صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

هشت سال پیش که سر حال تر بودم، این یادداشت عصبانی را درباره‌ی تاریخ جام جهانی نوشتم.

هشت سال گذشته‌است و هیچ چیزی عوض نشده. در همین سال ۲۰۱۴ بوکو حرام در «نیجریه» دختران دانش آموز را به جرم تحصیل گروگان می‌گیرد و به عنوان برده می‌فروشد و هنوز چند سال یک بار در «بوسنی» گورهای دسته جمعی از جنایات صرب‌ها پیدا می‌شود. من با این مستضعفان مفلوک هم‌کیش چه خصومتی دارم مگر؟
آرژانتین را نمی‌دانم. اما وقتی سی و پنج درصد مردم برزیل بخاطر فقر نمی‌توانند بازی‌های جام جهانی را تماشا کنند؛ یوزپلنگان ایرانی، شاهزاده‌های پارسی یا هر جماعت دلقک دیگری چطور می‌توانند من را شاد کنند؟ من چطور می‌توانم چشم بر روی خباثت امپراطوری زر و زور و تزویر ببندم و مانند مطربان و مجلس‌آرایان هموطنم قند توی دلم آب کنم که فلان برده‌ی آرژانتینی که خیلی گران و تمیز است به ما بار عام داده و می‌توانیم با او عکس یادگاری بگیریم و در قاب خاطرات جام جهانی برای نسل‌های دیگر با افتخار میراث بگذاریم.

به خدا جهنم داغ است.

*
پ.ن:
سید پیامک فرستاده:
به طور خیلی خیلی اتفاقی دوباره جام جهانی و دوباره جنگی دیگر!
داعش الانبار را از عرق جدا کرد. آیت‌الله سیستانی فتوای جهاد داد.

# رسانه

# غرب

# ورزش

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

...
صیاد من؛
بهار
که
فصل شکار
نیست
.

# شیرآهو

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: پریشان

کم‌تر پیش می‌آید یک طنز تلویزیونی تا این اندازه درست بزند به نقطه‌ی هدف و جگر آدم را خنک کند. کوتاه، دقیق و مؤثر:

# وبلاگ

# رسانه

# فرهنگ

  • ۵ نظر
  • شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بشنو

سر ظهر همه خوابیده‌اند. دراز کشیده‌ام و زیر چشمی تعقیبش می‌کنم:

... از مبل می‌رود بالا؛ می‌نشیند؛ دسته‌ی مبل را تکان تکان می‌دهد؛ روی شکم می‌خوابد و پاهایش را آویزان می‌کند و از مبل پایین می‌آید؛ سبد توپ‌ها را واژگون می‌کند و توپ‌های کوچک رنگی را روی زمین می‌ریزد؛ می نشیند و با هر دستش یک توپ بر می‌دارد و توپ‌ها را به هم می‌زند؛ توپ‌ها را رها می‌کند؛ به سمت مادر می‌رود؛ متکای گرد را از زیر سر مادر می‌کشد بیرون و روی زمین قل می‌دهد؛ چهار دست و پا می‌رود و متکا را قل می‌دهد تا آشپزخانه؛ متکا را ول می‌کند و می‌رود به سمت دری که از پشت آن صدایی می‌آید؛ در بسته است؛ بر می‌گردد و به سمت حمام که درش باز است می‌رود؛ نرسیده به حمام جلوی آینه‌ی قدّی توقف می‌کند؛ دستش را به بدنه‌ی کمد می‌گیرد و جلوی آینه می‌ایستد...

و این بازی ادامه دارد.

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس

صبح آفتاب نزده، سه تا حسین نشسته‌ایم دور یک میز، سوهان و چای می‌خوریم و درباره‌ی افتضاحی که البته در ارتکاب آن حسین دیگری هم دخیل بوده حرف می‌زنیم. همیشه که نباید دستورجلسه شاد و مفرح باشد. بعضی وقت‌ها هم باید با شرمندگی و خجالت درباره‌ی نقشه‌های نقش بر آب شده و طرح‌های شکست‌خورده گزارش بدهیم و توبیخ بشویم.
*
بعد از نماز ظهر، سه تا رفیق قدیمی نشسته‌ایم دور یک میز تاریخی و دیزی می‌خوریم و درباره‌ی آخرالزمان و نشانه‌های ظهور حرف می‌زنیم. در ادامه هم کارمان به ولو شدن روی مبل و چای به‌لیمو و شربت نعنا می‌کشد و الزامات کار فرهنگی رسانه‌ای و غیره.
*
بین این دو واقعه اما، زیر سایه‌ی درختان، در آن نا امام‌زاده‌ی مهجور، کار مهم‌تری دارم.

# دوست

# طعام

# ققنوس

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه
سوءظن به اعدی‌الاعداء (دشمن ترین دشمنان) که دشمن داخلی و نفس است، شاغل و مانع از سوءظن به غیر است.

# العبد

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳
  • :: روایت امروز

تو: در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست
من: این عکس ؛ جای تو را اصلاً برایم پر نخواهد کرد ؛ بر عکس ...

# برادر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بیت
  • :: پریشان
  • :: پیامک

آخر جلسه، رندانه، می‌گویم: «خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما را ببینم که الحمدلله امروز توفیق شد.»
مانده است که چه بگوید. اصلاً یادش نمی‌آید دفعه‌ی قبلی کی بوده. سریع شروع می کند در ذهن جوانش دنبال زمان‌ها و مکان‌هایی می‌گردد که ممکن است در آن‌ها به من برخورده باشد. یقین دارم که به نتیجه‌ای نمی‌رسد.
*
تا خانه نان خشک جو می‌خورم و به کوچکی دنیا می‌خندم.

# آدم‌ها

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

بیست و چند نفر مرد و زن و بچه، از پای کوه خضر نبی (علیه‌السلام)، پای پیاده راه افتادیم به سمت جمکران. از هفت تا هشت و نیم که صدای مؤذن از گل‌دسته‌ها بلند شود،‌ از کنار جاده، در خاکی و آسفالت، راه رفتیم و حرف زدیم و شعر خواندیم و با بچه‌ها بازی کردیم.
نماز و توسلی در مسجد و بعد در حیاط بزرگ و خلوت جمکران بساط پهن کردیم و چیزی خوردیم.

# کانون

# قم

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه
در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی

دیوانهٔ عشقت ای پری‌روی
عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟
زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم
بر گریه زنند ریشخندی

کاجی (کاشکی) ز درم درآمدی دوست
تا دیدهٔ دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی؟

یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

# سعدی

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بیت

بعد از چهار ماه بالاخره امروز نوشتم.

# آوینی

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

بعد از سه ماه بالاخره امروز نوشتم.

# کانون

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

بعد از یک ماه بالاخره امروز نوشتم.

# کانون

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه

وقتی نمایش رها شده از بند را می شنوم کاملا احساس می کنم زندگی خودم را بازگو می کنید با این تفاوت که من مثل رها قهرمان داستان شجاعت ندارم و بسیار از طرد روحانی می ترسم و از ۱۳ سالگی تا کنون که چهل سال دارم این ترس همراه من است البته در واقع مسلمانم و در خفا وظایف مسلمانیم را انجام می دهم ولی در ظاهر بهایی هستم به هر حال از شما به خاطر برنامه هایتان ممنونم زیرا این تنها وسیله ای است که می توانم با آن از تکالیف شرعیم با خبر شوم.

همین پیام‌های کوچک و به ظاهر کم اهمیت گاهی تا چند هفته آدم را سر پا نگه می‌دارد.
شنیدن نمایش ما برای این بنده‌ی خدا و خواندن پیام این بنده‌ی خدا برای من هر دو یک اثر را دارد.

# اداره

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
  • :: روایت امروز

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

کهیعص

ذِکْرُ رَحْمَةِ رَبِّکَ عَبْدَهُ زَکَرِیَّا

صدق الله العلی العظیم

سوره مبارکه مریم


دوقلوها

تصویر تزیینی نیست.

# تولد

# توحید

# توکل

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
  • :: ذکر
  • :: پدر مقدس

به همان سادگی و راحتی که یکی تعارف زد و من هم پذیرفتم و شد آن‌چه شد و مقیم قم شدم؛ من هم به یکی از دوستان بزرگ و بزرگوار تعارف زدم و کم‌کم دارد می‌شود که بشود آن‌چه خواهد شد.

امروز از این طرف به آن طرف شهر به دنبال شغل و مسکن و مدرسه‌ی بچه‌هایش دوید و دویدم؛ و دیدم که به چه آسانی درهای بسته در مقابلش باز می‌شود و من هم به همراه او -به لطف همراهی او- از‌ آن درهای بسته عبور می‌کنم.

خدایتان نصیب گرداند.

# آقا وحید

# قم

# هجرت

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون