صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

آمده‌ام اردو با بچه‌های مدرسه.
با سید حساب کردیم که دقیقاً شش سال از آخرین اردوی مدرسه‌ای من می گذرد: اردیبهشت ۸۸ تا اردیبهشت ۹۴.
آخرین روزهای حضورم در جایی و آخرین روزهای حضورش در جایی.
پایه‌ی اول منقرض شد. ما را باید بگذارند توی موزه‌ی ایران باستان، بخش اواخر قرن چهاردهم شمسی.
*
اردوهای آخر سال با بچه‌های پایه‌ای که خوب هستند، شیرینی یک سال معلمی است.
چه شیرینی خوبی بود این دو روز. زیارت‌های خوب، تفریح‌های خوب، صحبت‌های خوب.
چه مزدی می‌شود به یک معلم داد بهتر این همه محبت از طرف بچه‌ها و شوقی که برای دانستن در چشمانشان موج می‌زند؟

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

قصد نداشتم درس بیست و پنجم را بدهم. هر چند که برخلاف سال‌های قبل وقت کافی برای تمام کردم همه‌ی درس‌ها را داشتیم؛ اما احساسم از فضای کلاس این بود که درس بیست و پنجم برای این بچه‌ها خیلی شعاری است و پس خواهند زد. خودم را آماده کرده بودم که بروم سر بیست و شش و بیداری اسلامی را شروع کنم. اما...
کلاس مثل هفته‌های قبل با خروج داوطلبانه سه چهار نفر از ته‌نشینان شروع شد و -به نحوی که خودم هم نمی‌دانم چطور شد- با اقبال و همراهی بچه‌ها مرور کامل و جامعی بر دستاوردهای انقلاب اسلامی داشتیم. شواهد و قرائن تحقق سه شعار «استقلال»، «آزادی» و «جمهوری اسلامی» را با کمک بچه‌ها پیدا کردیم و ده‌ها شبهه‌ی مقدّر و غیره را پاسخ گفتیم.
زنگ که خورد بچه‌ها با خوشحالی و خنده، از من تشکر کردند و از کلاس بیرون رفتند.
گیج مانده بودم توی کلاس خالی. من چه‌کار کرده بودم؟ من چه‌کاره بودم؟

# انقلاب

# تاریخ

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

تنها مدرسه‌ای که در آن می‌توانم
هنوز هم -سالی یک بار-
بی‌ترس از معلم‌بودن، بی‌هراس از محترم بودن و بزرگ‌تر بودن،
دوشادوش دیگران
بروم و بیایم و بنشینم و برخیزم و ببینم و بشنوم و بگویم و بخندم و بگریم و رفاقت کنم
مدرسه‌ی شهداست.


پ.ن:
شما هم یک عمر حاجی و سید باش. با شما هم سلفی می گیرم!

# شهید

# مدرسه

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳
  • :: بداهه

با اصرار مدیر محترم و با اکراه، بعد از نماز ظهر، برای بچه‌های مدرسه درباره تاریخ شفاهی و تاریخ‌نگاری شفاهی انقلاب صحبت کردم و یک مکالمه‌ی تلفنی قدیمی را پخش کردم که امروز به عنوان سندی زنده در بررسی روند پیروزی انقلاب به کار می‌آید.
موضوع جلسه بیش از حد انتظارم مورد توجه بچه‌ها و معلم‌های مدرسه قرار گرفت.
گاهی باید تحلیل کرد که چرا چیزی که برای شما بدیهی و پیش پا افتاده است برای دیگران این همه جذاب است؟ مگر ما در یک عالم زندگی نمی کنیم؟

# تاریخ

# مدرسه

# کلاس

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
  • :: بداهه

وقتی هجده سال پیش، یک ظهر گرم تابستان، قرار شد با پیرمرد خاک‌های کتاب‌های کتابخانه‌ی دبیرستان را بتکانیم و دوازده هزار جلد کتاب را چهار طبقه پایین ببریم، باید فکرش را می‌کردم که یک عصر سرد زمستانی قرار خواهد شد که در این آمفی‌تئاتر سیصد نفری برای این‌همه پدر و مادر، تحت نظر پیرمرد، یک ساعت و بیست دقیقه سخنرانی کنم؟

# مدرسه

# معلم

# کلاس

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: کودکی

چه روزهای خوبی شده پنج‌شنبه‌ها!
بچه‌های مؤدب، سؤالات خوب، حرف‌های به درد بخور، تمرین‌های مستمر، پیگیری‌های دلسوزانه

چه روزهای خوش منظری شده پنج‌شنبه‌ها!
بچه های شاد، مؤمن، همکاران باسواد، محیط صمیمی

الحمدلله

# مدرسه

# نویسندگی

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

...
آزمون نیم‌سال اول درس هنر مدرسه [...]:
در یکی از بخش‌های مسابقه اعجوبه‌های ایرانی شرکت کنید.
...

# امتحان

# سواد رسانه‌ای

# مدرسه

  • :: بداهه

چرا من معلم بداخلاقی شده‌ام؟ چرا کم‌تر می‌توانم بچه‌ها را سر کلاس تحمل کنم؟ چرا زود عصبانی و ناراحت می‌شوم؟
تقصیر بچه‌های این کلاس خاص است؟
تقصیر من است؟
چرا کلاس به دو دسته‌ی «ناراضی‌های پر سر و صدا» و «ساکت‌های منفعل» تقسیم شده؟
چه کار باید بکنم؟

# مدرسه

# معلم

# کلاس

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه
اصل اول: انطباق بافطرت
بررسی انطباق موضوع مورد بحث با نیازهای فطری مخاطبان

اصل دوم: بهره گیری ازعلم ؛عقل واحساسات متربی
بهره‌گیری از عقل ،تفکر و احساسات متربی در ایجاد پیوند اعتقادی مورد نظر با زمینه‌های فطری متربی

اصل سوم: تدریجی‌بودن امر تربیت
تنظیم سرعت و انتظار تحول متناسب با شرایط هر یک از متربیان است.

اصل چهارم: دیدن تفاوت‌ها
تنظیم نوع آموزه‌ها و روش‌های انتقال آگاهی‌ها، متناسب با شرایط روحی و روانی و موقعیت خاص هر یک از متربیان

اصل پنجم: احیای خود کمال‌جو
تکیه بر استعدادها، ظرفیت درونی متربی برای تحول فکری و اعتقادی و ایفای نقش زمینه‌ساز و فراهم‌کننده شرایط از سوی مربی

اصل ششم: احیای روح حقیقت‌جو
تلاش دائمی مربی برای ایجاد سئوال جهت‌ساز از سوی متربی برای استحکام اعتقادات و باورهای موردنظر و همکاری جمعی برای کشف پاسخ‌های مناسب

اصل هفتم: دوست‌داشتنی‌بودن مربی ومحیط تربیت
مربی می‌تواند نقش تربیتی و فرهنگ‌ساز قوی‌تری داشته باشد که:
ـ در عمل و نیت خود اخلاص داشته باشد.
ـ فضائی آکنده از مهر و محبت و احترام متقابل بین مربی و متربی بوجود آورد.
ـ دانش و مهارت لازم در ماموریتی که بعهده گرفته است، داشته‌باشد.
ـ نیاز دائمی برای افزایش دانش و مهارت در خود احساس نماید.
ـ عشق و علاقه مربی به پیشرفت و تکامل متربی محسوس باشد.
ـ توجه به عمل و رفتار خود به عنوان عامل تعیین‌کننده در فرآیند رشد و تحول متربی داشته باشد.
- رفع عوامل اختلال آفرین در محیط وجایگزین کردن عوامل جاذبه آفرین
منبع این نوشته تحقیق یکی از دوستان است.
البته خودم می‌دانم که این ارجاع درستی نیست. اما به نظرم محتوا کاملاً پذیرفتنی و مفید است.


# تربیت

# مدرسه

# معلم

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳
  • :: نغز
  • :: روایت امروز

واجب است بر هر کدام از ما معلمان و مربیان که حتماً این سند ملی را بخوانیم و مبانی آن را بشناسیم. انصافاً حرکتی است رو به جلو که ظرفیت‌های مغفول فراوانی دارد که می‌توانیم در لابلای برنامه‌هایمان جایش بدهیم.

برنامه درسی ملی

# آموزش

# مدرسه

# معلم

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳
  • :: بداهه

صورتم را خشک نکرده‌ام؛ وضو گرفته‌ام و عجله دارم که بروم نماز بخوانم؛ پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم؛ توی پاگرد طبقه‌ی اول عکس حاج حمید میخکوبم می‌کند؛ سه تا عکس از بهار ۱۳۷۵ که احتمالاً دو تایش را خودم با دوربین اتوماتیک ویزن تایوانی‌ام در کردان کرج گرفته‌ام -حتماً این را کسی نمی‌دانسته- حتماً آن کسی که این عکس‌ها را پیدا کرده و کنار هم روی استند یادبود چاپ کرده به باقی افراد داخل قاب هر عکس هم دقتی نکرده -حواسش نبوده چه آدم‌هایی دور حاج حمید نشسته‌اند و نفهمیده چه کسانی توی عکس نیستند- هجده سال گذشته کسی اهمیتی نمی‌دهد. به نفس نفس افتاده‌ام؛ شاید عادت قدیمی دو تا یکی کردن پله‌ها کار دستم داده؛ شاید بخاطر عکس حاج حمید است -یکی دو تا آشنای قدیمی بی‌تفاوت از کنارم می‌گذرند- همه‌ی قدرتم را در پاهایم جمع می‌کنم تا از پاگرد به بالا بپیچم؛ نفس نفس پله‌ها را بالا می‌روم دوباره بعد از سال‌ها سینه‌ام دارد داغ می‌شود -محمدحسن آمده و بی‌خبر دارد چیزی می‌پرسد- هر پله یک نفس؛ نفس نفس؛ نمای ورودی طبقه‌ی دوم از پایین پله‌ها کارم را می‌سازد؛ رنگ پله‌ها، درب شیشه‌ای، جای خالی تو؛ کارم تمام است -جلوی محمدحسن باید خودم را کنترل کنم؛ درباره‌ی من چه فکری می‌کند؟- پاگرد طبقه‌ی دوم زمین‌گیرم می‌کند: دستم را می‌گیرم به نرده‌ها و روی پله‌ها می‌نشینم -از کلاس ریخته‌ایم بیرون و من دنبال تو هستم؛ بر می‌گردی؛ نگاهم می‌کنی؛ حرف می‌زنی- روی پله‌ها سقوط می‌کنم؛ چیزی می‌شکند؛ توی سینه‌ام ظهر تابستان است؛ صورتم را خشک نکرده‌ام؛ خوب شد: محمدحسن چیزی نفهمید.

# دوست

# قصه

# مدرسه

# معلم

  • :: پریشان
  • :: کودکی

در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگی‌ام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصله‌ام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسباب‌کشی با خودم قرار می‌گذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم.
*
دو تا آلبوم از عکس‌های کودکی‌ام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود،‌ زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سال‌ها در رفته و شیرازه‌ی آلبوم‌ها از هم پاشیده و در آستانه‌ی نابودی بود.
آلبوم‌های دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکس‌های بعد از مدرسه هم که از پایه ول‌معطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مرده‌ی بدون قبر می‌ماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد.
*
حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانی‌ام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دهه‌ی شصت و هفتاد کنار هم آرمیده‌اند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم می‌گذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کرده‌ام در خیالم به حرکت می‌افتند. دارم غرق می‌شوم.
*
انسان را از نسیان گرفته‌اند. جای نگرانی نیست. خودش خوب می‌شود.

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: کودکی

بازیگران همراه فوتبالیست ها در برزیل

آقا سید نفسش حق بود که می‌گفت: «عنکبوت هم آیت الله است.»

# ورزش

# دوست

# رسانه

# غرب

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
  • :: نغز

آخرین جلسه از دومین سالی که برای بچه‌های سوم دبیرستان «تاریخ معاصر ایران» تدریس کردم سپری شد.
امسال ضمیمه‌ای سه درسی با عنوان بیداری اسلامی به کتاب تاریخ اضافه کرده‌اند که حجم کار را به بیست و هشت درس افزایش داده است. جالب‌تر این که یک سال تحصیلی حتی بدون احتساب تعطیلی‌های تقویمی مناسبتی به زور بیست و پنج جلسه می‌شود و معلوم نیست معلم بیچاره و دانش‌آموزان بیچاره‌تر چطور قرار است در این زمان فشرده با کتاب تاریخ معاصر ایران (که تنها سرفصل تاریخی بچه‌های ریاضی و تجربی در دبیرستان است) کنار بیایند! بعلاوه این‌که دو درس از سه درس ضمیمه اصلاً محتوا و رویکرد تاریخی ندارد و صرفاً به نقل اتفاقات رخ داده در چهار سال گذشته در کشورهای اسلامی می‌پردازد که حتماً نمی‌توان به آن نام تاریخ داد.
*
از کلاس امسال راضی نیستم. در بیست و یکی دو جلسه‌ای که داشتیم، نشد که خیلی فیلم و تصویر و کتاب به بچه‌ها نشان بدهم و عمده‌ی وقتمان به نقل و تحلیل شفاهی مباحث کتاب گذشت.

# تاریخ

# قم

# مدرسه

# کلاس

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: کتاب

تو: روزتون مبارک
من: زنده باشی جوون

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: پیامک
سی و پنج تا پسر اول دبیرستان را از تهران آورده قم، جمع کرده کنار جمکران، ظهر جمعه؛
دستور داده که بیا سخنرانی کن؛ سر راه هم چهل تا پرتقال بخر.
*
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من مسکین یک قبا آورد

# حافظ

# دوست

# سید

# مدرسه

# کلاس

  • ۲ نظر
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: بیت
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون