- ۰ نظر
- چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تلهکابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برفها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همهی فایدهی این پیادهروی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسانهای سالم و صالح روزگار است.
هزینهها:
بلیط یک طرفه تلهکابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حقالسهم مینیبوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان
آخرین جرعهی اردیبهشت کرونایی را بین مسجد و مزار شهدای گمنام سر میکشیم: هفت نفریم و سفره افطار انداختهایم در این شبِ نمناکِ سرد: دکتر و مهندس و طلبه و مشاور و معلم و مربی و مسافر: من شانزده ساله بودم که اینها به دنیا آمدهاند و طبیعی است که این همه آسمانمان از هم فاصله داشته باشد؛ زمینمان اما یکی است: محکوم هستیم به ماندن و مبارزه.
اول اردیبهشت ماه جلالی است و همینکه یادداشت اول سال را این همه دیر مینویسم، نشان میدهد که شرایط عادی نیست. فروردین نود و نه در قرنطینه شروع شد و دیروز با ویرانی خانهی پدری به پایان رسید.
با اینکه همه چیز در دنیا به هم ریخته است، اما به شکل خجالتآوری، در سال قبل به اهداف از پیش تعیین شدهی خودم رسیدهام. در سال جستجوی معنا بالاخره با تولید و پخش آنچه آرزویش را داشتم به شغلم معنا دادم، لذت بازگشت به معلمی و تاریخ را چشیدم و در آخرین روزهای سال بالاخره قفل مؤسسه معجزهوار شکست و جریان مقدسی که منتظرش بودم به راه افتاد.
در آخرین سالِ فردِ یک قرنِ زوج چه چیزی ممکن است منتظرمان باشد؟ نباید اشتباه بکنیم. نود و نهی در پیش داریم که هیچ صدی در پس ندارد. تاریخ با ریاضی فرق دارد. بعد از نود و نه، صفر است. همه چیز صفر میشود. سال دو صفر اولین سال از قرن فرد بعدی است که مثل دیواری تاریک در انتهای تقویم امسال ایستاده است.
سال نود و نه سال آخر است. کمربندها را ببندید و چمدانها را جمع کنید. کارهای نیمه کاره، تعهدات جا مانده، تصمیمات نگرفته و ... را باید در همین قرن بگذاریم و بگذریم.
سال آخر فقط یازده ماه دارد. باید زودتر بجنبیم.
پنجشنبهی آخر است.
شام را از جای دیگری فرستادهاند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و تهدیگ سیبزمینی.
*
خانهای که همه اثاثیهاش روی هم تلنبار شده: انباری را تکاندهایم، آشپزخانه را، اتاقها و کمدها را؛ حتی حمام را.
*
دقیقه آخر که خداحافظی میکنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش میکند.
«غلامعمه» قمه را تا دسته در سینهی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را میکند- ، حسن خشتک آواز خراباتی میخواند، «خان مظفر» میخندد و «رضا خوشنویس» فریاد میزند.
چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار
جور تو را میزند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار
*
این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت.
فردا جمعهی آخر است.
روز اول ماه رجب است؛ ۱۴۴۱.
دیشب را خانهی پدری خوابیدم؛ تنها.
از همان دیشب باران شروع شده؛ همچنان دارد میبارد.
بعد از نماز صبح خوابیدم و دیرتر از معمول از خانه بیرون زدم.
شهر خلوت شده؛ باران سرشار و هوای بهاری.
حس فراغت و سبکی و سکوت روزهای اول سال، حالا چند هفته زودتر همه جا پخش شده.
آن قدر خوشم که دارم وبلاگ مینویسم.
*
کاش رسانهها نبودند.
*
مردم از ترس بیماری در خانهها ماندهاند.
حکومت شهر را نیمه تعطیل کرده.
اقلام بهداشتی کمیاب شده.
زمزمهی جیرهبندی و قحطی و مرگ پیچیده.
*
اول ماه رجب است و یکسره باران میبارد.
ما کور شدهایم.
کاش رسانهها نبودند.
روز راهاندازی این صفحه، به حساب خورشیدی، ۲۶ بهمن ۸۸ بوده؛ یعنی امروز دقیقاً یک دهه از حیات خود را سپری کردهاست.
پیش تر در سالگرد قمری دهسالگی صاد چیزهای گفته بودم که تکرار نمیکنم. اما مهم تر از این صفحه، نویسنده و خوانندگان این صفحه هم یک دهه دیگر از عمرشان را گذراندهاند و همهی ما ده سال به خط پایان نزدیکتر شدهایم.
از تعارفها اگر بگذریم، بود و نبود صاد در زندگی هیچکدام ما اثر جدی و کلیدی نداشته است. صرفاً یک دل خوشی مجازی بوده و یک خط ارتباط -عمدتاً- یک طرفه و یادبود برخی خاطرات و جلسات و لحظات و کلمات. اما در خودم هنوز اندک شرری میبینم که گاهی چیزهایی را بنویسم. شمایان را هم بارها آزمودهام و خرده هوشی و سر سوزن ذوقی در عبور بیصدایتان از این صفحه یافتهام. اگر چند ماهی کم صدا بودهام به حساب پروتکلهای قدیمی صاد بگذارید که تلخیها را به این صفحه سپید راه نمیدهم. دعا کنید که این روزهای سنگین و پر غم زودتر بگذرد و حالمان خوش شود.
نه ملاقات با معاون دادستان؛
و نه گفتگو با عضو فلان شورای عالی؛
و نه تماس تلفنی با وزیر سابق؛
و نه دیدار فلان نماینده مجلس؛
و نه برنامهسازی تلویزیونی؛
و نه هیچ کار دیگری...
مهمترین کاری که در این روزها کردهام؛
- در این روزهای عجیب آبان نود و هشت
که برف میبارد و بنزین گران میشود و اینترنت نداریم-
بدون شک، خواندن تورات در جمع پسران دبیرستانی بودهاست.
خواب میبینم که پیاده و تنها رفتهام کربلا؛
خواب میبینم که گیاه میکارم؛
خواب انگشتر عقیق و انگشتر فیروزه میبینم؛
خواب سنگهای قیمتی و زینتی میبینم؛
...
مثل مسافری که در تاریکی شب و مه شدید، صدای هلهلهای از دور میشنود. صدا نزدیک و دور میشود؛ صدا کم و زیاد میشود؛ اما نوری دیده نمیشود.
...
دو هفته است که داریم دیده میشویم. کمکم سر و کلهی خواستگارها پیدا میشود؛ همانطور که کمکم سر و صدای رقیبان بلند شده است: وَما بَدَّلوا تَبدیلًا
امروز که هشتِ هشتِ نود و هشت باشد؛ -از قضا- اول ربیعالاول ۱۴۴۱ هم هست.
صاد را اول ربیعالاول ۱۴۳۱ با بسمالله شروع کردم. آن روز بیست و هفت ساله بودم؛ و حالا سی و هفت را هم رد کردهام. در طول ده سال در ۱۷۰۷ بیش از ۱۷۷۰ یادداشت نوشتهام؛ یعنی به عبارتی سالی ۱۷۷ تا؛ یعنی هر دو روز یکی! زندگی را هم -به گواه همین نوشتهها- در این سالها دو تا یکی سر کردهام؛ روزی به خوشی و روزی به تلخی؛ الحمدلله.
شما که غریبه نیستید؛ دری نیست که در این سالها نکوفته باشم و دیواری نیست که به آن نخورده باشم؛ مثل پرندهی دم سوخته در قفس شیشهای؛ راه هم زیاد رفتهام الحمدلله؛ بار هم زیاد بردهام الحمدلله.
*
از شمایانی که یک دهه صاد را تحمل کردید ممنونم. از همهی آنها که ردپایشان در نوشتهها هست و آنها که نیست؛ آنها که نظراتشان را اینجا به یادگار نوشتهاند و آنها که ننوشتهاند؛ آنهایی که دوست بودند و آنهایی که برادر؛ بزرگترها و کوچکترها؛ این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است...
*
فروغی بسطامی گفته است: «یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد»؛ ولکن «یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند»؛ از اولیها که نبودهایم و زیاد کوشیدهایم؛ امید که به لطف خدا و دعای شما از دومیها هم نباشیم؛ آمین.
ارادتمند شما
ص
مثلاً این همه دوست و رفیق و قوم و خویش که رفتهاند کربلا
و دعا کردهاند
و دعای مخصوص کردهاند
و حالا باران گرفته است
و شاید که دعایشان هم مستجاب شود.
دیشب خواب دیدم که توی عمارت صاحبقرانیه، یقهی شهردار پایتخت رو گرفتم که چرا محتوای آموزشی مناسبی در مورد روشها و فرایند ترمیم و بازسازی ابنیهی تاریخی شهر تهران برای کودک و نوجوان تولید و منتشر نمیکنید؟
رد دادم؟
حالا به نقطهی رهایی رسیدهایم.
با تغییر در کادربندی، آنهایی که در حاشیه بودهاند به مرکز توجه نزدیک میشوند.
آنهایی که پشت دوربین بودهاند، بالاخره در دیدرس قرار میگیرند.
*
چشم نشانهبین اگر داشته باشی؛
معلوم است که امروز بسمالله کاری را گفتیم که والسلامش را ما نخواهیم گفت؛
انشاءالله.
در خلسهای عمیق،
خودش بود
و
هیچکس
...
پ.ن:
إِنَّ اللَّهَ
فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوی
یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ
وَ مُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ
ذلِکُمُ اللَّهُ
فَأَنَّی تُؤْفَکُونَ