- ۱ نظر
- شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۹
زندگی نامه خودنوشته (اتوبیوگرافی)
به روایت اول شخص
شروع: 9 و 30 دقیقه صبح
پایان: حوالی عصر
بهش میگم:
«پارسال این موقع یادته؟ اگه بهت می گفتم که یک سال دیگه توی ماشین میشینیم کنار هم و دو تا دلستر باز می کنیم که بخوریم در حالی که نه تو دیگه دانش آموز اون مدرسه ای و نه من معلمش، و جفتمون هم خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم، باورت میشد؟»
خودش رو میزنه به اون راه. اما میدونم که ته دلش هنوز هم باورش نمیشه...
مرتیکهی الاغ!
«خر دجّال» هزار تا یاوه و دروغ به اسم 2012 و آرماگدون و نوستراداموس و غیره تحویلمون بده، هراسافکنی و فرافکنی و ماجراجویی و فراربهجلو تلقی نمیشه، خیلی هم انساندوستانه و حقوق بشر و نازه؛
اونوقت دو تا پیرمرد مؤمن و خداترس که بگن گناهِ بد بد نکنین و از عذاب خدا بترسین که زلزله از سنتهای الهیه و به خدا توی قرآن اومده و ... میشن متحجر و عامل دست حکومت و منحرف کنندهی ذهنها از گناه اصلی (لابد طغلب گصطرده!!)
حیفِ آدم که به تو بگن!
هر کی درست جواب بده یه جایزه ی خوب پیش من داره.
خیلی راحت و با خنده، با همان زبان نیمه عربی و نیمه فارسی، می گوید: «ان شاء الله من و تو و حمید و علی در جنگ شهید می شویم و با هم می رویم بهشت!»
به همین راحتی می گوید. مثل این که توی لبنان گفتنِ چنین جملاتی زیادی مرسوم است!
*
از جنگ و شهادت گفتنِ ما «تعارفی» است. اما این که شیخ حبیب می گفت خیلی واقعی و دست یافتنی می نمود.