- ۳ نظر
- يكشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰
دستم را قلاب میکنم پشت کمرم؛ توی خانه، دور تا دور قالی قدم میزنم. اگر سبیلو بودم، احتمالاً سبیلم را هم میجویدم. حرص خوردنم اینطوری است.
*
لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ (توبه - 128)
*
«حرص خوردن» شأنی از شئون پیامبری ست.
در حال حرص خوردن با خودم فکر میکنم که ریشهی این حرص خوردن آیا واقعاً خداییست؟ در اکثر مواقع به اینجا که میرسم، قلاب دستم را باز میکنم و آرام میگیرم. خیالم راحت میشود که حرص بیخودی میخورم. پس لزومی ندارد به قدم زدن در خانه ادامه بدهم.
*
امروز آرام نمیشوم چرا؟
*
فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (توبه - 129)
*
عمیقاً واقفم که بر عهدهی من جز «ابلاغ مبین» نیست. پس چرا آرام نمیگیرم؟ چرا توکل نمیکنم؟
شک دارم که روشن و رسا گفتهباشم. شک دارم که پیام را بی کم و کاست رساندهباشم. شک دارم که اتمام حجت کردهباشم.
*
یاد عبدالمطلب آرامم می کند: «انا رب الابل و للبیت رب یحفظه»
*
باز شک میکنم. عبدالمطلب مگر پیامبر بود؟
قَالَ
رَبِّ بِمَآ أَغْوَیْتَنِی
لأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الأَرْضِ
وَلأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ
إِلاَّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ
*
شیطون با همه ی کج فهمیش درست فهمیده بود که میشه بنی آدم رو با جلوه دادن نعمت های مختلف خدا در زمین فریب داد. کافیه اندازه ی اهمیت نعمت ها رو در ذهن انسان دست کاری کنی.
و البته درست تر فهمیده بود که بنده بودن و مخلص بودن تنها راه فرار از فریب زینت های دنیاست.
*
قَالَ
هَذَا صِرَاطٌ عَلَیَّ مُسْتَقِیمٌ
إِنَّ عِبَادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ
إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغَاوِینَ
*
خداوند هم شرط «بنده بودن» رو تایید کرد.
سوره ی مبارکه حجر - آیات 39 تا 42
فرمود:
مَن کانَت هِمَّتُهُ ما یَدخُلُ بَطنَه کانَت قِیمَتُهُ ما یَخرُجُ مِنه
هر کس همّتش آنچه داخل شکمش می رود باشد، ارزش و قیمتش آنچیزی است که از شکمش خارج می شود.
(غررالحکم ص:143 ش:2577)
مَنْ کَانَتْ هِمَّتُهُ آخِرَتَهُ کَفَاهُ اللَّهُ هَمَّهُ مِنَ الدُّنْیَا
هر کس همّتش آخرتش باشد، خداوند اندوه و گرفتاری دنیایش را برطرف خواهد کرد.
(الکافی ج:8 ص:307)
أَللَّهُمَّ أشبِع کُلَّ جائِعٍ
خدایا؛ گرسنگان را سیر گردان
*
...
یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ
بِأَکْوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِّن مَّعِینٍ
لَا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلَا یُنزِفُونَ
وَفَاکِهَةٍ مِّمَّا یَتَخَیَّرُونَ
وَلَحْمِ طَیْرٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ
...
... یک روزى در خطابههاى مسئولینمان مناقب آمریکا ذکر میشد؛ همان روزها رئیس جمهور وقت آمریکا با سبکسرى تمام، ایران را به عنوان محور شرارت معرفى کرد.
یک روزى یکى از دولتهاى اروپایى نسبت به جمهورى اسلامى اظهار علاقه و ارتباط و اینها میکرد؛ همان دولت سر قضیهى قهوهخانهى میکونوس دادگاه تشکیل داد، مسئولین درجهى یک کشور را در آن دادگاه متهم کرد؛ دولتهاى اروپایى با آنها همدست شدند، همهشان سفراى خود را از تهران فراخوانى کردند.
اینها که یادمان نرفته
خواستند سیلى بزنند، البته سیلى سختترى خوردند. از همین حسینیه آنچنان سیلىاى خوردند که بعد تا مدتها دنبال علاجش بودند... (+)
أَللَّهُمَّ أغنِ کُلَّ فَقِیرٍ
خدایا؛ محتاجان را بی نیاز کن
أَللَّهُمَّ سُدَّ فَقرَنَا بِغِنَاکَ
خدایا؛ نیازمندی ما را به بینیازیت جبران کن
وَ أَغنِنَا مَنَ الفَقر
فقر ما را به بینیازی تبدیل کن
سفره پهن کرده روی گل قالی؛ پرده کشیده در میان؛ خودش نشسته وسط؛ ما اینطرف؛ خانمها آنطرف.
میخندد.
بیخود و بیجهت نشستم به خواندن «جانستان کابلستان». شاید چون آخرین کتاب خریده و نخواندهام بود و شاید چون میخواستم زودتر از دستش خلاص شوم. جانستان کتابی بود که بالاخره یک روزی باید میخواندمش. مثل همان قورباغهی معروف که بالاخره قورتش دادم!
بیمحتواتر از تصور اولیهام بود. انتظار داشتم نگاهی عمیقتر و دقیقتر به مسألهی افغانستان داشته باشد. اما جانستان نسبت به «نفحات نفت» برای من کممایهتر و بیفایدهتر بود. بخشی از این برمیگردد به کوتاهی سفر نویسنده و بخشی دیگر به سرعت نگارش کتاب (که در مقایسه با دیگر آثار امیرخانی تندنویسی شده است) و بخشی دیگر به رفاقت با مجید عزیز و خاطراتش!
نمیدانم چه دلیلی وجود دارد که نویسندهای تصمیم میگیرد از یک سفر، کتاب در بیاورد و از یک سفر نه. احتمالاً بیتوجهی مفرط محافل فرهنگی ما به افغانستانِ امروز، اصلیترین انگیزهی امیرخانی از انتشار این کتاب است و در این راستا نویسنده موفق شده است چند قطعه عکس تفصیلی از حال و اوضاع فعلی کشور همسایه به یادگار بگیرد. احتمالا گذر زمان اهمیت جانستان را به عنوان یک سند تاریخی بیشتر خواهد کرد.
خواندن این کتاب را به همهی آنهایی که رفیقی مثل مجید ندارند تا به صورت چندرسانهای در جریان امور افغانستان قرار بگیرند توصیه میکنم.
...
پدر سیدحامد را در دامنهی تپهای خشک و پرشیب به خاک سپرده بودند.
از آن روز تا حالا، بارها خواب آن تپه را دیدهام. تپهای که پدر سیدحامد در آن خوابیده است و حامد آن جا ایستاده و به ما نگاه می کند. پیراهن مشکی به تن دارد و مستقیم به چشمان ما خیره شده است. پشت سرش مادر و خواهران کوچکش ایستادهاند و به حامد تکیه کردهاند...
آنهایی که بهدنبال آب هستند باید بدانند که آب با سراب و لعاب فرق دارد، لعب در فرهنگ قرآن یعنی بازی. واژه لعب و لعاب از یک ریشه است؛ لعاب گرچه نمی در دهان ایجاد میکند؛ اما کسی را سیر نمیکند. عدهای با لعاب دهان بازی میکنند، این بازی گرچه لذتی برای آنها دارد، ولی هیچ تشنهای با آن سیراب نمیشود. اصحاب رسانه باید بدانند هرکاری که نام خدا و یاد خدا در آن نباشد مثل لعاب دهان است که کسی را سیراب نمیکند.
اگر در کارهای رسانهای، نه در آغاز کار سخن از خدا بود و نه در انجام کار سخن از خدا بود و نه در مسیر سخن از خدا بود، آن کار نه تأثیرگذار خواهد بود و نه ماندگار؛ زیرا چنین حرکتی در حقیقت رکود و جمود است.
بعد از سالها از رادیو یه ترانهی ردیف شنیدم. گشتم دنبالش. فهمیدم تیتراژه یه سریال تلویزیونیه. خوشم اومد از رویشها. رفتم دنبال اصل شعرش. خیلی خوب و منطقی و روون و مناسب حال و احوال ما. شاعر جوونش رو پیدا کردم. اینکارهست. چند تا کار خوب دیگه توی پروندهش هست. اومدم منتشرش کنم که فهمیدم آقا با اسم مستعار برا اونور آبیها هم ترانه میگه. عاشقانههاشو اینجا میخونن و سیاسیهاشو اون طرف.
بیخیالش شدم.
*
استاد پیغام داده که حالا اگه اصرار دارین میتونین برا ملت «ربنا»م رو پخش کنین.
رئیس زده تو دهنش که صد سال! برو برا همون لجنا قر بیا. ما طرفدار تنوعیم!
*
واقعا اصالت با کدومه؟ هنر یا هنرمند؟ بالاخره این هنر است که میماند یا هنرمند؟