صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

سلام. ای بابا. خداحافظی از مدرسه که برای کسی مهم نیست. فقط برای خود آدم یه جوریه!
چند روز پیش برای کاری رفتم دانشجو. یه پسره داشت تندتند ورق می برید و مرتب می کرد و ... اخوت بود. یاد زمان دانش آموزی خودمون افتادم. یادته تحقیق ذوالقرنین؟ یادته امثال و قصص، یادته خطابات؟ می رفتیم دانشجو کلی کپی می گرفتیم، تندتند مرتب می کردیم. صحافی می کردیم. بعد با نهایت خوشحالی تا مدرسه می اومدیم. نمی فهمیدیم چطور راه رو اومدیم. یادش به خیر. یادش به خیر. پیر شدیم سید. یا علی
محمدامین
دوشنبه 1 خرداد 1385

سلام. جی طوری؟ ما داریم مستأجر رو بیرون می کنیم. یازده میلیونت رو آزاد کن، سه و نیم بده پیش. آزمون حوزه هم توی بهار برگزار میشه. بیا همین مدرسه معصومیه زیر دست ما بخوون. پمپ آب رو هم درست کردیم. فشار آب خوبه. آنتن خوب هم داریم. منقل هم می خریم. حسن و تقی سلامت، ریق نقی درآمد.
رحیم
یکشنبه 27 اسفند 1385


پ.ن:
در ادامه ی ایجاد احساسات نوستالژیک در روزهای گذشته، کامنت های دیگری از وبلاگ ول شدگان را در این مکان نصب کردم. خیلی نیاز به توضیح ندارد: امین،‌ وحید سوم دبیرستانی را هنگام شیرازه انداختن به کتاب شهدا دیده و رحیم، دعوت نامه از قم برای همکلاسی دانشگاهش فرستاده.
با تشکر مجدد از برادر حاجی و برادر سید!

# امین

# دوست

# مدرسه

  • :: بداهه

تقصیر من نیست. بچه های باهوشی هستند. نقطه ضعفم را شناخته اند. فهمیده اند که صبرم زیاد است؛ کلاس را به هم می ریزند. ساکت می ایستم و تماشایشان می کنم.
از توی دلشان و بعد از زیر زبانشان می گذرد که: «الان است که عصبانی بشود... الان است که یک چیز تندی بگوید...» الکی اخم هایم را توی هم می کشم که خیال کنند عصبانی شده ام. تماشایشان می کنم و بعد بلند بلند بقیه ی کتاب را می خوانم. همه ی تلاشم را می کنم که فکر کنند از شلوغ کردنشان و حرف زدن و گفتن و خندیدنشان سر کلاس ناراحت می شوم.
و نمی دانند که کیف می کنم وقتی یواشکی مشق زنگ بعد را از کتاب همدیگر رونویسی می کنند و از هر جمله ی جدی، مضحکه ای می سازند و از ته دل می خندند.
بچه های باهوشی هستند. اما هنوز نفهمیده اند که با چه پیام بر عجیبی طرف شده اند.

# مدرسه

# کلاس

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: نغز

سلام
با شما بودم. حالا این قدر نزدیک هستیم که بدون خجالت پیام خصوصی بگذاری و بی ملاحظه از حال دلت بگویی که این یکی دو روزه بهتر شده است. (می دانم که می دانی کشتی حسین علیه السلام سریع ترین است.)

«هر شب، نه هر لحظه، هوس نوشتن فکرم را پریشان می کند. بین دو راهی نوشتن یا ننوشتن، شاید مرگ گزینه ی بهتری باشد.»
چرا زندگی را از خودت دریغ می کنی؟ بارها گفته ام: برای خودت بنویس؛ کوتاه، خصوصی، بی حاشیه. کمک بزرگی است به دلت؛ سبکش می کند.

«زنده ام به جوهری که دوستان بر کاغذ جاری می کنند، زنده ام به آینده»
پرنده به شوق آسمان زنده است، نه دلربایی میله های قفس. دوستان کاغذهای خودشان را جوهری می کنند. امید بیهوده به مشق دیگران نبند. انشای خودت را بنویس. ولو که پر غلط باشد.

آینده از آنِ جوانان است. زنده بمان!

# مدرسه

# برادر

  • :: پریشان
  • :: نغز
بسم الله الرحمن الرحیم

و نَبِّئهُم عن ضَیفِ ابراهیم
اذ دخلوا علیه
فقالوا سلاماً
قال اِنّا مِنکم وَجِلون
قالوا لاتَوجَل
اِنّا نُبَشِّرُکَ بغلامٍ علیمٍ

صدق الله العلی العظیم

حجر، ۵۱ - ۵۳


پ.ن:

* انا مکنا له فی الارض و ءاتینه من کل شیء سببا*فاتبع سببا* ...
** تاسوعای حسینی

*** همه چیز خوب است؟ نشد که بپرسم.

# برادر

# سین

# قم

# مدرسه

# واحد قم + حومه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹
  • :: نغز
  • :: ذکر

وسط روز، محمد ریاضت از دلشدگان کوچه ی لاله پیامک می فرستد که: «مهران فاتح فوت شد.»
نه سلامی، نه علیکی، فوت شد؛ همین.
*
دو سه ساعت درگیرم که تصاویر مبهمی را از سال 1384 به خاطر بیاورم:
سال اول دبیرستان، دوره ی سوم دبیرستان هوشمند، ادبیات و زبان فارسی و پرورشی، شب قدر، اردوی کاشان، مسابقات قرآن
پسر نافرمان و بازیگوشی که من و علی آقای مربی و سیدحسن آقای جوان و حاج آقای حیدری و مهندس گرامی را سر می دواند و رام نمی شد. به گمانم خانواده هم از دستش عاصی بودند.
دوسالی پشت کنکور مانده بود. محمد پشت تلفن می گفت بعد از اخراج مهران از مدرسه، با هم کلاس تئاتر و عکاسی و غیره هم می رفتند. دیگر چه فرقی می کند؟ دو تا کوچه بالاتر از خانه ی شان تصادف می کند و حالا شادروان است.
محمد بغض کرده بود. حامد هم کنارش بود. خدا دارد با ما چه می کند؟
*
امیدوارم قصوری در حقش نکرده باشم. حقی هم اگر بر گردنم دارد فی الحال حلالش می کنم.

بخوانید فاتحه مع الصلوات

# آدم‌ها

# قصه

# مدرسه

  • :: بداهه

...
دل می تپدم باز در این لحظه ی دیدار
دیدار! چه دیدار که جان در بدنم نیست
...

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹
  • :: بیت
هجده تا کله ی کوچولو
سی و شش تا چشمِ بازیگوش
سی و شش تا گوش کنجکاو
:
هجده صورت لبخند
هجده دنیا دریا
:
سهم امسال من از پیامبریِ پاره وقت

# مدرسه

  • :: بداهه

... عده‌اى خیال کردند انقلاب کهنه شد یا کهنه‌شدنى است. اعلام کردند انقلاب تمام شد!
خودشان تمام شده بودند؛ خودشان ذخیره‌شان ته کشیده بود، قادر به ادامه‌ى راه نبودند؛ دنیا را، جامعه را، انقلاب را به خودشان قیاس کردند؛ اشتباه کردند. «نسوا اللَّه فأنساهم انفسهم»؛  وقتى با خدا قطع رابطه شد، انسان حتّى خودش را هم درست نمی‌تواند بشناسد، چه برسد به جامعه‌اش، چه برسد به آرمان‌هایش...
آن کسانى که از راه انقلاب و مسیر انقلاب باز می‌مانند، لزوماً کسانى نیستند که از اول، کمر دشمنى با انقلاب بسته‌اند. وقتى که انگیزه‌ى مادى بر انسان غلبه کرد، در راه می‌ماند؛ وقتى هدف‌هاى کوچک و حقیرِ شخصى: رسیدن به مال و منال، رسیدن به تجملات، رسیدن به ریاست، رسیدن به قدرت، براى انسان شد هدف، هدف اصلى از یاد می‌رود...+


رونوشت به اون آقای سابقاً محترم از یه ... خاص که پارسال فرموده بود: «تلنگ انقلاب در رفته»

# رهبر

# فرهنگ

# مدرسه

  • :: روایت امروز
باید لحظاتی مثل همین یکی دو ساعت لابلای زندگی آدم باشد تا احساس زنده بودن بکند.
همین لحظاتی که چند تا آدم خوب دور و برت می‌نشینند و در ظاهر می‌توانی کمک‌شان کنی.

بچه‌های خوب؛ دغدغه‌های خوب؛ کارهای خوب.

پنجشنبه ظهر

# مدرسه

# دوست

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۹
  • :: بداهه
بسم الله

فَمَن یُرِدِ اللّهُ أَن یَهْدِیَهُ :
یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلاَمِ

وَمَن یُرِدْ أَن یُضِلَّهُ :

یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا ، کَأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی السَّمَاء

کَذَلِکَ یَجْعَلُ اللّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ

صدق الله
انعام - 125

# آزمون

# مدرسه

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۹
  • :: ذکر
بسم الله الرحمن الرحیم

قال
یا بُنَیَّ
لاتقصص رُءیاکَ عَلی اِخوَتِکَ
فَیَکیدوا لَکَ کیداً
انَّ الشَّیطانَ للانسانِ عدوٌ مبینٌ

صدق الله
یوسف- 5

# مدرسه

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۹
  • :: ذکر

نمایشگاه قرآن امسال یه بخشی داره که گوشه ای از تاریخ زندگی انبیای الهی به نقل قرآن و بعد از اون قسمتی از تاریخ زندگی اهل بیت پیامبر علیهم السلام رو نشون میده.
یه فضای نیمه تاریک با نقاشی های بزرگ و چند لایه ی سیاه و سفید با نورپردازی مناسب و افکت های صوتی کوتاه و بجا.

حتماً حتماً حتماً وقت بذارید و این بخش رو ببینید.
به من که خیلی چسبید.

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۹ مرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
نُه سال پیش، روزی مثل همین روزها، پیچ جاده علیرضا را از زمین گرفت و به آسمان داد.
اگر پیچ جاده نبود؛ یا اگر علیرضا سوار آن ماشین نبود؛
امروز شاید او هم
بیست و هشت ساله بود، مثل همه ی ما...
فوق لیسانس داشت، مثل رفقای هم‌دانشگاهی اش...
زن گرفته بود؛ مثل من و میثم و وحید...
شاید بچه هم داشت؛ مثل سیدعلی و حسن...
و از همه مهم‌تر
شاید بعد از دانشگاه، طلبه شده بود و مثل سعید یا هادی منبر می‌رفت.
و امروز
ما رفیقی و دوستی و برادری داشتیم که
مردتر از همه‌مان بود و آدم‌تر بود و سرش بیش‌تر از ما به تنش می‌ارزید.

خدا علیرضا را و محمدرضا را بیامرزد و محمدصادق را برای پدر و مادرش و برای دلِ ما حفظ کند.
آمین

# آدم‌ها

# دوست

# مدرسه

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
من امروز یه نفر رو دیدم که به نظرش بی بی سی فارسی بی طرفه.

# مدرسه

# فرهنگ

# رسانه

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۹
  • :: بداهه
چطوری بچه سید؟
چرا این قد بیتابی؟ چرا این قدر عجله داری؟ بعد از عمری سراغی از ما گرفته‌ای، حالا حتماً باید زود و تند و سریع جواب بگیری؟
نمی شود دو روز صبر کنی؟ توی دلت چه خبر است؟ الان که داری این چند خط را می خوانی نفست گرفته است؟ نمی توانی شمرده شمرده بخوانی؟ می خواهی ببینی آخرش چه می شود؟

آه! هفده سالگی...
کاش می شد دوباره هفده ساله بود. کاش می شد همیشه هفده ساله بود.
...

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۹
  • :: پریشان
خدایا به خاطر کارهای خوبی که امروز خواستی بکنم ممنونم:

- اول صبح دو تا پسر خوب رو بعد از یکسال دیدم و گپ زدیم.
- با بچه های اتحادیه کلاس داشتم: مهارت های زندگی در عصر تبلیغات. خیلی خوب بود.
- با رفقای محفل راجع به آینده گپ زدم.
- رفتم و یه همکار قدیمی و مدرسه ی جدیدشون رو دیدم.
- بعد از چند سال بهترین معلم دوران تحصیلم رو دیدم که هنوز اسم من یادش بود.
- رفتم خونه ی یکی از رفقا و کلی از خاطره های خوب قدیمی زنده شد.
- با عزیز توی مثنوی و دیوان شمس دنبال خسرو و شیرین گشتیم و خوش گذشت.

خدایا ممنونم.

# دوست

# مدرسه

# میم.پنهان

# پنجشنبه‌ها

# کلاس

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون