من: سلام. یعنی ما اینقدر قدیمی شدیم؟!
تو: زمان مثل ابر میگذره برادر! زن گرفتی، هجرت کردی، جهادی نمیای: قدیمی میشی!
من: شاید قدیمی باشم؛ اما فرسوده نشدم که!
# دوست
- ۲ نظر
- پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۸۹
چه تصوری از یه اداره داری؟ یه چیزی تو مایههای نقطهچین مهران مدیری؟ یه مشت آدمِ بیهودهی بیاحساس چاپلوس؟ سَر و سِرّ شون با هم بخاطر پول و اضافهکاری و اینهاست؟
بعدش اگه بگم امروز رییسم اومد تو اتاقم و راجع به عطر انبوه بوتههای یاس با هم حرف زدیم چی میگی؟
اگه بگم رییسم داره یه کاروان آدمای جور وا جور رو، با پیگیری دلسوزانه و خارج از برنامهی کاری، میبره کربلا چی میگی؟
اگه بگم روی میزش توت خشک و نخودچی و خرمازاهدی میذاره که بچه ها بخورن و کیف کنن چی میگی؟
من چی بگم؟
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا
وَعَمِلُواالصَّالِحَاتِ
سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ
وُدًّا
صدق الله
مریم-96