صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۵۹ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است


ای که مرا خوانده‌ای
راه نشانم بده...


* ولی حیف که ارباب قتیل العبرات است

# سفر

  • :: بداهه
می پرسد: دانشگاه؟ سیاست؟ تشکل ها؟ وظیفه؟ طرح نو؟ تکلیف؟ تحصیل علم؟ تشکیل گروه؟ ...؟ ...؟ ...؟
می پرسم: چقدر در روز به تنهایی قدم می زنی؟ چقدر احساس می کنی که تنهایی؟

# سبک زندگی

# دوست

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

زندگی نامه خودنوشته (اتوبیوگرافی)
به روایت اول شخص

شروع: 9 و 30 دقیقه صبح
پایان: حوالی عصر

# امتحان

# مدرسه

# نویسندگی

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
میگه: کجای کارمون اشتباس؟
میگم: امثالِ ما، زود مرز بین اخلاق و احساسات رو گم می کنیم.
میگه: مثال بزن.
میگم: مثلاً یه بار از روی احساسات انجام کار کس دیگری رو به عهده می گیریم. دفعه ی بعد از روی همون احساسات توقع داریم طرفِ مقابل کار ما رو به عهده بگیره. (چون لابد محبت هر دو سر بی!) یه ذره هم کم بذاره میزنیم به تیپ هم.
میگه: فرقش با رفتار اخلاقی چیه؟
میگم: آدم توی رفتار اخلاقی انجام کار دیگران را به عهده میگیره؛ بدون چشم داشت.

# اداره

# سبک زندگی

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
محاصره شده بودند.
هلیکوپترهای بعثی کنار نیزارها فرود آمدند. نی‌ها آتش گرفته بود.
علی هاشمی و رفیقش توی نی‌های سوخته می‌دویدند.
با پای برهنه...
.
.
دیگر کسی آن‌ها را ندید.
*
فردا توی اهواز فرمانده‌ی گم‌شده‌ی قرارگاه سرّی را مردم پیدا می‌کنند.

# قصه

# شهید

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
حیف که نمی‌تونید نظرات خصوصی رو بخونید.

یه نظر گذاشته واسه مطلب قبلی، بیا و تماشا کن!

# دوست

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

بهش میگم:
«پارسال این موقع یادته؟ اگه بهت می گفتم که یک سال دیگه توی ماشین میشینیم کنار هم و دو تا دلستر باز می کنیم که بخوریم در حالی که نه تو دیگه دانش آموز اون مدرسه ای و نه من معلمش، و جفتمون هم خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم، باورت میشد؟»
خودش رو میزنه به اون راه. اما میدونم که ته دلش هنوز هم باورش نمیشه...

# دوست

# مدرسه

# نمایشگاه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
آدم باید با خوانندگان سر رسید دیجیتالی‌اش چه کند؟
محبت دارند؛ دنبال می‌کنند؛ ابراز ارادت می کنند؛ سؤال دارند؛ مشورت می خواهند و ...
سعی می‌کنم در همان بخش نظرها جواب بدهم.
اما شما بفرمایید وقتی پیام خصوصی می‌گذارند، من چطور باید جوابشان را بدهم؟!
*
یا حرف خصوصی نزنید و یا این‌جا انتظار جواب نداشته باشید که تکنولوژی شرمنده‌ی شما می‌شود!

باتشکر - مدیریت کافه!

# صاد

  • ۵ نظر
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

راستشو بگم چیه که یه هفته‌ست هوایی‌ام کرده؟
*
شیخ حبیب توی حرم با خنده گفت:
«ان‌شاءالله علی‌اصغر با اب و ابوالزوجه‌ی شهیدش میره بهشت؛ حمید هم با اخ‌الشهیدش. تو که هیچ فامیلِ شهیدی نداری هم ان‌شاءالله خودت شهید میشی میری بهشت...»
*
جدی می‌گفت!
تو بودی هوایی نمی‌شدی؟

# حمید

# دوست

# شهید

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

مرتیکه‌ی الاغ!

«خر دجّال» هزار تا یاوه و دروغ به اسم 2012 و آرماگدون و نوستراداموس و غیره تحویلمون بده، هراس‌افکنی و فرافکنی و ماجراجویی و فراربه‌جلو تلقی نمیشه، خیلی هم انسان‌دوستانه و حقوق بشر و نازه؛
اون‌وقت دو تا پیرمرد مؤمن و خداترس که بگن گناهِ بد بد نکنین و از عذاب خدا بترسین که زلزله از سنت‌های الهیه و به خدا توی قرآن اومده و ... میشن متحجر و عامل دست حکومت و منحرف کننده‌ی ذهن‌ها از گناه اصلی (لابد طغلب گصطرده!!)

حیفِ آدم که به تو بگن!

# فرهنگ

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
اگه گفتی این حدیث رو کجا نوشته‌اند؟!!
عَن أبی جَعفَرٍ الباقِر : ألوُقوفُ عِندَ الشُّبهَةٍ خَیرٌ مِنَ الاِقتِحامِ فی الهَلَکَةِ.
توقف در هنگام مواجهه با کار شبهه ناک بهتر از فرو رفتن در گرداب هلاکت است.

هر کی درست جواب بده یه جایزه ی خوب پیش من داره.

# مدرسه

  • ۵ نظر
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

خیلی راحت و با خنده، با همان زبان نیمه عربی و نیمه فارسی، می گوید: «ان شاء الله من و تو و حمید و علی در جنگ شهید می شویم و با هم می رویم بهشت!»
به همین راحتی می گوید. مثل این که توی لبنان گفتنِ چنین جملاتی زیادی مرسوم است!
*
از جنگ و شهادت گفتنِ ما «تعارفی» است. اما این که شیخ حبیب می گفت خیلی واقعی و دست یافتنی می نمود.

# حمید

# دوست

# شهید

# قصه

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه
کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم که آب و هوا تأثیر چندانی بر حال و هوای آدمی‌زاده ندارد.
چند روزی است که قم اردی‌بهشتی است: باران می‌آید؛ آفتاب می‌شود. رگبار می‌زند، تند، یک ریز؛ تگرگ می‌بارد، دوباره آفتاب می‌شود.
اما انگار نه انگار...
هیچ چیزی توی این دلِ بی‌صاحب تکان نمی‌خورد.
انگار نه انگار.

# قم

# اداره

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه

در تمام مدتی که نشسته بودیم و با زبان بی زبانی می گفتیم و می خندیدیم، به این فکر می کردم که پس فردا که برگشت لبنان و «حرب ان شاء الله!» ، شهید که بشود «ان شاء الله!» عجب مقاله ای بنویسم برایش!
*
مهمان حزب اللهی ما، عجب دل خوشی دارد.

# حلقه

# حمید

# دوست

  • ۰ نظر
  • شنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۸۹
  • :: بداهه


دو هفته است دارم سازی می زنم که صداش هفته ی دیگه در میاد!

...

# مدرسه

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۳۱ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
تهران، جمشیدیه، ارتفاعات کلکچال، تپه نورالشهدا و عدسی!

آقا جلال، سیدعلی، شیخ صادق، مصطفی، امیرحسین، احسان

# حبیب

# دوست

# سفر

# کوه

  • ۲ نظر
  • جمعه ۲۷ فروردين ۱۳۸۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون