صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۵۹ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

آن قدر اصرار کرد که بالاخره نوشتم.
امروز هم رفتیم برای ضبط.
فکر می‌کردیم سه دقیقه می‌شود، ولی نزدیک شش دقیقه شد.

 

بعدها می‌توانم پز بدهم که اولین نوشته‌ام در رادیو، روایتِ زندگیِ سعدی بوده‌است.

 

# اداره

# سعدی

# نوشتن

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: بشنو
فکرش رو بکن:
ما سوم دبیرستان بودیم که نامردا صیاد خدابیامرز رو زدن.
مدرسه ما رو برد تشییع جنازه.

فکرش رو بکن!

# شهید

# مدرسه

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
برای این که زندگی آدم روح تازه ای پیدا کند، چیزهای زیادی لازم نیست. با یک گل هم گاهی بهار می شود.

مثلاً همین ایمیل عزیز که با دقت نوشته شده، بعد از مدت ها سر حالت می آورد و در اوج ناامیدی، روزت را نو می کند.
همین جوری با یک نامه ی مهربان (شاید نامه ی یک مهربان) امروزت می شود: «نوروز»

# برادر

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه

چه تصوری از یه اداره داری؟ یه چیزی تو مایه‌های نقطه‌چین مهران مدیری؟ یه مشت آدمِ بیهوده‌ی بی‌احساس چاپلوس؟ سَر و سِرّ شون با هم بخاطر پول و اضافه‌کاری و این‌هاست؟

بعدش اگه بگم امروز رییسم اومد تو اتاقم و راجع به عطر انبوه بوته‌های یاس با هم حرف زدیم چی میگی؟
اگه بگم رییسم داره یه کاروان آدمای جور وا جور رو، با پیگیری دلسوزانه و خارج از برنامه‌ی کاری، می‌بره کربلا چی میگی؟
اگه بگم روی میزش توت خشک و نخودچی و خرمازاهدی میذاره که بچه ها بخورن و کیف کنن چی میگی؟

من چی بگم؟

# قصه

# دوست

# اداره

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
دو تا بوته‌ی یاس گرفتم که توی باغچه‌ی خونه بکارم.
یه بیلچه‌ی باغبونی، دو تا بسته خاک‌برگ و یه گونی خاک باغچه؛ همه‌ش شد 9000 تومان.

یاد «امیر کوچولوی هشتم» افتادم.

# سبک زندگی

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
بیست سال آزگار، برایم چهاردهم فروردین روز خاصی بوده است؛ مثل خیلی از آدم‌ها.
از سرگیری تحصیل یا تدریس؛ تازه شدن دیدارها؛ سر باز کردن حرف‌ها و درد دل‌ها.

امسال اما؛ انگار نه انگار.
اولین سالِ دوری از تحصیل و تدریس.

# مدرسه

# سبک زندگی

# اداره

  • ۵ نظر
  • شنبه ۱۴ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
فکر می‌کنی از اوایل پاییز ۱۳۷۵ تا اوایل بهار ۱۳۸۹ چقدر طول کشید؟
چهارده سال؟ سیزده سال و نیم؟ ده سال؟ پنج سال؟ دو سال؟ یک ماه؟ چند روز؟

چند روز.
همین چند روز پیش امین را توی کلاس اول الف دیدم و با هم دوست شدیم؛ و امروز با همسرش میهمانمان در قم بودند.
فقط چند روز و این همه خاطره.

# امین

# دوست

# واحد قم + حومه

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۹ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: کودکی

می دانی چند وقت بود صدای پیچیدن باد در شاخه های تبریزی را نشنیده بودم؟


# ایران

# سفر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۳ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
  • :: کودکی
حرکت از قم: 8:00
کاشان - باغ فین: 9:00
مدرسه و مسجد آقابزرگ: 11:00
نماز - شازده ابراهیم: 12:00
ناهار - امامزاده قاسم: 13:00
بازار کاشان - تیمچه امین الدوله: 14:00
نیاسر - آبشار و غار رییس: 16:00
نماز - آران و بیدگل - امامزاده هلال بن علی 18:00
قم: 21:00

# سفر

# ایران

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
این جا همش هوا ابریه. اصلاْ نمی باره.

حاج آقا یه نگاهی به آسمون میکنه و میگه:
«خدا ابرهاشو فرستاده که به ما بگه ببینید ابر دارم اما گناه میکنید بارون نمیاد!
ما هم انگار نه انگار گناه میکنیم.
میگیم وظیفه ی دولته که آب ما رو تأمین بکنه. تأمین هم میکنه. بیخیال خدا!»

# قم

# اداره

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۸
  • :: بداهه
  • :: نغز
بهش میگم: این ماشینه صفره؟
میگه: نه. یک سال و نیم کار کرده!
میگم: پس حتماً مالِ یه خانم دکتره که صبح ها باهاش میره مطلب و برمیگرده!
میگه: آره؛ مال خواهرمه!

# اصغرثانی

# دوست

# قصه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۸
  • :: بداهه


پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد...

# صاد

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۸
  • :: بداهه
  • :: بیت
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون