به نسلی می گویند که نسبت به پدران خود و نسبت به فرزندان خود، از امید به زندگی، نشاط و شرایط رشد و تعالی کمتری برخوردار باشد.
# زندگی
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
به نسلی می گویند که نسبت به پدران خود و نسبت به فرزندان خود، از امید به زندگی، نشاط و شرایط رشد و تعالی کمتری برخوردار باشد.
قرار شده بود که از اول مهر، دو روز در هفته، هر روز سه بار، هر بار دو ساعت، هر بار برای چهل تا پسر بچهی ناشناخته، زبان و ادبیات فارسی بگویم.
ده شب پیوسته کابوس کلاس را میدیدم. هر بار به یک شکل و هر بار به یک زجر.
هر بار عرقریزان از خواب میپریدم و در عجب میماندم از تصمیمی که گرفته بودم که چنین هولناک بود.
تازه معلم بودم و آرمانگرا و خجالتی و بسیار ناتوان و بیتجربه.
*
از دیشب دوباره کابوس اول مهر برگشته؛ بعد از سیزده سال.
سه تا کلاس جدید قبول کردهام از اول مهر، علاوه بر آن یک کلاس سابق، که هر کدام از دور، از اینجا که الان هستیم، ترسناک به نظر میرسد.
*
آدمی که انتخاب نمیکند، چارهای جز صبر بر انتخابهای دیگران ندارد.
سرنوشت سه سال زبان و ادبیات فارسی به قم و حومه و صاد انجامید.
سرنوشت تاریخ و متون کهن فارسی ما را به کجا خواهد برد؟
پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت میکرد؛ متولی امامزاده،
پنج و نیم صبح عید کنار بزرگراه همت سوارم میکند و تا ده که دوباره همانجا پیادهام کند تمام تلاشش را میکند که پیغمبری کند و دستم را بگیرد و از این حال خراب بیرون بکشد.
تلاشش حتماً نزد همان خدایی که پیغمبریاش را میکند مأجور است.
زندگی اما متأسفانه شامل دراز و نشستهایی است مابین این آبنباتچوبیها.
پ.ن:
بعد از هفت سال، دستم خالیتر از گذشته است. مرا ببخش.
عصری توی دفتر تهیه، کار انتخاب دبیر خبر که تموم شد، آقای چاق یه چیزی گفت که بالاخره باید یه روزی میگفت.
آخر جلسه، بحث را میکشانم به آن جایی که از اول باید میکشاندم.
با همهی تیزهوشیاش یک لحظه غافلگیر میشود.
برای اینکه فضا عوض شود، شوخی میکنم: «دارم ازت خواستگاری میکنم!»
و دقیقاً سؤالی را میپرسد که چهار سال پیش خودم پرسیدم: «کت و شلوار هم باید بپوشم؟»
بعدازظهر هفدهم اردیبهشت ماه -که همان روز جهانی آدمیزاد باشد-
دو ساعت مانده به افطار اولین روز ماه مبارک رمضان -که امسال یک روز دیرتر رسید-
هفت تا مرد ماشینحساب به دست
امضا کردند و چک کشیدند و دست دادند
که بکوبند و بسازند و بفروشند
*
کسی اما امروز
حال خراب من و عزیز را
سر سفرهی افطار
ندید
*
در سوگ خانهی پدری
همین بس که
-به حساب عقل ظاهربین-
چارهای جز ویرانیاش نیست
*
من هشتمین آن هفت نفر بودم.
مدرسه را امروز تعطیل کردهاند برای فلان و بیسار.
برای اولین بار در یک دههی گذشته، صبح با بچهها قرار میگذاریم برای نمایشگاه.
حوالی ساعت ده، اندک اندک جمعشان جمع میشود؛ هر کدام از یک گوشهی شهر؛ و تا حدود سه و نیم می چرخیم و کتاب میبینیم و حرف میزنیم؛ و برای اولین بار در یک دههی گذشته بازدید را تقریباً با همان تعدادی که شروع کرده بودیم تمام می کنیم.
موقع خداحافظی هم خوشمزهبازی دهه هشتادیشان گل میکند و وسط آن شلوغی «روز معلم» را جیغ و دست و هورا میکشند؛
معلم عجیب و بچههای غریب.
*
عصرانه هم -جای ناهار- با تو فالوده میخورم.
دستت توی جیب خودت است.
فالوده را تو حساب میکنی.
پ.ن:
+ چشم نشانهبین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخعلی هم هست...
++ بعد از نماز در مصلی، خبر دادند که یک نفر از مؤمنان قریب خدا به ملکوت اعلا پرکشیده است. از او به ما در زندگی خیرات عجیبی رسیده بود. غفرالله لنا و له.