- ۱ نظر
- دوشنبه ۲ آبان ۱۳۹۰
...
بعضی از آدمها آهن هستند و بعضی دیگر گچ.
گچ فقط یک بار فرصت قالبگیری دارد. گچ آبخورده را اگر در قالبی ریختی و سفت شد، بعداً نمیشود نرم کرد و در قالب دیگری ریخت.
پای آهن مذاب هم به هر قالبی که باز بشود چارهای جز منجمد شدن در آن قالب ندارد. هر چند که میتوان بعداً با صرف هزینه و مشقت فراوان دوباره جسم فلزی را ذوب کرد و در قالبی دیگر ریخت.
آیا به خطرش میارزد که امتحان کنی جنست از آهن است یا از گچ؟
...
دیشب در مهمانی منزل آقا سید، اساس بحثی را مطرح کردم که به نظرم خیلی جای پیگیری دارد.
*
تفاوتی که مکانیزم دفاعی «گل سرخ» با اصل «جاذبه و دافعه» دارد قابل تأمل است. هر چند که در ظاهر، گلبرگ و تیغِ «گل سرخ» از همین اصل پیروی میکند؛ اما با کمی دقت متوجه فرق جالب و هیچان انگیز عملکرد او میشویم:
در قرائت کلاسیک از اصل «جاذبه و دافعه» خوانش برای دوستان و رانش برای دشمنان است. در حالیکه در مکانیزم «گل سرخ» خواندش و رانش همهگیر است...
*
حالا دیگر وقت آن رسیده که از زدن برچسب «تکبر» به «گل سرخ» دست برداریم و عمیقاً به راز مهم او بیاندیشیم.
8 تا 10 : جلسهی پروژهی حسینعلی
10 تا 11 : جلسهی مشورتی طرح دانشآموزی ثقلین
11:30 تا 13 : جلسهی مشورتی طرح مقاومت به همراه ولیمه
13:30 تا 18 : جلسهی داوری بخش علوم انسانی جشنواره شیخ بهایی
18 تا 19:30 : جلسهی مشورتی طرح هر شهید یک وبلاگ
20 تا 21:30 : جلسهی پروژهی آسمان هشتم
فاصلهی بین جلسهها: رانندگی و هماهنگی با تلفن و پیامک
*
پی نوشت برای تویی که امروز...
حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
گمان مبر که دگر بیتو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله
به شکلی نامتعارف و از راهی غیرمنتظره، امشب دعوت شدم برای غبار روبی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه.
چنانکه افتد و دانی نمیتوانم بروم.
همین دعوت هم از سرمان زیاد است.
بیت زیر را با انتخاب مصراع دوم مناسب کامل کنید:
«چو ایزد ز حکمت ببندد دری / ................»
۱- ز رحمت ببندد در دیگری
۲- ز رحمت زند قفل محکمتری
۳- ز رحمت گشاید در دیگری
۴- اگر پشت آن در نشینی خری
تلفن مستقیم نداشتیم. صاحبخانه از طبقهی پایین یک سیم کشیدهبود به خانهی ما و یک گوشی خردلی رنگ مستطیل شکل وصل کرده بود بهش که همیشه قطع بود.
اگر کسی با ما کار داشت تلفن میزد به صاحبخانه. صاحبخانه اگر خانه بود و تلفن اشغال نبود و گوشی را بر میداشت و میخواست ما گوشی را برداریم، دکمهای را میزد که ارتباط با بالا برقرار شود. تلفن ما اما زنگ نمیخورد؛ فقط صدای ضعیف و کوتاه دلنگی میداد که نشانهی برقراری جریان برق ضعیف از پایین به بالا بود. فقط همان یک صدای دلنگ کوتاه یکبار میآمد و باید متوجه میشدیم. همین شد که گوشمان تیز تیز بود به صدای خفیف تلفن.
اگر گوشی را بر میداشتیم، خب صاحبخانه گوشی خودش را میگذاشت وگرنه یکی دوبار دیگر دکمه را قطع و وصل میکرد تا بلکه صدای دلنگ را بشنویم.
*
اگر گوشی را بر میداشتیم، تازه یک به چهار بود که با ما کار داشته باشند. تخصص «هادی» شده بود که یادش بماند خانوادهی هر کسی معمولاً چه روزهایی و چه ساعتهایی زنگ میزنند. یادش بماند که خانوادهی هر کسی آخرین بار کی زنگ زده و چند روز از آخرین تماسشان میگذرد.
ماجرایی بود.
1380-1382
*
الان شمایی که از ده سالگی تلفن همراه داشتهای اصلاً میفهمی من چه میگویم؟
«...
بله، داشتیم میگفتیم چرا این مجله را منتشر کردیم. اما اصلاً این چه سؤالی است؟ جواب آن مثل روز روشن است. آنقدر روشن که باید سؤال را برعکس کنیم و بپرسیم:
«چرا تا حالا این مجله را منتشر نکردیم؟»
چون اگر کسی دوستی بسیار صمیمی داشته باشد که سالهاست از او جدا شده و او را ندیده است و ناگهان پس از سالها دوری، یک روز در را باز کند و او را روبروی خود ببیند که از سفر برگشته و یک بغل هدیه برای او آورده است؛ آیا تا این دوست را می بیند، فوری از او می پرسد که چرا آمدی؟
نه، هرگز! بلکه تا او را میبیند ذوق زده میشود، او را در آغوش میگیرد و میگوید:
«تا حالا کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر آمدی؟»
...»
قیصر امینپور
سروش نوجوان.شماره اول.سال1367
«مهمانی» هر چقدر هم که مختصر و مفید باشد، مهم است؛ تأثیرگذار است؛ به یاد ماندنیست.
باید برای «مهمانی» برنامه داشت؛ از قبل منتظر بود؛ زمینهچینی کرد؛ فکر کرد؛ مهیا شد.
رفتن، آمدن، بودن، همه را محاسبه کرد؛ دقیقه به دقیقه. نباید وقت تلف کرد.
*
زیارت بانو، آشنایی با سیر توسعه و تکامل حرم، بازدید از مسجد اتابکی و
مسجدبالاسر و صحن طلا و آینه، آشنایی با بزرگان مدفون در حرم، بازدید از
مسجد اعظم، بازدید از فیضیه، عبوری از دارالشفا و مروری بر زندگی طلاب،
میدان آستانه، دیدار از شیخان، گذری از بازار خان و بازارچه صاحبالزمان،
خرید سوغات معنوی، …
*
الحمدلله امروز هر چه نداشتیم، برنامهی خوبی داشتیم. جای شما خالی.
با تشکر از سجاد و مهدی
بزرگترین دلخوشی اینروزهای زرد من
غرقشدن در خاطرات قرمز سالهای کودکی
و اشک ریختن برای زندگیِ آدمها در وضعیت سفید است
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
به سلیقهی خودتان جای شیراز و کشمیر و سمرقند، اهواز و یزد و قم و تبریز و طبرستان و دیلمان و ری و جی بنشانید.
*
در هفتهای که گذشت حالم آنقدر خوش نبود که حتی کلمهای بنویسم.
امشب اما از مهربانیهای بیپایانِ سیدحسن و سیدمهدی و محمد و سیدعلی و امیرحسین و احمد و محمدمهدی و محمدرضا و علیرضا و علیرضا و سجاد و مهدی بهترم؛ الحمدلله.
**
نه به انتظارِ یاری... نه ز یار، انتظاری.
خدا... خدا... خدا...
چرا اینجا؟
رو زمین دنبالت گشتم، نَبُردیم...
تو دریا دنبالت بودم، نَکُشتیم...
تو جزیرهها دنبالت گشتم، ولی فقط چشمام رو گرفتی، این تن رو نَبُردی...
چرا اینجا؟ اینجا، اینجاااا...
من شکایت دارم؛ من شاکیام؛
پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ کو؟
آخه قرارمون که این نبود...
چرا اینجا؟ آخه چرا اینجا؟
پس چرا چشمام رو بهم پس دادی؟
پس دادی که چی؟ که چی کارش کنم؟ که چی ببینم؟
من شکایت دارم؛ به کی شکایت کنم؟ به کی بگم؟ به کی شکایت کنم آخه؟...
از کرخه تا راین
ابراهیم حاتمیکیا