صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

ساختمان‌های قدیمی حال و هوای عجیبی دارند. مدام به این فکر می‌کنم چه آدم‌های رنگ به رنگی روزی زیر این سقف بوده‌اند و روی این پله نشسته‌اند و به این دیوار تکیه داده‌اند؟ هر چقدر که این ساختمان‌های قدیمی عمومی‌تر باشند،‌ هجوم انبوه این سوال‌ها به ذهنم بیش‌تر می‌شود. مثل یک بیمارستان، یک مسجد، یک مدرسه.
*
امروز به دبیرستانی در مرکز تهران قدیم رفتم که سال ۱۳۲۹ ساخته شده و هنوز پا بر جا بود. مجموعه‌ی نامتوازنی از ویرانی و بازسازی و خرابی و نوسازی در طول شصت سال. آنچه هنوز از دل ویرانه ها سر پا بود و نفس می‌کشید دو حیاط به هم مرتبط بود با دو طبقه اتاق و کلاس که همگی رو به حیاط گشوده می‌شد. در مرز دو حیاط چند درخت کهنسال؛ و در گوشه و کنار، نشانی‌هایی از تاریخ اجتماعی نیم قرن اخیر.
در راهروها و کلاس‌ها قدم می‌زدم و به این فکر می‌کردم که چه پسرهایی در این اتاق‌ها مرد شده‌اند؛ چه دانشمندانی پشت این میز و نیمکت‌ها باسواد شده‌اند و چه آدم‌های بی‌کاره و بی‌فایده‌ای در این حیاط دویده‌اند و فریاد کشیده‌اند. چقدر در این مدرسه خندیده‌اند و گریسته‌اند. چند نفر چند بار چند جای این بنا دست دیگری را گرفته‌اند و یا به کسی پشت پا زده‌اند...

*
می‌بینی؟ شب شده‌است و این فکرها رهایم نمی‌کند.

# تاریخ

# تهران

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
  • :: بداهه

آقای قرائتی می‌گفت:
وقتی برف میاد و مدرسه‌ها تعطیل میشه، بچه‌‌ها میگن: «جون!» معلم‌ها میگن: «آخ جون!»

# قم

# مدرسه

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲
  • :: بداهه

در ابتدای جلسه از من خواستند تا خودم را معرفی کنم. خیلی کار سختی نبود. قابل قبول هم بود؛ تحصیلات و تجربیات و ...
بعد خواستند تا دیدگاهم را نسبت به موضوع «سواد رسانه‌ای» روشن کنم. در حقیقت می‌خواستند ارزیابی کنند که آیا نوع نگاهم با سیاست‌های کلان مجموعه‌شان هم‌خوانی دارد یا نه؟ به هر حال قرار بود بپذیرند که در چند جلسه برایشان سخنرانی کنم.
انتخاب سختی داشتم. باید محافظه کاری می‌کردم و یکی به نعل می‌زدم و یکی به میخ. چند جمله‌ای در تحسین اقدامات فن‌آورانه مجموعه‌شان حرف می‌زدم و چند جمله‌ای هم از رویکرد خوش‌بینانه‌شان به رسانه انتقاد می‌کردم.
اما نمی‌دانم چه شد که خودم را بروز دادم. خود حقیقی خودم را. احساس کردم غش در معامله می‌شود اگر اولش آخرش را نگویم.
اسم آوینی را که آوردم لب و لوچه‌شان آویزان شد. امیدشان را نا امید کرده بودم.
*
هویت فکری من از جوانی با اندیشه‌های سید مرتضای آوینی گره خورده است. تقصیر خودم نیست. از آن گریزی هم ندارم.

# رسانه

# آوینی

# مدرسه

  • :: بداهه

جلسه‌ی گفتگو و پرسش و پاسخ با صد و پنجاه نفر از بچه‌های یک دبیرستان خوب تهران با موضوع مهارت‌های زندگی در دنیای دیجیتال.

از بین هفتاد تا سوال مکتوب که درمیان برنامه به دستم رسید، نیمی از آن‌ها درباره‌ی علت فیلتر شدن ویچت و فیس‌بوک بود.
ظاهراً نوجوانان شهر تهران خواسته‌هایی فراتر از رفع فیلتر این دو تا سایت ندارند.

بعید می‌دانم اگر این جلسه را با صد و پنجاه نفر از دانش‌جویان یکی از دانشگاه‌های خوب تهران هم برگزار کنم، سؤالات و خواسته‌هایشان خیلی فرقی داشته باشد.

یادت بخیر شاعر!
کدام استقلال؟ کدام پیروزی؟

# رسانه

# دانشگاه

# پنجشنبه‌ها

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲
  • :: بداهه

آخرین جلسه برای اولیای این مجتمع، خوب و هیجان انگیز تمام می شود.
آقا مجتبی از کربلا آمده و خودش را به نماز می رساند و یک ساعتی گپ می زنیم و خاطره می گوید از اربعین. سربلند و دردمند. الحمدلله.
آقا مهدی هم الحمدلله با یک ساعت تأخیر می رسد و عیش مان کامل می شود.
بعد از کمی رانندگی عصرگاهی، نماز مغرب می رسم فلسطین و بعد هم عمار چهارم.
مهدی الف را می بینم مفصل و سید را و تا ده شب می چرخیم و حرف می زنیم و فیلم می بینیم.
*
از این دست عمری به سر برده ایم:
همه کاره و هیچ کاره.

# برادر

# سینما

# محمدم

# مدرسه

# میم.پنهان

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۲
  • :: بداهه
بالای جایگاه، پشت میز نشسته‌ام و در حال صحبت برای اولیای دانش‌آموزان هستم. روبروی من پدران و در سمت چپ هم مادران، بیش از ده ردیف صندلی را کاملاً پر کرده‌اند. بیش از دویست نفر در حالی که به تصویر پاورپوینت و گاهی هم به من نگاه می‌کنند، با دقت گوش می‌کنند تا شاید چیزی گیرشان بیاید. اما من حواسم کاملاً پرت یک نفر وسط جمعیت شده‌است.
*
مهرماه ۸۴ شده بودم معاون پرورشی مدرسه‌ی کذا، با حفظ سمتْ معلم چه و چه. از بین شانزده تا دانش‌آموز جدیدی که وارد پایه‌ی اول شده‌بودند یکی‌شان سعید بود که با نارضایتی به مدرسه‌ی ما آمده بود و در حقیقتْ اخراجی از جای دیگری بود.
به دلیل ارتباط زیادم با آن بچه‌ها (از ۸۴ تا ۸۸ که ول کنم و به قم بیایم) لحظه به لحظه‌ی بزرگ‌شدنشان را دیدم و بدون این‌که بخواهم، در ماجراهای خانوادگی‌شان داخل شدم و بارها با پدران و مادرانشان حرف زدم. پدر سعید، ولی محترم دانش‌آموز آن روزهای ما، کارمند متوسطی بود با زندگی متوسط و احوال آرام و معمولی که پسر پانزده‌ساله‌اش چموش شده‌بود و پدر را قبول نداشت و ...
یادم هست که یکی از درگیری‌های سعید با پدرش به خاطر ماشین پیکانی بود که برای پسر افت داشت جلوی دوستانش سوار شود و پدر حاضر نبود بدهد و لااقل یک پراید بگیرد. لج کرده‌بود که باید پسرش بفهمد که ظواهر زندگی مهم نیست و کار اندرون دارد نه پوست و بماند که آخر هم پسر نفهمید و پدر ماشین را عوض کرد.
*
چطور یک نفر آدم در طول پنج سال این همه پیر می‌شود؟
در طول سخنرانی هر بار که نگاهم به پدر سعید در میان جمع سایر اولیای محترم افتاد، این سؤال را از خودم پرسیدم.
*
برادر سعید هنوز مدرسه می‌رود و پدرش به جلسات آموزش اولیا می‌آید تا بلکه او را به فرمان درآورد.
سعید پنج سال است که از تحصیل و مدرسه فارغ شده و نمی‌دانم الان چه می‌کند. پدرش اما بسیار پیر شده‌است.

# تربیت

# قصه

# مدرسه

# معلم

# کلاس

  • :: بداهه

۸:۰۰ تا ۹:۳۰ - میدان صدم فرجام (بازی‌های رایانه‌ای - جلسه دوم دانش آموزی - منطقه ۴)
۱۰:۰۰ تا ۱۲:۳۰ - سردار جنگل (ویرایش فهرست ترجمه جدید جوشکاری با گاز محافظ)
۱۳:۰۰ تا ۱۴:۳۰ - میدان توحید (بازی‌های رایانه‌ای - جلسه دوم دانش آموزی - منطقه ۲)
۱۵:۰۰ تا ۱۷:۰۰ - بلوار فردوس (بازی‌های رایانه‌ای - تک جلسه اولیای دبیرستان)
۱۸:۰۰ تا ۲۱:۳۰ - میدان حسن آباد (حلقه ولایت - ماللهند)
۲۲:۰۰ - چهار راه نظام آباد (خواب!)

# حلقه

# پنجشنبه‌ها

# رسانه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
  • :: بداهه

خاطرات دکتر مجتهدی

خاطرات دکتر محمد علی مجتهدی
(رییس دبیرستان البرز، بنیان‌گذار دانشگاه صنعتی [آریامهر] شریف)
به اهتمام حبیب لاجوردی
نشر کتاب نادر، ۱۳۸۰ ، ۲۳۴ص


اگر معلم هستید، مربی هستید، مدیر مدرسه هستید، بخوانید.
اگر دانشجو هستید، اگر دانشجوی شریف هستید، حتماً بخوانید.
اگر سلطنت طلب هستید، ضدانقلاب هستید، اپوزوسیون هستید، با دقت بخوانید.
اگر طرف‌دار جمهوری اسلامی هستید، اگر انقلابی هستید یا دیپلمات، به هر حال باید بخوانید.

برای مطالعه بیشتر

# فرهنگ

# دانشگاه

# مدرسه

# معلم

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
  • :: کتاب
با مهربانی، امتحانی سخت از بچه‌ها می‌گیرم: نقشه گنگ غرب آسیا در کلاس تاریخ معاصر ایران.
باز هم برای عزیز سبزی می‌خرم.

# امتحان

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
  • :: بداهه
  • :: عزیز

بچه‌های کلاس تاریخ معاصر در جلسه‌ی اول چنین پاسخ دادند:

۱- لذت (تاریخ پر از قصه‌ها و حکایت‌های جالب است که خواندن آن‌ها سرگرم‌کننده است.)
۲- نمره (واحد رسمی سال سوم دبیرستان است که اجباراً باید بخوانیم و بگذرانیم و نمره بگیریم.)
۳- تجربه (خواندن تاریخ زمینه استفاده از تجربه‌ی گذشتگان را ایجاد می‌کند- مطالعه وقایع)
۴- آینده (بررسی فراز و فرودهای تاریخی در گذشته می‌تواند راهنمای حرکت آینده باشد- تاریخ تحلیلی)

# تاریخ

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
  • :: بداهه

جلال در مدرسه شاپور تجریش که درس می‌داد، در یکی دو تا از کلاس‌هایش گویا چند نفر سمپات حزب توده بودند و بحث می‌شود و حرف به بحث‌های سیاسی و حزبی می‌کشد و آنها یک چیزی می‌گویند و جلال هم جواب می‌دهد و خلاصه دست به یقه می‌شوند و کار به کتک‌کاری می‌کشد و بالاخره از کلاس می‌روند توی حیاط و شروع می‌کنند همدیگر را زدن.
ناظم و دفتردار می‌ریزند که اینها را از هم سوا کنند و به شاگردها تشر می‌زنند که پدرتان را درمی‌آوریم و بیرونتان می‌کنیم. یعنی چه که توی روی معلمتان ایستاده‌اید؟
جلال بلافاصله توی روی آنها می‌ایستد که به شما چه ربطی دارد؟ شاگردان خودم هستند می‌خواهم با آنها دعوا کنم. شما چه کاره‌اید که دخالت می‌کنید؟ یکی زده‌ام، یکی خورده‌‌ام.
بعد هم شاگردانش را بغل می‌کند، می‌بوسد و می‌گوید: «تمام شد! بفرمایید سر کلاس».

به نقل از حسین دانایی، خواهرزاده جلال

# معلم

# تربیت

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
  • :: روایت امروز

بعد از نه سال فعالیت آموزشی در مدارس، امروز برای اولین بار پایم به هسته‌ی گزینش باز شد. مصاحبه یک ساعتی طول کشید و آقای پیرمرد مهربان گزینش به پرسش از زندگی‌نامه و سوابق تحصیلی و سوابق شغلی و احکام و عقاید و سیاست اکتفا کرد و درست مثل گزینش سازمانِ خودمان هیچ چیزی از صلاحیت علمی یا روش کار و نگرش‌های شغلی‌ام نپرسیدند.
منِ بچه مثبت دلهره‌ای از این گزینش‌ها ندارم. دلخوری‌ای هم ندارم. هر چند سؤالات بی‌ربطی بپرسند و هر چند که پاسخ‌ها را ندانم. اما برایم جالب است که بدانم همکارانم در مدارس که -چنان که افتد و دانی- در دفتر دبیران چه حرف‌هایی که نمی‌زنند، در اتاق گزینش چه حالی دارند.

# معلم

# قم

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲
  • :: بداهه

...
به آن قول معروف: «سیاست زاییده ی فرهنگ است. هیچ فرزندی نمی تواند مادر خود را بزاید.» پس بکوشید در کار فرهنگی (تولید، توزیع، تبلیغ) تا فرومایگان داعیه دار سروری نشوند.
...
آدم ناشی خودش را در معرکه ی امداد و نجات نمی اندازد الا به دو شرط: اطمینان از عدم ضعف شخصی و شخصیتی و اطمینان از وجود همکاران مجرب که او را در حین عملیات بیاموزند و نگه دارند.
...
آن بدیهی ترین اصول تربیتی که گذر زمان و گردش ایام رایگان به مربی می آموزند، جوان باید عرق بریزد و رنج ببرد تا بیاموزد و به کار بندد.
...
هر مربی نسخه ی خودش را برای متربی می پیچد و این سرآغاز سقوط است. «خدایی» را جانشین «پیامبری» و «پدری» را جایگزین «برادری» نکن.
...

# فرهنگ

# تربیت

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۲
  • :: بداهه
  • :: نغز

شصت دقیقه فرصت دارم در سکوت، بدون این‌که کسی تعجب کند، بدون این‌که کسی ناراحت شود، و حتی بدون این‌که کسی متوجه شود، نگاه‌شان کنم.
نگاهم را روی تک‌تک‌شان متوقف می‌کنم؛ تصاویرشان از سال اول را و امسال را توی ذهنم جستجو می‌کنم؛ تصورم را از هر کدام‌شان نهایی می‌کنم؛ زیرش خط می‌کشم و به خاطر می‌سپارم.
*
شاید حضور در جلسه‌ی امتحان برای خیلی از معلم‌ها کار ملال آوری باشد، اما آموخته‌ام که ترکیبِ مبارکِ «حضور» و «سکوت» بسیار مغتنم است.

# امتحان

# تربیت

# قم

# مدرسه

# معلم

# کلاس

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲
  • :: بداهه

 تزیینی می‌باشد!

تجربه‌ی اولین حضورم در جمع دانش‌آموزان دختر مقطع راهنمایی  (مقایسه با پسربچه‌های راهنمایی و اول دبیرستان):

- دخترها عمیق‌تر گوش می‌کنند و بسیار ساکتند.
- تحمل بیشتری در نشستن روی صندلی در مدت ۹۰ دقیقه دارند.
- سخت تر از پسرها می‌خندند.
- در تماشای یک پویانمایی صامت بسیار صبورند و جزییات تصویر را درک می کنند.
- به سادگی مجذوب سحر کلام می‌شوند و با کمی لفاظی می‌شود همه‌ی توجهشان را جلب کرد.
- پذیرفتن پیام و قبول داشتن محتوا را ناخودآگاه در حالت چهره‌شان نمایان می کنند. برخلاف پسرها که از چهره‌شان هیچ چیزی معلوم نمی شود و باید حتماً نظرشان را پپرسی تا داد بزنند.

# تربیت

# مدرسه

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۱
  • :: بداهه

بالاخره فرصت شد تا اطلاعات هارد اکسترنال (معادلش چی میشه؟) همراهم را سامانی بدهم. مثل همیشه در گوشه و کنار فولدرها (پوشه‌ها؟) فایل‌هایی (پرونده‌هایی؟) پیدا می‌شود که یادت می‌اندازد دیروز کجا بودی و چه می‌خواستی بکنی. در آن میان قطعه فیلمی پیدا کردم مربوط به سیزده سال پیش؛ وقتی هنوز دانش‌آموز بودم...

گاهی فقط می‌شود گفت: ای داد... ای داد...

# دوست

# مدرسه

  • :: کودکی
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون