برادری پیام خصوصی گذاشته برای «یتیمخانهی دوران». چون نظرش برایم محترم است میگویم که شما هم بدانید:
«به نظرم بهتر بود عکسی از سکانسی غیر از این سکانس را انتخاب می کردید.»
این حال خاص مخاطبان خاص صاد را دوست دارم. حالی که به آنها اجازه میدهد همینقدر ساده و صریح و البته خصوصی، نظرشان را دربارهی جزییات نوشتهها و نانوشتهها بیان کنند.
اگر ابوالقاسم طالبی بخاطر خیر و ثوابی که از معرفی تاریخ گمشدهی این سرزمین به نسل جدید نصیبش میشه، نره به بهشت؛ حتماً بخاطر بغض و کینهای که از انگلیسیهای خبیث داره، آتش جهنم بهش حرومه.
+ یتیمخانهی ایران در لایه های سمبولیک و استعاری، به مراتب داستان محکمتر و جذابتری داره.
صبح اول وقت رفتهام سر کلاس، غلط دیکتهای های بچههای چهارده پانزده ساله را گرفتهام؛ انگار کن که هشتاد و چهار باشد... سر ظهر، آقا محمدجواد نشسته روبرویم، سررسیدش را جلویم ورق می زند؛ انگار کن که محمدم باشد؛ انگار کن که هشتاد و هفت باشد... بعدازظهر توی اتاق پرورشی، روضهی مستندسازی تاریخ شفاهی شهدا میخوانم برای تازه فارغلان، انگار کن که هشتاد و نه باشد... قبل از غروب، زیر انداز پهن میکنیم توی پارک و حرف از کار داوطلبانه و مستقل برای شهدا میزنیم؛ انگار کن که محمد باشد و حسین باشد؛ انگار کن که هشتاد و سه باشد... بعد از غروب آقا مهدی قرار دورهمی جمعه را قطعی میکند؛ انگار کن که نود باشد؛ نود و دو باشد؛ نود و سه باشد... حالا آمدهام خانه، پیش عزیز، وبلاگ مینویسم؛ انگار کن که هشتاد و دو باشد... : انگار کن که در دَوَران دایره وار تاریخ خودم گیر کردهام : یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود : پنجشنبهها... آی... پنجشنبهها
من (هفت صبح): از صحن امامزاده سیدحمزه در باز کردهاند به باغ توتی؛ البته نه باغی مانده و نه توتی: ستون کاشتهاند و سقف روییده است. با مصطفی نشستهایم روی فرش درگاه و دعا میخوانیم. سلام
تو (یک روز بعد): تاسوعای بی تو عاشورای بی تو بی او بی ما ...
چراغ را خاموش میکنم. توی تختشان دراز کشیدهاند. -: «بابا! بیا کتاب بخون» تاریک است و عینک ندارم و خوابم هم میآید. بهانه میآورم. -: «خب بیا از دهنت گصّه* بگو»
سر کوچهی جدیدمان پیرایشگاه مردانه است. امروز برای اولین بار امتحانش کردم. مثل همهی دفعههای اولی که در این سالها با پیرایشگری آشنا میشوم، لازم است تا در دقیقهی اول حالیش کنم که جیگولی بازی در نیاورد و مثل آدم و مثل سی سال گذشته موهایم را مدل بچه مثبتی کوتاه کند. میگویم: «ساده کوتاه کن؛ میخوام برم مدرسه» حدس میزدم که خواهد خندید و به حساب شوخی میگذارد. کارش را که شروع میکند ادامه میدهم: «جدی گفتم. میخوام برم مدرسه» * فردا اول مهر من است.
یک دختر ۱۸ ساله در اتریش از والدین خود به علت خودداری از حذف عکسهایی که از او در کودکی در فیسبوک منتشر کردهاند شکایت کرده است. او انتشار این عکسها را «شرمآور» و نقض حریم شخصی خود خوانده است...
بنا بر گزارشها این دختر بارها از والدین خود خواسته بیش از ۵۰۰ عکسی را که از او در طول دوران کودکیاش گرفته و در صفحات فیسبوکشان منتشر کردهاند حذف کنند اما آنها تا کنون این در خواست را رد کردهاند. از همین رو این دختر به محض رسیدن به ۱۸ سالگی در اقدامی که نخستین نمونه از آن در سطح جهان محسوب میشود از والدین خود به علت انتشار عکسهایش در کودکی شکایت کرده است.
یادم آمد که دقیقاً سه سال پیش همینجا برای دوقلوها نوشته بودم:
«شما دو نفر انسان مستقل از من هستید و هر چند من ولی شما محسوب میشوم، اما موظفم از حریم خصوصی شما محافظت کنم. شما خودتان بعدها باید تصمیم بگیرید که چه تصویری از خودتان منتشر کنید و چه تصویری را از بین ببرید. من هر چقدر هم که پدر مقدسی باشم حق ندارم خودم به تنهایی برای تعیین محدودهی حریم خصوصی شما تصمیم بگیرم. فکر میکنم این بدیهیترین تفاوت بچهی آدم با حیوان دستآموز خانگی باشد.»
جمهوری اسلامی ایران وزارت آموزش و پرورش سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی دفتر تألیف کتابهای درسی عمومی و متوسطه نظری
و کتاب تازهای که نویسندگان بیست و چند ساله دارد. تو خیال کن لشکری که فرماندهی بیست و چند ساله دارد. تو خیال کن مثلاً حسن باقری... اگر انقلاب فرزندان خود را میخورد؛ اینقدر هست که فرزندان جدیدی هم میزاید.
خروسخوان صبح پنجشنبه -که دیروز باشد- صبحانهی کاری رفتهام فلسطین و ظهر نشده رسیدهام بنگاه و تتمهی پول رهن را دادهام و ناهار خورده و نخورده، سبد خالی و کیسه و روزنامه و گونی و غیره و ذلک را جمع کرده و تنها زدهام به جاده و قبل از قم، یهشت معصومه (س) و دایی و مدافعان حرم و بعدش خود حرم. توی حرم زمان میایستد. پنج رسیدهام یا شش؟ زیارتی و نمازی و علامه سقلمه میزند که «کاف ها یا عین صاد» و «صاد» را میکشد و بیطاقت میشوم... از هفت تا یک نیمهشب جمع کردن تخت و کمد و یخچال و تتمه آشپزخانه و طناب پیچی و محکم کاری و اخوی هم میآید چند ساعتی به کمک و آخرین نماز چهار رکعتی قم که نماز عشای این شب جمعه باشد -بعد از نماز و واعدنا- خیس عرق و بیرمق میخوانم و انگار کن که اصلاً نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ هفت سال توطن در شهر مقدس دود میشود و میرود به آسمان. آخر نماز که میشود رگبار بیوقتی میگیرد که خیلی زود تمام میشود. اما بوی خاک نمخورده همهجا میپیچد. قبل از خواب هفده تا جعبهی موزی کتاب را با آسانسور یواشکی میبرم توی انباری پایین که باشد تا روز مبادا. اکبرآقای راننده گفته شش و نیم صبح میآید و نماز صبح را که میخوانم آرزو میکنم کاش کمی دیرتر بیاید که کمی بخوابم. از هفت و نیم تا نه و نیم بار زدن کامیون طول میکشد. حساب کارگرها را که میرسم، به اندازهی یک پراید خردهریز مانده که جمع میکنم و خانهی خالی را جارو میزنم و چهار قلی میخوانم و آب و برق و گاز و پنجره و در را میبندم و ای خانه با تو وداع میکنم؛ با همهی خوشیها و ناخوشیهایت؛ با همهی زحمتها و رحمتهایت؛ با همهی گرمیها و سردیهایت. به گمانم مرگ هم همینقدر سوزناک باشد. معلوم است که بیطاقت شدهام. چیزی هم از صبح نخوردهام. هماهنگی بارنامه و بیمهی کامیون و کارگران تهران و به نظرم میرسد که حالا که کمی وقت دارم به ماشین برسم و توقفی کوتاه برای تعویض روغن و فیلتر و غیره و ذلک و دوازده ظهر جمعه هفتم ذیحجه از قم میزنم بیرون. انگار کن که ایام تشریق است و از مکه زدهام بیرون به صحرای عرفات. هفت سال آزگار خوشی و ناخوشی را چهل و پنج کیلومتر گریه میکنم در بیابان قم تهران تا نماز ظهر و پمپ گاز که دل بکنم و رها کنم آنچه بود و آنچه شد و آنچه گذشت را. دو گذشته که میرسم تهران پیش بچهها و ناهاری میخورم به عوض صبحانه و ده دقیقه کمرم را زمین میگذارم که سه اکبرآقا میرسد آزادگان و دوباره من بدو آهو بدو. محمدم را زحمت دادهام که بیاید پای بار و چه خوب شد که آمد و بالاخره چهار و نیم قیف و قیر جور میشود و رانندهی ترک قمی و کارگر ترک تهرانی دست به دست هم میدهند و تا شش و نیم کار را تمام میکنند. عصر یک جمعهی دلگیر، من و محمدم، پاهایمان را دراز کردهایم در اتاق خالی و بیخبر از دل هم، آب خنک و بیسکوییت میخوریم و به ریش روزگار میخندیم. * رضا تفنگچی -که حالا شده رضا خوشنویس- بعد از سی سال از مشهد برگشته تهران؛ روی بالکن گراند هتل ایستاده و با حسرت و افتخار به شهر خودش نگاه میکند: -:«تهران! من آمدم: سیسال دیرتر، سیسال پیرتر» ...
یک روز که خیلی دلتان از زمین و زمان گرفته بود؛ یک روز که خیلی روی خاک احساس غربت و بیکسی میکردید؛ یک روز که سینهتان سنگین و چشمتان بارانی بود؛ صد و ده کیلومتر از تهران فاصله بگیرید و نرسیده به قم بروید بهشت معصومه -علیهاسلام- اگر پنجشنبه عصر باشد که بهتر؛ پاتوق زنها و بچهها و جوانان و نوجوانان هزاره؛ هر یکی در غم همسری یا پدری یا برادری یا رفیقی؛ همه جوان؛ همه غصهدار؛ همه تنها؛ همه آدم. * یک روز دستهی سینه زنی ببریم و برایشان عزاداری کنیم. بلکه دلشان وا شد. بلکه دلمان وا شد.
جمعی از مدیران رادیو معارف با حضور در دفتر آیت الله قربانعلی دری نجف آبادی، نماینده ولی فقیه در استان مرکزی و امام جمعه اراک با ایشان دیدار و از همکاری مؤثر و مستمر ایشان و ارائه مباحث کارشناسی در برنامه های رادیو معارف قدردانی کردند. +
سهشنبه نهم شهریور ۹۵:
مدیران و برنامه سازان رادیو معارف با آیتالله یزدی، رئیس شورای عالی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، دیدار کردند. +
پنجشنبه یازدهم شهریور ۹۵: رئیس سازمان صدا و سیما در سفر به قم با آیات عظام صافیگلپایگانی، نوریهمدانی، مکارمشیرازی، موسوی اردبیلی و حجت الاسلام والمسلمین سعیدی تولیت آستان مقدس حضرت معصومه (س) ملاقات کرد. دکتر علی عسکری، رئیس رسانه ملی در ادامه دیدارهای خود با مراجع عظام در قم، عصر پنجشنبه به دیدار آیات عظام سبحانی، علوی گرگانی و هاشمیشاهرودی رفت. ++
دوشنبه پانزدهم شهریور ۹۵: با دستور رئیس سازمان صداوسیما، شبکه رادیویی معارف به جمع شبکه های رادیویی معاونت صدای رسانه ملی ملحق شد. +
اسباببازیهای بچهها را با هم چپاندیم توی جعبه و چسب زدیم و طناب پیچ کردیم. مثل بقیهی جعبهها باید با ماژیک رویش را مینوشتم. اما فایدهای نداشت. دوقلوها که خواندن بلد نیستند. عکسشان را کشیدم روی جعبه که در خانهی جدید بتوانند جعبهیشان را پیدا کنند.
* چونک با کودک سر و کارم فتاد هم زبان کودکی باید گشاد