صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

روزهایی را می‌گذرانیم که شما اولین کلماتتان را به صورت ناگهانی و غیرمنتظره به زبان می‌آورید.
شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد که اولین کلمات فرزندانشان «بابا» و «مامان» باشد. خب آرزوی بدی نیست. ولی چه می‌شود کرد وقتی دوقلوها اولین کلمه‌ای که می‌توانند بگویند «الو» و «جوجو» باشد؟

# زبان

# زندگی

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس

خواب دیدم دوستم داری.
چه خوب بود.


پ.ن:
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود.

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
  • :: پریشان
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

منبع

#توزیع عادلانه‌ی فقر

# حماسه

  • :: بداهه
امروز پنجمین سالگرد هجرت به قم را در تهران سپری کردیم.
همان روزهای اول مهاجرت بود که پدر گوشی تلفن همراه تازه‌ای برای خود خرید و گوشی قدیمی‌اش را به من داد.
امروز دقیقاً پنج سال است که این گوشی سونی اریکسون کا هفتصد و پنجاه با من است. در این پنج سال به همراه من در تمامی اماکن مقدسه و مشاهد مشرفه‌ی ایران و عراق و عربستان حضور داشته و در تمامی جلسه‌ها، ملاقات‌ها، سفرها و مهمانی‌ها حاضر بوده. اولین پیامک‌های ذخیره شده در آن مربوط به تابستان ۸۸ است و حافظه‌ی محدودش پر از خاطرات رنگی و سیاه و سفید عمر هدر رفته‌ی من است. هر چند که مدت‌هاست دوربین آن از کار افتاده و ذخیره‌ی پیامک جدید در آن میسر نیست؛ اما به همین روشی که من از‌ آن استفاده می‌کنم هنوز پنج سال دیگر کار خواهد کرد.
امروز پدر گوشی تلفن همراه جدیدی برای خود خرید و گوشی قدیمی‌اش را به من داد. حالا بعد از پنج سال باید از دوست قدیمی و جان سخت خودم خداحافظی کنم. هر چند که گریزی از این ارتقا ندارم و برای آبروی خانواده‌مان هم که شده (!) باید گوشی لمسی به دست بگیرم، اما خوشحالم که گوشی جدیدم لااقل پنج سال از بازار عقب است. لااقل این‌طوری مد روز به نظر نمی‌رسم.

*
پی نوشت جالب (یک هفته بعد):
گوشی جدید یک هفته بیشتر دوام نیاورد. باتری‌اش دیگر شارژ نشد و خاموش شد که شد.
دوباره رفیق قدیمی خودم را دست گرفته‌ام.
دوستش دارم.

# سبک زندگی

# فن‌آوری

# هجرت

  • :: بداهه

مدتی است که متوجه شده‌ام آن آقای دکتری که قبلاً درباره‌اش این خاطره را نوشته بودم، پسری دارد که از سال ۹۰ شاگردم بوده است. انصافاً دانش آموز بدی بود و امروز که کلاهم را که قاضی می‌کنم می‌بینم که هیچ در حقش کم نگذاشتم.

# سبک زندگی

# معلم

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
«ماه خدا» به سفارش واحد رسانه‌های نوین رادیو معارف برای تلفن های همراه و تبلت‌های اندروید طراحی شده و یک هفته از رونمایی آن می‌گذرد.
نرم افزار «جامع صوتی ماه خدا» شامل بخش‌هایی از جمله قرآن (ترتیل سی جزء و قطعات منتخب)، ادعیه و مناجات مخصوص ماه رمضان، سخنان کوتاه اخلاقی از علما و اساتید برجسته اخلاق، قطعات آوازی، تک خوانی، تواشیح و همخوانی و قطعات ویژه شهادت امیرالمومنین علیه السلام می‌باشد.
امکان شنیدن آنلاین نغمات و همچنین دانلود بر روی کارت حافظه، گرافیک خوب و رابط کاربری ساده و مناسب و امکان اشتراک گذاری همه اصوات در شبکه‌های اجتماعی و یا از طریق بلوتوث از جمله قابلیت‌های نرم افزار «جامع صوتی ماه خدا» می‌باشد.
از مجموع بیش از ۵۰۰ قطعه صوتی عرضه شده در این برنامه حدود ۲۰۰ قطعه به طور رایگان و ۳۰۰ قطعه با پرداخت درون برنامه‌ای (دو هزار تومان) فعال می شود.
جهت دانلود می‌توانید از بارکد زیر استفاده نمایید:

در مجموع تجربه‌ی جالب و جدیدی برای ماست. به همه‌ی دوستانم استفاده از آن را توصیه می کنم.

# اداره

# رسانه

# رمضان

# فن‌آوری

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

رفاقت طولانی مدت همراه با ارتباط زیاد و هر روزه می‌تواند برای هر دو طرف و حتی همه‌ی اعضای یک گروه دوستی ملالت بار باشد. یک راه ملالت زدایی از روابط به توصیه‌ی سعدی «محجوبی و محبوبی» است که می‌دانی و می‌دانیم که جواب می‌دهد. اما...
مشکلی وجود دارد. راهبرد «دوری و دوستی» متضمن یک نقض غرض اساسی در هدف رفاقت است؛ که هر چند گاهی از آن گریزی نداریم اما -با توجه به شناختی که از فطرت الهی انسان و دقت خداوند در خلقت بنی‌آدم داریم- بعید به نظر می‌رسد که تنها راه گرم نگه داشتن محبت متقابل باشد.
من برای این مشکل یک راه حل تجربی دارم که نام آن را «تعریف پروژه» گذاشته‌ام. ما باید بین خودمان پروژه‌های کاملاً اجرایی تعریف کنیم: از مطالعه و تحقیق و پژوهش گرفته تا کار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی.
«تعریف پروژه» مثل غضروفی است که در میان دو استخوان فشرده می‌شود، کشیده می‌شود، خم می‌شود، می‌پیچد، اما هم‌چنان پیوستگی دو طرف را حفظ می‌کند. هر بلایی قرار است سر رابطه‌ی دو طرف بیاید،‌ ابتدا تأثیر خود را روی پروژه نشان می‌دهد. اگر فشار قابل تحمل بود، عبور پروژه از امتحان منجر به تقویت رابطه می‌شود و اگر فشار مرگ بار بود، پروژه فدایی آسیب به طرفین است.
بیا با هم «پروژه» تعریف کنیم. هر چند غیر ضروری و غیر فوری.

پ.ن۱:
اگر این نوشته را در گروه پریشان دسته‌بندی می‌کردم آن وقت پایان دیگری می‌داشت.
چه کنم که نغز است!

پ.ن۲:
با احترام تقدیم می‌شود به زائرین روزه‌دار، میهمانان امشب واحد حومه قم: سجاد، مهدی، محمدرضا، آقا مهدی و احسان عزیز.

# افطار

# برادر

# دوست

# سین

# محبت

# واحد قم + حومه

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
  • :: نغز

ساعت هشت شب یکشنبه می‌زنیم به جاده. سه مرد و یک کودک. افطار می‌رسیم به شهسواران، روستایی در مسیر اراک. افطاری ساده در کنار مسجد جامع روستا. حدود یازده از دور چراغ‌های شهر بروجرد پیدا می‌شود. در حال خواب و بیداری پیامکی خوش و بشی می‌کنیم با آن برادر بروجردی‌مان و مسیرمان را کج می‌کنیم به سمت مرکز لرستان. من چرت می‌زنم و علی رانندگی می‌کند. ساعت یک و نیم بامداد است که در محله‌ی قاضی‌آباد خرم‌آباد جاگیر می‌شویم در منزل ابوی آقا مهدی و چند ساعتی می‌خوابیم تا نماز صبح.
ساعت هشت، صبحانه‌ای می‌زنیم و راه می‌افتیم به سمت قبرستان صالحین در کرانه‌ی غربی گلال. قبرها در ردیف‌های نامنظم، رو به قبله و عمود به قبله، در دامنه‌ی کوه، پله پله، از گذشته‌های دور تا امروز. امروز که خاکسپاری پدر تنها فرمانده‌ی من، امین، است. امام جمعه‌ی شهر آمده برای نماز بر جنازه. کارمان تا ده تمام است. گشتی در شهر می‌زنیم. فلک‌الافلاک مثل همه‌ی موزه‌های ایران دوشنبه‌ها تعطیل است. شانس ما! ساختمان قدیمی کنار قلعه را می‌بینیم و در باغ مصفای آن قدم می‌زنیم. قبل از ناهار امین می‌آید منزل ابوی آقا مهدی برای تشکر از ما و یک ساعتی حرف می‌زنیم و کمی حالش عوض می‌شود. نماز را به جماعت می‌خوانیم و امین می‌رود. سفره‌ی ناهار پهن می‌کنند. آقامهدی روزه است و من و علی تنها بر سر سفره می‌نشینیم. ظهر روز دوم ماه رمضان آمده‌ایم مهمانی!

بعد از ناهار دو ساعتی می‌خوابیم و جمع می‌کنیم که به مجلس ختم برسیم. تا پنج و نیم طول می‌کشد. خداحافظی می‌کنیم و ساعت شش می‌زنیم به جاده. من رانندگی می‌کنم و دو ساعته تا اراک می‌آییم. مجید دعوت کرده که افطار به منزل‌شان برویم. سر اذان می‌رسیم مسجد محل‌شان و بعد از نماز می‌نشینیم بر سفره‌ی افطار، بی آن‌که روزه باشیم. پنج سال است که ازدواج کرده و حالا در خانه‌ی شان باز شده و سه نفر از ده سال پیش پرتاب شده‌اند به زندگی‌اش. بی‌تعارف و بی‌تکلف و مهربان. تا یازده شب گفتن و خوردن‌مان طول می‌کشد. خداحافظی می‌کنیم و یک بامداد می‌رسیم قم.
سفری بود در مکان و در زمان و مرخصی زودهنگامی بود از ماه رمضانی که پر ماجرا شروع شده.

# افطار

# ایران

# دوست

# سفر

# فرمانده

  • :: بداهه
  • :: یزد
ماه رمضان که می‌آید،‌ همه‌ی خاطراتش را هم با خودش می‌آورد.
پیرمردها کجای مجلس نشسته‌اند؟

# حبیب

# دوست

# رضوان

# رمضان

# ققنوس

# مجیدم

  • :: بداهه

خداحافظی از ماه شعبان و رفتن به سمت ماه رمضان حس خاصی دارد که شبیه‌ش را در حج عمره تجربه کرده‌ام:
بعد از یک هفته اقامت در مدینه‌النبی حرکت می‌کنی به سوی شجره که احرام ببندی و راهی مکه شوی. ناراحتی جدا شدن از شهر مدینه در می‌آمیزد با شوق و ذوق رسیدن به کعبه؛ و غم دوری از خانه‌ی اهل بیت را با شادی وصال خانه‌ی خدا می‌پوشانی.
امشب در مسجد شجره‌ایم؛ احرام بسته و لبیک گویان.

# حج

# رمضان

  • :: نغز

ساعت ده شب توی مسجد بالاسر یکی از رفقای دوران دبیرستان را دیدم. چهار پنج سالی بود از هم بی‌خبر بودیم. خیلی سریع رسیدیم به اصل مطلب. رفته توی کار بیمه و پروژه‌های عمرانی می‌گیرد و دنبال نیروی کار مجرب می‌گشت و پیشنهاد همکاری داشت. گفت درآمدش هم خوب است و ول کن و بیا پیش خودم و ...
موقع خداحافظی می‌خندم و به او اطمینان می‌دهم که به پیشنهادش فکر نخواهم کرد. گفتم از من نمی‌توانی کاسب در بیاوری. اول و آخرش معلم هستم.
خودش می‌دانست. فقط می‌خواست محبتش را نشان بدهد.

# دوست

# زندگی

  • :: بداهه

استراتژی «دویدن به سمت درهای بسته» در حال جواب دادن است.
حالا من به طور مستقیم با ده - دوازده تا دانش‌جوی با انگیزه و با سواد و با نشاط قمی که در تهران در بهترین دانشگاه‌ها و بهترین رشته‌ها تحصیل می‌کنند ارتباط دارم و عضوی از گروه رفاقت آن‌ها به حساب می‌آیم. همگی آماده‌ی یک حرکت قوی و منسجم.
امشب جلسه‌ی معارفه با دانش‌آموزان دوره اول کانون در هیأت برگزار شد. شنبه هم اردوی افتتاحیه است.

# کانون

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگی‌ام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصله‌ام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسباب‌کشی با خودم قرار می‌گذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم.
*
دو تا آلبوم از عکس‌های کودکی‌ام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود،‌ زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سال‌ها در رفته و شیرازه‌ی آلبوم‌ها از هم پاشیده و در آستانه‌ی نابودی بود.
آلبوم‌های دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکس‌های بعد از مدرسه هم که از پایه ول‌معطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مرده‌ی بدون قبر می‌ماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد.
*
حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانی‌ام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دهه‌ی شصت و هفتاد کنار هم آرمیده‌اند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم می‌گذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کرده‌ام در خیالم به حرکت می‌افتند. دارم غرق می‌شوم.
*
انسان را از نسیان گرفته‌اند. جای نگرانی نیست. خودش خوب می‌شود.

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: کودکی

یه رفیق داریم ما کلاً خلاصه‌ست:
پیامک می‌زنه: «مبارک»
نظر میذاره: «عرض ادب»
وبلاگ می‌نویسه: «...»

بی‌سلام و والسلام؛ بی یا الله و یا علی؛ بی‌سؤال و جواب.
*
دعاش کنید؛ محتاجه.

# دوست

  • :: بداهه

...

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

...

# شیرآهو

  • :: بیت
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون