- ۲ نظر
- يكشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴
خ. کاشانی؛ م. شیخ بهایی؛ م. ونک؛ خ. شهرآرا؛ خ. دماوند.
اصل و کپی شناسنامهی پدر؛ قیمه سیبزمینی با مشاور مدیرعامل؛ پخش زندهی توچال از طبقهی دهم؛ ارسلان؛ حاج محمود؛ تقاطع یزد-قم؛ هشت صبح تا یازده شب.
*
بهش میگم: میدونی چرا الان اینجا روی این صندلی روبروی تو نشستهام؟
ده سال از من کوچکتر است. نمیداند.
بهش میگم: چون دقیقاً ده سال پیش روی اون صندلی که الان تو نشستی، نشسته بودم.
نمیفهمد. چرا باید بفهمد؟
*
و چقدر امروز هوای تهران شفاف بود؛ و چقدر امروز من به این کوهها چسبیدهام؛ و چقدر آفتاب زمستانی خوبی بود؛
تو کجایی؟
تو کجایی؟
در حال خودم بودم و برخلاف قاعدهی معمول که باید قبل از ورود به کلاس بزنم توی صورت روحم که برونریزی نداشته باشد، بیهوا پانزدهتا جوان شانزده هفده ساله همهی هیجانشان را پرت کردند طرفم و یک آن قهقهی نامعمولی، که در هر کلاسی نامعمول است و در کلاسهای من نامعمولتر، همهی فضا را پر کرد.
بعد از یک ماه امتحان، بعد از یک ماه دوری، مثل اینکه تشنهای به آب رسیده باشد.
دو طرفه بودن این حادثه برایم غریب بود. تلنگری که بدانم چه چیزی را دارم ترک میکنم.
تو: برای حل مشکل دوستیهای افراطی و احساسی بچههای دبیرستان چه منبعی پیشنهاد میکنید؟
من: یه کتاب «دوستی خاله خرسه» دارم که دوقلوها میخونند. تقدیم کنم؟
تو: شاید برای سن بچهها زیاد باشه ها!
من: خب پس به نظرم باب دوستی و برادری از کتاب میزان الحکمه و یا فصل آخر گلستان میتونه مفید باشه.
تو: اجرایی و عملیاتی است یا صرفاً نظری؟
من: جملات حکمت آموز یا احادیث کوتاه و نغز اگر همراه شرح مختصری به بچهها ارایه بشه حتماً اثربخش است.
برای ثبت در تاریخ مینویسم که اینجا -و البته آنجا- هیچکس با این تصمیم موافق نیست و تقریباً همه ناراحتند.
امروز آخرین جلسهی من در شورا بود و در انتهای جلسه، ضمن تعارفات معمول، همه اطمینان دادند که پشیمان خواهم شد؛ علیالخصوص رییس بزرگ که قبلاً بدجوری مانعم شده بود و حالا فقط لبخند معنادار میزند.
ازشان خواستم دعا کنند که ابعاد این پشیمانی خیلی وسیع نباشد.
*
امشب قم سیاهپوش است.
۹ ربیع الثانی ۳۷
۳۰ دی ۹۴
بایر (Beyer-1988) ده مهارت تفکر انتقادی را که برای بررسی روایی ادعاها، اظهارنظرها و تبلیغات مختلف لازم است به شرح زیر معرفی میکند:
۱- تشخیص بین واقعههای قابل اثبات با ادعاهای ذهنی؛ظاهراً به ازای هر یک خودکشی موفق، ۶۰ خودکشی ناموفق هم وجود دارد. +
چه خبر شده؟
پنجرهی اتاقشان شرقی است و شبها که توی تختشان دراز میکشند، چراغ را که خاموش میکنم، از پشت پردهی توری، ماه معلوم میشود. -همین چیزهای زندگی در حاشیهی کویر را دوست دارم-
*
تعمد داشته و دارم که بچهها را با آسمان آشنا کنم. حتی یادشان دادهام که ماه را که میبینند سلام کنند. خیلی ساده و کودکانه دستشان را به طرف آسمان تکان بدهند و بگویند: «سلام ماه»
*
چند شب قبل مادرشان به تقلید از من رفته بود که موقع خواب، ماه را نشانشان بدهد. اواخر ماه بود و ماه نبود. مصطفی گفته بود: «ماه لوسه، نیست» و مادر متعجب مانده بود که این جمله یعنی چه؟
*
برایشان گفته بودم که خورشید مرد است و هر روز صبح اول وقت بیدار میشود و بالا میآید. اما ماه کمی لوس است. گاهی هست و گاهی نیست. گاهی چاق است و گاهی لاغر. گاهی زود میآید و گاهی دیر.
*
خورشید و ماه برای دوقلوها مثل دو تا دوست هستند که شخصیتهای کاملاً انسانی دارند. اینطوری کم کم با خلقت خدا آشنا میشوند.
در یک خانهی معمولی در تهران، حدود صد سال پیش۱، خدا به «رضا۲» از همسر دومش۳ یک دختر داده بود به اسم «خدیجه۴» و حالا که منتظر دومین فرزندش بود، خدا دوقلو نصیبش کرده بود. اسمشان را گذاشت «محمدرضا۵» و «زهرا۶».
قدم این دوقلوها برای «رضا» خیر بود و هنوز دومین بهار زندگیشان را ندیده بودند که پدر در کارش پیشرفت کرد۷ و اوضاع زندگیشان روبراه شد. آن قدر کار و کاسبی۸ «رضا» رونق گرفته بود که دوقلوها هنوز به مدرسه نرفته، خانهشان رفت آن بالا بالاها۹ و حسابی مشهور شدند. «زهرا خانم» خیلی دوست داشت مثل برادر دوقلویش در فرنگ۱۰ درس بخواند. اما پدرش روی دخترها غیرت۱۱ داشت و اجازه نمیداد تنهایی در غربت بماند. به اصرار پدر در هفده سالگی ازدواج کرد۱۲ و زندگی متفاوت او تقریباً از همینجا شروع شد...
*
این میتوانست شروع زندگینامهی زنی باشد که چند روز پیش در نود و شش سالگی در ویلای شخصیاش در مونت کارلوی شاهزادهنشین موناکو مرد. زندگی آدمها از دور خیلی شبیه هم است: یک روز به دنیا میآیند؛ مدتی در این دنیا میلولند و یک روز هم میمیرند. مرور زندگی نود و شش سالهی «والاحضرت اشرف پهلوی» چیزی بیش از همین سه جمله در بر ندارد. البته به نظرم به اینها باید این تصویر را هم اضافه کرد:
مراسم سومین ازدواج اشرف که در ۱۳۳۵ در سفارت ایران در فرانسه برگزار شد.
همه چیز این تصویر مضحک است: از عاقد سید (!) در سمت چپ تصویر تا آن خانم محترم (!) در سمت راست، هنرمند متعهد (!) وسط تصویر، ازدواج در سفارت (!) و حتی خود ازدواج (!)
من: هفدهم دی بود. پنجشنبه هم بود. بیخود و بیجهت مدام به تو فکر میکنم. خوش باشی.