ساعت ده شب فرستاد دنبالم.
از یازده تا نیمههای شب، بستنی خوردیم و به حال من گریه کرد.
[...]
[...]
[...]
# زندگی
- ۰ نظر
- جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
ساعت ده شب فرستاد دنبالم.
از یازده تا نیمههای شب، بستنی خوردیم و به حال من گریه کرد.
[...]
[...]
[...]
بیت:
با دشمنان چشم چران، صلح من بس است
وقتی که چشمهای تو بیت المقدس است
شاهد:
وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم
حتماً با خبرید که با هدف آمادگی صعود به توچال چند هفتهای هست که برنامهی کوهپیمایی گذاشتهایم. هر چند که دعوتهای فراوان ما از خیل کثیر دوستان اغلب بینتیجه بوده است، اما این هفته برای تنوع با همین گروه کمتر از انگشتان یک دست رفتیم «بند عیش» در شمال غربی تهران، بالای منطقه «حصارک» که با واحد مرتفع علوم تحقیقات دانشگاه آزاد معرف حضور همگان است!
زندگی امروز ما آن چنان آغشته به تکنولوژی شده که بدویترین فعالیتها یعنی همین راهپیمایی و کوهپیمایی هم به شدت متأثر از آن است. شما نیازی به تماشای تصویر بالا که امروز «مادر گروه با کرانههای فنآوری» گرفته و یا گزارش لحظه به لحظهی من از خاطرات و مخاطرات این سفر ندارید. به راحتی با جستجوی سادهای در وب میتوانید به انواع تصاویر و راهنماها و خاطرات و گزارشها از صعود به بندعیش در فصول مختلف سال برسید. مثلاً این نقشهی صعود تقریبی است که ما هم پیمودیم و شبیه آن را رفقای خودمان هم در ویکی لاک ثبت کردهاند:
اما آنچه قابل اشتراک گذاری نیست، تجربهی عجیبی است که در همنوردی با دوستان در این فعالیتهای سخت و نفس گیر بدست میآورید. هر بار در انتهای راه، خسته و عرقریزان، حس خوب موفقیت در کار گروهی در جان آدم تهنشین میشود. حس عضو بودن در یک گروه پاک و بیآلایش که برای رسیدن به لذتی بالاتر، سختیها را به جان میخرند و ضعف و ناتوانی تو را تحمل میکنند.
این قابل انتشارترین تصویر از گروه چهار نفرهی ما در حملهی آخر به قلهی بندعیش است که مادر گروه گرفته و برای صاد فرستاده. شما برای تشکیل چنین گروهی به یک بز در جلو، نفراتی در میانه، و مادری در انتها نیاز دارید که هوایتان را حسابی داشته باشد.
+ با تشکر و احترام فراوان تقدیم به سجاد، آقامهدی و علی در این روز خوب و نفسگیر.
جلسهی آخر کلاس رسانهشناسی کانون. توی گرمای طاقت فرسا، چهار و نیم بعدازظهر خودم را میرسانم مسجد. در اصلی مسجد، بر خلاف روزهای قبل، در این ساعت باز است. وسط خیابان جلوی مسجد، هر نیم متر یک پرچم ایران کاشتهاند. صدای مداحی خیابان را پر کردهاست. شهید آوردهاند. امشب که کلاس ما تمام میشود، مردم محله میآیند به مسجد تا بعد از سی و سه سال با شهیدشان وداع کنند. من هم سی و سه سالهام. جلسهی آخر کلاس است.
پشت وانت پیکان نوشته بود:
«همه دنبال یارند٬ ما دنبال بار...»
یه غم عجیبی توی اون سه نقطهی آخرش موج میزد.
با احترام از سمت چپ سبقت گرفتم.
امروز بعد از دو سال و دو ماه که از تولد بچهها میگذرد، برای اولین بار آقا مصطفی را بردم سلمانی*. برخلاف انتظار قبلی همهی اقوام و آشنایان و حتی برخلاف انتظار آقای آرایشگر -که انصافاً کاربلد و باحوصله است- آقا مصطفی اصلاً نترسید و جیغ نکشید و بیتابی نکرد. معمولاً وقتی دو نفری با هم بیرون میرویم خیلی ساکت و آرام میشود و از پدر مقدس حسابی حرف شنوی دارد.
چند دقیقهای قبل از اینکه نوبتمان بشود توی مغازه با هم شوخی و خنده کردیم و برای اتوبوسهایی که توی ایستگاه جلوی مغازه میایستادند و مسافر سوار میکردند دست تکان دادیم. بعد کفش و جورابش را در آوردم و بغلش گرفتم. آقای سلمانی خیلی نرم و خونسرد در کمترین زمان ممکن کار خودش را کرد و موهای قشنگ آقا مصطفی بود که روی لباس و دست و صورت من و خودش میریخت؛ بیآنکه گریه کند یا نق بزند. آنقدر ساکت بود که اواخر کار آرایشگر چوب مخصوص بچهها را روی دستههای صندلیاش گذاشت و چند دقیقهای هم آقا مصطفی خودش تنهایی زیر قیچی نشسته بود.
در راه بازگشت به خانه برای اولین بار با هم رفتیم نانوایی و یک نان سنگک بزرگ* خریدیم که اندازهی آن یک وجب از قد آقا مصطفی بلندتر بود.
دیدن نانوایی و خمیر و پارو و تنور و آدمهایی که نان میخرند و میبرند، جایزهی آقاییِ امروزِ آقا مصطفی است.
* پ.ن. برای ثبت در تاریخ:
قیمت نان سنگک بزرگ بدون کنجد در قم هزار تومان است. نانی که معمولاً برای خانه میخرم کوچکتر است و هر قرص آن ششصد و پنجاه تومان. اجرت سلمانی هم شش هزار تومان شد.
از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم و آن روزی که قصد کردم بخوانم فهمیدم که صفحهبندی کتاب مشکل جدی دارد و مثلاً از ۸۵ تا ۱۱۲ را سه بار دارد و به همین تناسب بخشهایی را ندارد. منتظر فرصت بودم که بروم و عوضش کنم که نشد تا ماه رمضان امسال که مهدی الف زحمتش را کشید و بالاخره دیشب و امشب -با دو سال تأخیر- در دو نشست دو ساعته -همزمان با تماشای تلویزیون و بازی بچهها و ...- تمامش کردم.
کتاب بامزه و کمعمقی است و البته خواندنش برای آشنایی با کلیات موضوع افغانستان ضروری است. نقد خوبی استاد محمدکاظم کاظمی دربارهی این کتاب نوشته که به نظرم بعد از خواندن کتاب حتماً ببینید.
یکی از قهرمانان دوران کودکی من، آخرین آنها و محبوبترینشان، دو هفتهی پیش درگذشته و من امروز این خبر را شنیدهام.
چرا این خبر را من باید اینقدر دیر بشنوم؟ در دنیای اطلاعات و ارتباطات، این واقعه استعاره از چیست؟
حال مساعدی برای نوشتن از همهی لحظاتِ با او بودن، با او خوش بودن، ندارم.
لطفاً این قطعهی کوتاه را بشنوید و به پاس همهی لحظات خوبی که برایمان ساخت فاتحهای بفرستید. لطفاً.
شب جمعه حاجی ابراهیم از یزد زنگ میزند که فردا میآیم تهران و مشتاق دیدارم. دو سال پیش که برای گرفتن مدرک کارشناسی رفته بودم دانشگاه یک نصفه روز با محبت و بیمنت دنبال کارم بود و من را از راهآهن سوار کرد و برد و چرخاند و آورد. حالا باید تلافی کنم. قرار میشود وقتی رسید خبرم کند.
تا عصری خبری نمیشود. ظاهراً از راهآهن ناهار رفته منزل یکی از دوستانش و تازه ساعت چهار تماس میگیرد که سوار مترو هستم. صادقیه قرار میگذاریم و حدود پنج پیدایش میکنم. آقای مهندس نابغه و فروتن ما کار برنامهنویسی و طراحی وب و ... را کنار گذاشته و در سی و چند سالگی شده کارمند بانک! پشت باجه مینشیند و پول میشمارد! حالا هم دورهی آموزشی دارند تهران و آمده که فردا سر وقت حاضر باشد.
بانک برایشان در هتل المپیک اتاق گرفته. من بیخبر از فوتبال، حاجی ابراهیم بیخبر تر از من، حدود پنج و نیم که از بزرگراه کرج میپیچیم توی خیابان غربی ورزشگاه آزادی جماعت سرخ پوش، پیاده و سواره مسیر را مسدود کردهاند. تازه دوزاریمان میافتد که ای دل غافل افتتاحیهی لیگ است و بد موقعی برای اقامت در هتل المپیک انتخاب کردهایم. با هر زحمتی هست از کنار جماعت سر تا پا قرمز راهی پیدا میکنم و از جلوی ورزشگاه میگذریم. به نگهبان پارکینگ هتل وانمود میکنم که رانندهی شخصیت مهمی هستم که مهمان بانک هستند در هتل و بندهی خدا کلی احترام میگذارد و راهمان میدهد و جلوی فوارههای در ورودی هتل پارک میکنم. بدم نمیآید تا اینجا که آمدهام سری به داخل بزنم و به بهانهی مشایعت حاجی ابراهیم معماری داخلی این بنای عصر پهلوی با قدمت چهل ساله را ببینم. فضای جلوی پیشخوان پذیرش شلوغ است و عدهی زیادی مشغول عبور و خارج شدن از هتل هستند. اول توجهی نمیکنم. اما به نظرم میآید که اعضای یک تیم ورزشی باشند. یکی دو تایشان که از کنارم میگذرند به آرم لباسشان دقیق میشوم: «پرسپولیس» خدای من! شوت بودن هم حدی دارد.
با حاجی ابراهیم از لابلای کریم باقری و محمود خوردبین و برانکو ایوانکویچ راهی باز میکنیم و خودمان را به پذیرش میرسانیم. چندتایی از مهمانان هتل دارند عکس یادگاری میگیرند با فوتبالیستها و بیتوجهی من و حاجی ابراهیم به این لحظه، موقعیت خندهداری ایجاد کرده. حتم دارم آن جماعتی که خیابان غربی را بند آورده بودند در خواب هم نمیدیدند که چنین موقعیت شیک و تمیزی برای همپیالگی با قرمزها تا آخر عمر نصیبشان شود. حالا ما داریم دربارهی حکم نماز مسافر در سفر کاری حرف میزنیم. شرایطمان هیچ فرقی با یک دهه پیش ندارد. تابستان هشتاد و یک در هتل طیبهی مدینه که همهی همسفران دنبال خرید و تماشای ماهواره و ... بودند، من و حاجی ابراهیم توی اتاق از هدف زندگی حرف میزدیم و سیب گاز میزدیم. خدا عاقبتمان را ختم بخیر کند. آمین.
یک ربع به چهار صبح، علی را از چهارباغ سوار میکنم و قبل از اذان، نمازخانهی جمشیدیه هستیم. آقا مهدی و برادر اکبر هم میرسند و بعد از نماز، در انتظار مهدی الف هستیم که بیاید و راه بیفتیم. مادر گروه هم غیبت ناموجه دارد. با اینحال ما کار خودمان را میکنیم. هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش حرکت میکنیم و در نهایت هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش بر میگردیم خانه.
معلوم است که فشار از هفتهی پیش کمتر شده و نفسها چاقتر است. البته بدخوابی شب گذشته کمی بیحوصلهام کرده. انشاءالله که بتوانیم این برنامه را تا آخر تابستان پیوسته و متنوع ادامه بدهیم.
تنبلی نکنید و بزنید به کوه. خلقتان عوض میشود.
مرحبا به این پشتکار امیرحسین که بالاخره ما را دور هم جمع کرد. اگر به خودمان بود که با اهل و عیال ساعت نه صبح روز آخر هفته از خانه تکان نمیخوردیم برای تفرج و تفریح و دورهمی.
چه جای دیدنی و دنجی هم کشف کردیم: «باغ ایرانی» یا به روایت متأخر تر آن: «بوستان مهندس علی محمد مختاری»
به بچهها و مادرها که خوش گذشت. حال ما هم بعد از بلع و هضم آن همه نان و پنیر و خیار الحمدلله بهتر است!
خودت نمیدانی. اما مثلاً امروز تنها ریسمانی که مرا به عصر کشاند، همین ذوق دیدار تو بود.
بستنیخریدنم وسط جاده عجیب نبود؟ وقتی ذوقزدهام از این کارها میکنم. هنوز نمیدانی؟
بیش از یکسال است که در حال مهیا کردن شرایط برای مهاجرت به قم است. بارها آمده و رفته؛ شرایط را سنجیده؛ گزینههای کار و زندگی را بررسی کرده و امروز بالاخره کنده و آمده.
شیرینی هراسناکی دارد هجرت. آدم خودش را مستقیماً در بغل خدا حس میکند؛ مثل نوزادی در آغوش مادر.
امروز رفتم برای کمک پای کامیون -الکی مثلاً من زورم زیاد است- کاری از دستم بر نیامد. اما مثل شرکت در مراسم بدرقه و استقبال زایران مکه و کربلا دلپذیر بود.
۱- مبانی سهگانه تمدن غرب را نام برده و هر کدام را در یک جمله توضیح دهید.
۲- اوقات فراغت چیست؟ زمینههای پیدایش و کارکرد آن را در غرب توضیح دهید.
۳- یکی از بازیهای رایانهای که انجام دادهاید نام برده و جایگاه قهرمان در آن بازی را تحلیل کنید.
۴- درجهبندی بازیهای رایانهای به چه دردی میخورد؟
۵- برای حل مشکل بیزمان بودن دنیای سایبر چه باید بکنیم؟ شما چه میکنید؟
در آن سالهای زد و خورد، یک بار مسلمانان داشتند میرفتند برای حج؛ کاملاً صلح آمیز و با حداقل سلاح. مشرکان قریش جلویشان در آمدند که نمیشود. حالا هر یأجوج و مأجوجی میآمد مکه برای حج با سلام و صلوات هم بر میگشت. اما جلوی کاروان یثرب را گرفتند که نمیشود. نشستند به مذاکره. توافق کردند که مسلمانان بیخیال هدف صلح آمیز خودشان بشوند و برگردند. در عوض قرار شد بعداً اگر خواستند تحت تدابیر سختگیرانه و برای مدت محدود به زیارت بیایند.
در حقیقت خواستهی مشرکان برآورده شد. مسلمانان نقد را دادند و نسیه را گرفتند. تازه نمایندهی مشرکان قبول نکرد که بالای متن توافقنامه نام خدای رحمان و رحیم بیاید. پس نوشتند: «بسمک اللهم» نام پیامبر را هم نگذاشت با احترام بنویسند. فقط نوشتند: «محمد پسر عبدالله» [عالم به فدای نامش]
قبل از آنکه کار به توافق بکشد، وقتی که هنوز معلوم نبود چه بر سر آنان خواهد آمد، پیامبر همه را جمع کرد زیر درخت و پیمان گرفت که در هر آن چه پیش خواهد آمد -چه نبرد و چه غیر آن- با او باشند.
آن صلح شد حدیبیه. آن بیعت هم رضوان.
*
یک سال بعد خیبر تسلیم شد. سه سال بعد هم مکه را فتح کردند: بیخونریزی.
در خیالات خام و شیرین خودم میانگارم:
این توافق «حدیبیه» است؛ سال «دولت و ملت؛ همدلی و همزبانی» هم بیعت رضوان.
چه کسی آن روز که آن قرارداد خفت بار را مینوشتند باور میکرد؟
خدایا، چشم ما را به جمال فاتح مکه روشن کن!
پ.ن:
إذا ظهر القائم (عج) قام بین الرکن و المقام و ینادی بنداءات خمسة: الأول: ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم...