های قدیم تازه گردد. حالا با انگیزه‌ای مضاعف این چکامه‌ی دل‌انگیز را تقدیم می‌کنم به حاجی‌ترین ققنوس سال‌های پایانی دهه هشتاد:

 

با من بگو

 

 

# اداره

# دوست

# رازدل

# ققنوس

  • :: بشنو

قبل از دیدار:

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست؟  /  صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

بعد از دیدار:

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق  /  ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست  /  چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

* همچین ریفیقایی داریم.

# دوست

# سعدی

# محمدم

  • :: بیت
  • :: پیامک

شهیدی که روزگاری هم‌دم فرزندش بودیم، امشب میزبان جوان دلبندش است. فاتحه‌ای بخوانیم.
*
این چه بازی غریبی‌ست که روزگار با من می‌کند؟
دوباره برگشته‌ام به خانه‌ی اول: باد هر چه کاشته‌بودم برده‌است و حالا بعد از سال‌ها بذر تازه‌ای را به زمینم آورده. باید دوباره بکارم؛ دوباره آبیاری؛ دوباره مراقبت؛ دوباره بیم؛ دوباره امید.
این چه بازی غریبی‌ست... ؟
*
«کتابستان» جدیدترین عضور رازدل است و امروز بخت‌یار بودیم که کتابستان حقیقی را هم دیدیم. جوان‌های خوش‌طینت و خوش‌برخورد و خوش‌فکر.
اگر از متروی میدان شهدا می‌گذرید کتابستان را از دست ندهید.
*
معلوم است که بزرگ‌شده‌ای و معلومم نشد که رشد هم کرده‌ای یا نه؟
تا مرد سخن نگفته باشد...
*
امینِ رازدل حال‌ندار است و خانه‌نشین. سرحال که باشد بچه‌های شبکه می‌فهمند. تغییرات تازه‌به‌تازه و رفع و رجوع درخواست‌ها و پشتیبانی به‌روز الان چند وقتی‌ست که خوابیده. دعا کنید که جان بگیرد و نتایج جلسه‌ی امروزمان برای سر و سامان دادن به امورات آخر سال رازدل را زودتر ببینید.
*
سه سال از اتمام سه سال قرارداد نانوشته‌ام با مجموعه‌ی فام می‌گذرد و امشب آخرین اسناد مالی را تسویه کردم. مثل این می‌ماند که شستن ظرف‌های یک وعده غذا به اندازه‌ی زمان خریدن و پختن و خوردن آن غذا طول کشیده باشد. حالا هر چه بود تمام شد.
*
و حالا آخر شبی -که از پی چنین روزی رسیده- ما شدیم «شیخ پاکدامن» و شما «حافظ خلوت‌نشین» که به اختیار این «خرقه‌ی‌ می‌آلود» را نپوشیده‌اید و حتماً سزاست که «مردمک دیده‌مان» «خون دل» بخورد؟
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی برادر؟!

# امین

# برادر

# دوست

# شهید

# پنجشنبه‌ها

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه

مرور دوباره‌ی این کلمات از سیدمرتضی آوینی در مقاله‌ی «دولت پایدار حق فرا می‌رسد» امروز امیدآفرین و البته عبرت‌آموز است:

«...
انقلاب اسلامی فجری است که بامدادی در پی خواهد داشت،
و از این پس تا آنگاه که شمس ولایت از افق حیثیت کلی وجود انسان سر زند و زمین و آسمان ها به غایت خلقت خویش واصل شوند،
همه نظاماتی که بشر از چند قرن پیش در جست وجوی یوتوپیای لذت و فراغت -که همان جاودانگی موعود شیطان است برای آدم فریب خورده- به مدد علم تکنولوژیک بنا کرده است یکی پس از دیگری فرو خواهد پاشید
و خلاف آنچه بسیاری می پندارند، آخرین مقاتله ما -به مثابه سپاه عدالت- نه با «دموکراسی غرب» که با «اسلام آمریکایی» است،
که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپا تر است.
...»

# فرهنگ

# آوینی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۰
  • :: روایت امروز

دیروز روی میز مدیر مدرسه، خیلی اتفاقی چشمم به کارنامه‌ی ترم اول یکی از بچه‌های پایه سوم افتاد. پر از نمره‌های خوب؛ درجه یک.
این رفیقمون سال اول بهترین شاگرد کلاس بود. حتی توی این دو سال گذشته هیچ شاگردی به خوبی اون توی کلاس نداشتم. درجه یک واقعی.
پارسال هم که یه کلاس اختیاری باهاشون داشتم گل کلاس بود. راستش اصلاً کلاس رو برای این یک نفر تشکیل داده بودم؛ از بس که با استعداده. اما خب حضور برای بقیه هم آزاد بود و به همه‌مون هم خوش گذشت.
*
از دیروز توی فکرم که اگه این رفیقمون یه جای دیگه زندگی می‌کرد، مثلاً تهران، الان چه حال و روزی داشت؟ با این قوت درک و تخیل عالی و هنر سرشار، آیا زندگی بهتری داشت؟ آیا بیشتر دیده می‌شد؟ آیا زودتر پیشرفت می‌کرد؟ سری بین سرها در می‌آورد؟
یا زمینه‌های انحرافش بیشتر می‌شد؟ جذب کارهای بیهوده و آدم‌های بیهوده و راه‌های بیهوده می‌شد؟ غرور می‌گرفتش؟ خدا رو بنده نبود؟
اگه مثلاً یه خانواده‌ی مد روز داشت و زندگی‌ش پر از زباله‌های تکنولوژیک بود و رفیقاش همه شیتان‌فیتان بودن و ولش‌تاین براش می‌گرفتن و صبح تا شب ول‌گردی و وب‌گردی می‌کرد و ایکس‌ و ایگرگ می‌زد به روح و بدنش، الان خوش‌بخت‌تر بود؟ کیف بیشتری می‌کرد؟
*
از دیروز خدا رو شکر می کنم که یه بار دیگه به من نشون داد چطوری «شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد» و چطوری «رزق مقسوم» میذاره تو دامن بنده‌هاش.
خدایا هر چی دادی شکر؛ هر چی ندادی صد شکر!

# تهران

# توحید

# قصه

# قم

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون