- ۰ نظر
- جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
8 تا 10 : جلسهی پروژهی حسینعلی
10 تا 11 : جلسهی مشورتی طرح دانشآموزی ثقلین
11:30 تا 13 : جلسهی مشورتی طرح مقاومت به همراه ولیمه
13:30 تا 18 : جلسهی داوری بخش علوم انسانی جشنواره شیخ بهایی
18 تا 19:30 : جلسهی مشورتی طرح هر شهید یک وبلاگ
20 تا 21:30 : جلسهی پروژهی آسمان هشتم
فاصلهی بین جلسهها: رانندگی و هماهنگی با تلفن و پیامک
*
پی نوشت برای تویی که امروز...
حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
گمان مبر که دگر بیتو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله
به شکلی نامتعارف و از راهی غیرمنتظره، امشب دعوت شدم برای غبار روبی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه.
چنانکه افتد و دانی نمیتوانم بروم.
همین دعوت هم از سرمان زیاد است.
بیت زیر را با انتخاب مصراع دوم مناسب کامل کنید:
«چو ایزد ز حکمت ببندد دری / ................»
۱- ز رحمت ببندد در دیگری
۲- ز رحمت زند قفل محکمتری
۳- ز رحمت گشاید در دیگری
۴- اگر پشت آن در نشینی خری
تلفن مستقیم نداشتیم. صاحبخانه از طبقهی پایین یک سیم کشیدهبود به خانهی ما و یک گوشی خردلی رنگ مستطیل شکل وصل کرده بود بهش که همیشه قطع بود.
اگر کسی با ما کار داشت تلفن میزد به صاحبخانه. صاحبخانه اگر خانه بود و تلفن اشغال نبود و گوشی را بر میداشت و میخواست ما گوشی را برداریم، دکمهای را میزد که ارتباط با بالا برقرار شود. تلفن ما اما زنگ نمیخورد؛ فقط صدای ضعیف و کوتاه دلنگی میداد که نشانهی برقراری جریان برق ضعیف از پایین به بالا بود. فقط همان یک صدای دلنگ کوتاه یکبار میآمد و باید متوجه میشدیم. همین شد که گوشمان تیز تیز بود به صدای خفیف تلفن.
اگر گوشی را بر میداشتیم، خب صاحبخانه گوشی خودش را میگذاشت وگرنه یکی دوبار دیگر دکمه را قطع و وصل میکرد تا بلکه صدای دلنگ را بشنویم.
*
اگر گوشی را بر میداشتیم، تازه یک به چهار بود که با ما کار داشته باشند. تخصص «هادی» شده بود که یادش بماند خانوادهی هر کسی معمولاً چه روزهایی و چه ساعتهایی زنگ میزنند. یادش بماند که خانوادهی هر کسی آخرین بار کی زنگ زده و چند روز از آخرین تماسشان میگذرد.
ماجرایی بود.
1380-1382
*
الان شمایی که از ده سالگی تلفن همراه داشتهای اصلاً میفهمی من چه میگویم؟
«...
بله، داشتیم میگفتیم چرا این مجله را منتشر کردیم. اما اصلاً این چه سؤالی است؟ جواب آن مثل روز روشن است. آنقدر روشن که باید سؤال را برعکس کنیم و بپرسیم:
«چرا تا حالا این مجله را منتشر نکردیم؟»
چون اگر کسی دوستی بسیار صمیمی داشته باشد که سالهاست از او جدا شده و او را ندیده است و ناگهان پس از سالها دوری، یک روز در را باز کند و او را روبروی خود ببیند که از سفر برگشته و یک بغل هدیه برای او آورده است؛ آیا تا این دوست را می بیند، فوری از او می پرسد که چرا آمدی؟
نه، هرگز! بلکه تا او را میبیند ذوق زده میشود، او را در آغوش میگیرد و میگوید:
«تا حالا کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر آمدی؟»
...»
قیصر امینپور
سروش نوجوان.شماره اول.سال1367
«مهمانی» هر چقدر هم که مختصر و مفید باشد، مهم است؛ تأثیرگذار است؛ به یاد ماندنیست.
باید برای «مهمانی» برنامه داشت؛ از قبل منتظر بود؛ زمینهچینی کرد؛ فکر کرد؛ مهیا شد.
رفتن، آمدن، بودن، همه را محاسبه کرد؛ دقیقه به دقیقه. نباید وقت تلف کرد.
*
زیارت بانو، آشنایی با سیر توسعه و تکامل حرم، بازدید از مسجد اتابکی و
مسجدبالاسر و صحن طلا و آینه، آشنایی با بزرگان مدفون در حرم، بازدید از
مسجد اعظم، بازدید از فیضیه، عبوری از دارالشفا و مروری بر زندگی طلاب،
میدان آستانه، دیدار از شیخان، گذری از بازار خان و بازارچه صاحبالزمان،
خرید سوغات معنوی، …
*
الحمدلله امروز هر چه نداشتیم، برنامهی خوبی داشتیم. جای شما خالی.
با تشکر از سجاد و مهدی
بزرگترین دلخوشی اینروزهای زرد من
غرقشدن در خاطرات قرمز سالهای کودکی
و اشک ریختن برای زندگیِ آدمها در وضعیت سفید است
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
به سلیقهی خودتان جای شیراز و کشمیر و سمرقند، اهواز و یزد و قم و تبریز و طبرستان و دیلمان و ری و جی بنشانید.
*
در هفتهای که گذشت حالم آنقدر خوش نبود که حتی کلمهای بنویسم.
امشب اما از مهربانیهای بیپایانِ سیدحسن و سیدمهدی و محمد و سیدعلی و امیرحسین و احمد و محمدمهدی و محمدرضا و علیرضا و علیرضا و سجاد و مهدی بهترم؛ الحمدلله.
**
نه به انتظارِ یاری... نه ز یار، انتظاری.
خدا... خدا... خدا...
چرا اینجا؟
رو زمین دنبالت گشتم، نَبُردیم...
تو دریا دنبالت بودم، نَکُشتیم...
تو جزیرهها دنبالت گشتم، ولی فقط چشمام رو گرفتی، این تن رو نَبُردی...
چرا اینجا؟ اینجا، اینجاااا...
من شکایت دارم؛ من شاکیام؛
پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ کو؟
آخه قرارمون که این نبود...
چرا اینجا؟ آخه چرا اینجا؟
پس چرا چشمام رو بهم پس دادی؟
پس دادی که چی؟ که چی کارش کنم؟ که چی ببینم؟
من شکایت دارم؛ به کی شکایت کنم؟ به کی بگم؟ به کی شکایت کنم آخه؟...
از کرخه تا راین
ابراهیم حاتمیکیا
دیگر به جایی رسیده بود که عمیقاً احساس تنهاماندگی میکرد. آقا روحالله را عرض میکنم. احساس فاصله. درهای میان او و دیگران، که هر سَحر میدید که قدری ژرفتر شده است.
این تنهایی را بعضیها گمان میکردند که دوست دارد؛ که اصلاْ خودش آن را پی ریختهاست؛ که خودش کناره میگیرد، که خودش مجذوب خلوت است؛ اما اینطور نبود. دیگران به هنگام رشد، بر میآمدند، او فرو میرفت. برای او انگار که خدا در اعماق بود نه در افلاک؛ و با وجود این، تنهایی را طالب نبود. دلش میخواست خدا را همان جایی بیابد که همگان مییافتند: در کوچه و بازار، مسجد و آسمان.
دلش میخواست میتوانست با همگان بجوشد، بازی کند، بخندد و حرف بزند؛ اما نمیشد. فقط همین را حس میکرد که نمیشود: حریم. ضریح. مرغ باغ ملکوتم. دیوار تنومندی از سؤال.
سهدیدار . ج ۱ . ص 177
نادر ابراهیمی
یه جایی خوندم که وقتی اسلحهی گرم به ایران اومد خیلی از جنگجوهای اون موقع نامردی میدونستن که از راه دور به دشمنشون شلیک کنن. پهلوونهای قدیم حتماً باید پنجهشون به پنجهی دشمن قلاب میشد تا اسمش رو میذاشتن جنگ.
*
الان که دیگه همه عادت کردن با توپ و تفنگ و موشک بجنگن و انواع و اقسام روشهای فیزیکی و شیمیایی ناکار کردن طرف مقابل رواج داره، نمیدونم چرا همون حس پهلوونهای قدیمی رو نسبت به «جنگ رسانهای» دارم. به نظرم نامردیه که وقتی کسی حضور نداره که مشت بزنی توی صورتش یا لااقل در تیررس نیست که به طرفش شلیک کنی، بیای با ابزارها و تکنیکهای رسانهای پوستش رو بکنی و نیست و نابودش کنی.
*
نمی دونم. شاید صد سال دیگه این روش هم همینقدری که الان تانک ذوالفقار و آر پی جی هفت و موشک شهاب سه مردونه به نظر میرسه، موجه جلوه کنه.
از همهی تکنیکهای ارتباط عمومی و برخورد اثرگذار و اینا که بلد بودم استفاده کردم تا به آقای تهیهکنندهی محترم بفهمونم که به جای اون چهار تا فایل تکراری و قدیمی، از میانبرنامههای جدید و باکیفیت استفاده کنه.
آقا رفته نمایش دفاع مقدس ساخته؛ وسط خط مقدم که حاجی سیدش رو کشتن؛ وکال هزاردستان گذاشته! به خیالش چون از تازههای آرشیو استفاده کرده باید تقدیر هم بشه.
اینجا یه دیوار درست و حسابی هم پیدا نمیشه که سرم رو بکوبم بهش.
*
خود وکال خیلی هم خوبه. اما آدم خودش باید عاقل باشه. به این بهانه بشنوید:
هزاردستان