صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

امروز آخرین جلسه‌ی کلاس «سواد رسانه‌ای» اول دبیرستان هم برگزار شد.
در طول یک سال تحصیلی با بچه‌ها درباره‌ی تبلیغات، روزنامه‌نگاری، خبرنویسی، عکاسی، اینترنت، تلویزیون، تلفن همراه و بازی‌های رایانه‌ای صحبت کردیم. اولین سالی‌ست که به طور کامل این موضوعات را دستور کار یک کلاس رسمی قرار می‌دهم. به لطف مدیر و همکاران مدرسه‌ی خوب‌مان این فرصت پیش آمد که علاوه بر بچه‌ها، چهار جلسه هم با پدر و مادرها درباره‌ی این موضوعات گفتگو کنیم تا آن‌ها بخشی از مسئولیت خودشان در تربیت بچه‌ها در فضای رسانه‌ای را به عهده بگیرند.
نگاهی به آزمون پایانی کلاس بیاندازید. شاید برایتان جالب باشد که چطور می‌شود از چنین کلاسی امتحان گرفت.

آزمون نیم‌سال دوم کلاس پرورشی

# امتحان

# رسانه

# قم

# مدرسه

# کلاس

  • ۶ نظر
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: بداهه

هر روز
در آینه
پسرکی دوازده ساله
موهایش را شانه می‌زند
و به مدرسه می‌رود

# قاب در قاب

# قصه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

دیروز روی میز مدیر مدرسه، خیلی اتفاقی چشمم به کارنامه‌ی ترم اول یکی از بچه‌های پایه سوم افتاد. پر از نمره‌های خوب؛ درجه یک.
این رفیقمون سال اول بهترین شاگرد کلاس بود. حتی توی این دو سال گذشته هیچ شاگردی به خوبی اون توی کلاس نداشتم. درجه یک واقعی.
پارسال هم که یه کلاس اختیاری باهاشون داشتم گل کلاس بود. راستش اصلاً کلاس رو برای این یک نفر تشکیل داده بودم؛ از بس که با استعداده. اما خب حضور برای بقیه هم آزاد بود و به همه‌مون هم خوش گذشت.
*
از دیروز توی فکرم که اگه این رفیقمون یه جای دیگه زندگی می‌کرد، مثلاً تهران، الان چه حال و روزی داشت؟ با این قوت درک و تخیل عالی و هنر سرشار، آیا زندگی بهتری داشت؟ آیا بیشتر دیده می‌شد؟ آیا زودتر پیشرفت می‌کرد؟ سری بین سرها در می‌آورد؟
یا زمینه‌های انحرافش بیشتر می‌شد؟ جذب کارهای بیهوده و آدم‌های بیهوده و راه‌های بیهوده می‌شد؟ غرور می‌گرفتش؟ خدا رو بنده نبود؟
اگه مثلاً یه خانواده‌ی مد روز داشت و زندگی‌ش پر از زباله‌های تکنولوژیک بود و رفیقاش همه شیتان‌فیتان بودن و ولش‌تاین براش می‌گرفتن و صبح تا شب ول‌گردی و وب‌گردی می‌کرد و ایکس‌ و ایگرگ می‌زد به روح و بدنش، الان خوش‌بخت‌تر بود؟ کیف بیشتری می‌کرد؟
*
از دیروز خدا رو شکر می کنم که یه بار دیگه به من نشون داد چطوری «شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد» و چطوری «رزق مقسوم» میذاره تو دامن بنده‌هاش.
خدایا هر چی دادی شکر؛ هر چی ندادی صد شکر!

# تهران

# توحید

# قصه

# قم

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز

چند شب پیش خواب آقای الف را دیدم.
*
آقای الف معلم راهنمایی و دبیرستان ما بود. شخصیتی خاص و اثرگذار داشت. در کار خودش استاد بود و هنرنمایی‌اش با زبان، با کلمات، با گچ و تخته، با عقل و احساس بی‌نظیر بود. در کنار این‌ها با بچه‌ها صمیمی بود و حتی خیلی از بچه‌های دوره‌ی ما پشت سرش او را به اسم کوچک صدا می‌زدند. من اما این کار را نمی‌کردم. او همیشه برای من آقای الف بود.
من آقای الف را در خیلی چیزها قبول نداشتم. در بسیاری تعاملات اجتماعی، علایق مطالعاتی و جهت‌گیری‌های فکری ذره‌ای به هم شباهت نداشتیم. حتی مدت‌ها بخاطر رفتارهایش چشم دیدن او را هم نداشتم. نفرتی پیچیده در لایه‌ی مبهمی از محبت. او الگوی من در بسیاری موارد شخصی بود و منصفانه بگویم امروز من بیش از هر معلم دیگری به او شبیهم.
*
جالب است که بعد از این همه سال، آقای الف توی خواب برای من هنوز آقای الف است.
توی خواب هم نمی‌توانم معلمم را به نام کوچک بخوانم؛ هر چقدر هم که بزرگ شده باشم.

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

# معلم

  • :: بداهه
  • :: کودکی

از آخرین کلاسی که در دوره ی کارشناسی رفتم -هفدهم خرداد هشتاد و سه- تا همین یک هفته‌ی پیش، هیچ وقت به عنوان دانشجو در کلاسی حاضر نشده بودم.
حالا هفت سال سابقه‌ی تدریس و معلمی باعث شده این روزها -که دوباره حال و هوای امتحان و کلاس و پژوهش و این‌ها برایم زنده شده- بیش‌تر به رفتار استاد و هم‌کلاسی‌ها دقت کنم و فرصت کنم بار دیگر از دریچه‌ی چشم یک دانشجو نقاط ضعف ساز و کار آموزش عالی را در امتداد آموزش و پرورش بررسی کنم.
به نظرم رسیده در ادامه‌ی «پراکنده پندارهای یک پیام‌بر پاره‌وقت» باید «پراکنده پندارهای یک حواری پاره‌وقت» را منتشر کنم!

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد

-: لطفا خاطره‌ای از برادر شهیدتان تعریف کنید.
-: از مدرسه آمده بود خانه؛ نشسته بود که غذا بخورد. سر سفره همین‌طور که قاشق غذا را دهانش می‌گذاشت، اشک‌هایش می‌چکید توی بشقاب.
پرسیدم: «داداش، توی مدرسه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «یکی از معلم‌ها امروز سر کلاس راجع به حادثه‌ی عاشورا صحبت می‌کرد. حرف‌هایش درباره‌ی مظلوم بودن امام حسین از خاطرم بیرون نمی‌رود.»
*
سلام خدا بر شهیدان.

# شهید

# مدرسه

# مسعود

# هیأت

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۰
  • :: نغز

مادر مهربان «سعید» و «امیر» امین آبشوری به ملکوت اعلی پر کشیده و از سفره‌ی ملکوتی فرزندان شهیدش متنعم گشته. خوشا بر احوال او و دریغا از اعمال ما.
*
آقای مهندس-دکتری که خیلی هم ادعای تربیت و اخلاق و اینها داری؛
به نظرت چقدر هزینه بر می‌دارد ثبت کردن داستان زندگی این‌چنین مادرانی؟ چقدر فایده دارد؟
اگر در همین هفت-هشت ساله‌ی اخیر، به اندازه‌ی یک دهم پولی که برای چاپ تبلیغات پر زرق و برق مجتمع در هر سال خرج می‌کنی برای هر مادر شهید بودجه گذاشته بودی، الان شصت تا کتاب داشتی که روش زندگی آن آسمانی‌ها را نشان ما زمینی‌ها می‌داد.
یعنی نمی ارزید؟ در اولویت‌ها نبود؟ به اندازه‌ی پاورلیفتینگ بازدهی نداشت؟
*
حرف همان است که بود:
الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا
*
آقای روش‌مند اخلاقگرا؛
تو را چه بنامم؟ غافل یا خائن؟

# شهید

# مدرسه

# مسعود

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
ته مانده‌ی لذت‌های پیام‌بری برای من
همین تماشای بزرگ‌شدن شماست
بزرگ‌شدن‌تان
بدون نیاز به دخالت در فرایند رشد
بدون نگرانی
بدون دلهره:
فارغ شدن از مدرسه، فارغ شدن از دانشگاه، گرفتار کار شدن؛ گرفتار خانواده شدن.
*
ته مانده‌ی لذت‌های پیام‌بری برای من
همین خواستگاری رفتن‌های شماست.

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

# تربیت

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
  • :: بداهه

8 تا 10 : جلسه‌ی پروژه‌ی حسین‌علی
10 تا 11 : جلسه‌ی مشورتی طرح دانش‌آموزی ثقلین
11:30 تا 13 : جلسه‌ی مشورتی طرح مقاومت به همراه ولیمه
13:30 تا 18 : جلسه‌ی داوری بخش علوم انسانی جشنواره شیخ بهایی
18 تا 19:30 : جلسه‌ی مشورتی طرح هر شهید یک وبلاگ
20 تا 21:30 : جلسه‌ی پروژه‌ی آسمان هشتم
فاصله‌ی بین جلسه‌ها: رانندگی و هماهنگی با تلفن و پیامک

*
پی نوشت برای تویی که امروز...

حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
گمان مبر که دگر بی‌تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله

# مدرسه

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
من برادری دارم
که سال‌هاست
این‌جا و آن‌جا و هر جای دیگری که می‌نویسم و نوشته‌ام
می‌خواند
و پیام می گذارد
و می‌گذرد
بی‌آن‌که از هم‌نشینی‌اش سرشار باشم
حتی صدایش را ...
*
من برادرانی دارم
که سال‌هاست...
*
پیدایت می‌کنم
یکی از همین روزها
و کنارت می‌مانم
هم‌صحبت سال‌های بی‌قراری من

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

یک دوره‌ی کامل منابع آزمون کارشناسی ارشد رشته‌ی علوم تربیتی (شامل کتب اصلی، جزوه‌های آموزشگاهی و آزمون‌های تستی) موجود است.
با احترام تقدیم می‌گردد به دوستی که خداوکیلی استفاده کند.

# مدرسه

  • :: بداهه

+ ...
باغبان چرا نازترها و نازنین‌ترها را انتخاب می‌کند؟ مگر نمی‌داند قرار است آن‌ها را تلف کند؟
شاید نمی داند.
شاید هم....
این شاید از همه‌ی‌ آن چه تا الان گفتم رقت‌آورتر است. کاری که باغبان قرار است با گل‌های دستچین شده بکند ظالمانه‌ست و طبیعی‌ست که هر مظلومی در برابر ظالم فریاد برآورد. لذا ذهنِ تحلیل‌گرِ باغبان در یک تکاملِ تدریجی فهمیده است باید ظلم را بر کسی وارد ساخت که صدایش کمتر در می‌آید. چه کسی مطمئن‌تر و مطیع‌‌تر از نزدیک‌ترها و  محبوب‌ترها و معصوم‌ترها؟
- گرگ وقتی به گله می‌زند تا وقتی بره‌ی نوپا در گله باشد به سراغ میشِ نر نمی‌رود...
آه... این مال نوشته ای دیگر بود-
...

# مدرسه

# قصه

# تربیت

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۰
  • :: نغز

...و تدبیر زمینی مسئولان این گلخانه برای رفع و رجوع بیچارگی‌هایشان خرج کردن از شادابی گل‌هاست.
هر سال در فصل چیدن گل‌ها، باغبانِ زمینی‌اندیشِ گلخانه از میان هر آن چه پرورش داده، نازترها و نازنین‌ترها را دستچین می‌کند و برای خودش بر می‌دارد. نه برای این که از نسل‌شان قلمه بزند یا دوباره بکارد و نه حتی برای این که در گلدان خانه‌اش بگذارد تا ثمرات زحمات‌ش را هر لحظه تماشا کند و کیف‌ش را ببرد.
دستچین می کند تا پرپر کند به پای روزمرگی‌ها و بی‌چارگی‌هایش. گل‌های شاداب‌تر و تر و تازه‌تر را دستچین می‌کند تا بتپاند در بدنه‌ی سوراخ سوراخ کشتی به گل نشسته‌اش.
بی توجه به این که خودش چه زحمتی کشیده برای پرورش این گل. بی‌توجه به این که چه حیف و میلی می‌شود این همه هزینه...
هر سال دستچینی تازه و پامالی تازه. گویی باغبان بی‌چاره همواره در حال گرفتن انتقام از خودش است. بیچاره گل‌ها!
...

# مدرسه

# قصه

# تربیت

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۹۰
  • :: نغز

دستم را قلاب می‌کنم پشت کمرم؛ توی خانه، دور تا دور قالی قدم می‌زنم. اگر سبیلو بودم، احتمالاً سبیلم را هم می‌جویدم. حرص خوردنم این‌طوری است.
*
لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ (توبه - 128)
*
«حرص خوردن» شأنی از شئون پیام‌بری ست.
در حال حرص خوردن با خودم فکر می‌کنم که ریشه‌ی این حرص خوردن آیا واقعاً خدایی‌ست؟ در اکثر مواقع به این‌جا که می‌رسم، قلاب دستم را باز می‌کنم و آرام می‌گیرم. خیالم راحت می‌شود که حرص بیخودی می‌خورم. پس لزومی ندارد به قدم زدن در خانه ادامه بدهم.
*
امروز آرام نمی‌شوم چرا؟
*
فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (توبه - 129)
*
عمیقاً واقفم که بر عهده‌ی من جز «ابلاغ مبین» نیست. پس چرا آرام نمی‌گیرم؟ چرا توکل نمی‌کنم؟
شک دارم که روشن و رسا گفته‌باشم. شک دارم که پیام را بی کم و کاست رسانده‌باشم. شک دارم که اتمام حجت کرده‌باشم.
*
یاد عبدالمطلب آرامم می کند: «انا رب الابل و للبیت رب یحفظه»
*
باز شک می‌کنم. عبدالمطلب مگر پیام‌بر بود؟

# مدرسه

# تربیت

# توکل

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۹۰
  • :: ذکر
  • :: پریشان
تو: سلام. میشه برای انتخاب رتبه مزاحم شما بشم؟
من: علیکم السلام. منظورت انتخاب رشته‌ست دیگه؟!
تو: نه، همون انتخاب رتبه رو میگم. انتخاب رشته رو که خودم بلدم.
من: اشتباه گرفتی عزیز؛ باید با رایانه‌ی سازمان سنجش تماس بگیری!
تو: می‌دونم. گفتم شما که با این سیستم‌ها آشنایید سفارش ما رو هم بکنین!
من: اگه به من بود می‌گفتم یه رتبه‌ی چهار رقمیه پر از هفت و هشت بهت بده بری حال کنی!
تو: خب بگذریم. همون انتخاب رشته رو می‌فرمودین... !!

# مدرسه

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰
  • :: پیامک
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون