صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۷۲ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

مادر شهید «حمید» -که مادربزرگ شهید «سعید» هم بود- به رحمت خدا رفت.
هر طور بود خودم را رساندم که به «علی» تسلیت بگویم.
در مراسم ختم، «حسن» و «حسین» و «حامد» و «محمود» را هم دیدم.
آن وسط ها دلم برای «مسعود» هم تنگ شده بود...


#کاملاً_واقعی

# دوست

# شهید

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
  • :: بداهه

«مردِ ایران» مردی بالیاقت و درایت است که صاحب به حق زمین و آب و دشت و کوه این سرزمین است.
«ایرانْ مرد» اما آزاده است چون آرش که صاحب چیزی نیست و حتی نام خود را نیز به ایران می‌بخشد.

# ایران

  • :: بداهه

شش ماه است که ننوشته‌ای.
نوشتن دلیل می‌خواهد؛ ننوشتن هم.
زنده بودن هم؛ زندگی کردن هم.
*

پیچ و خم زندگی آدم‌ها مثل هم نیست؛ اما آغاز و پایان یکی است و ازین راز جان تو آگاه نیست؛ بدین پرده اندر تو را راه نیست. پس: اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ دم مرگ چون آتش هولناک، ندارد ز برنا و فرتوت باک.

او که رفته جایش خوب است؛ و نگران تو؛ که جایت خوب باشد.

*

زندگی کن لطفاً؛
قوی باش پرنده.

# دوست

# وبلاگ

  • سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
  • :: بداهه

صبح چهارده سالگی صاد، سیدعلی که با پسردایی قرار داشته بی‌هوا در می‌زند و مهمان کشتی نوح می‌شود.

در میان ده‌ها چیزی که ذهنم را این هفته‌ها مشغول کرده، آخرینش صاد بوده و معلوم است که چشم نشانه‌بین می‌فهمد که هنوز خبرهایی هست اینجا.

امروز اول وقت کار سیدمهدی را راه انداختم؛ دیروز سیدعلی دیگری را روی صندلی دوم از قم به تهران آوردم؛ پریشب در موکب عزاداری واحد قم و حومه «انگور قرمز» برای عزیز خیرات کردم؛ قبلش تنهایی رفتم حرم و در کنج تاریخ گم شدم؛ آن وسط‌ ها حبیب زنگ زد و پیگیر «برج خیر» شد؛ همه هفته هم با میم.پنهان و آقا سعید برای پیگیری قراردادها و مجوزه سر و کله می‌زده‌ام.


بعد از چهارده سال، من دقیقاً دارم وسط صاد زندگی می‌کنم و هر روز از کنار هم می‌گذریم؛ آهسته و بی‌صدا.

# صاد

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
  • :: بداهه

یوسف نجار، جوان مؤمنی که پناه مریم مقدس و پسرش شد، بعد از دو هزار سال، در تهران یادمانی دارد.

# تهران‌گردی

  • :: بداهه

مرتضی میگه: این آقاهه نمیخونه؛ داره اداشونو در میاره.

#پنج_سالگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲
  • :: بداهه

صبح با گروهبان یک وظیفه که حالا افسر نگهبان هم شده جلسه دارم که بارانی بشود؛
ظهر با معاون وزیر در طبقه هفتم وزارتخانه درباره پروژه چند میلیاردی خواب و خیال می‌بافیم؛
و عصری بعد از سال‌ها یک نفر را به جمع خوانندگان صاد اضافه می‌کنم.


شبیه یک پنجشنبه‌ی واقعی شده است.

# برادر

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۴۰۲
  • :: بداهه

همین پوراحمدی که امروز خودش را کشت، قبلاً با «قصه‌های مجید» آقا مرتضی را؛ و با «مرتضی و ما» من را کشته بود.

# آوینی

# سینما

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۱۴۰۲
  • :: بداهه

سالِ یک را که پشت سر گذاشتیم باید «سال چهل» می‌نامیدم که -پریشان بودم و- ننامیدم و خودش -چنان که دانستید- نامش را «سال عزیز» گذاشت و رفت و دل ما را هم با خودش برد.
وقتی سالِ یک سالِ عزیز باشد، از آن پس، تمامی سال‌های قرن، سالِ عزیز خواهد بود: سالِ عزیزِ دو، سالِ عزیزِ سه، سالِ عزیزِ چهار تا آخر.

...

در سالِ عزیزِ دو، اول و وسط و آخر همت من بر تکمیل بنای کشتی نوح نبی علیه‌السلام خواهد بود. این را با صدای بلند می‌گویم و می‌نویسم که یادم بماند و یادتان بماند که حجت بر ما تمام است که این خانه‌ی نجات را با دقت و با کیفیت و با زیبایی بنا کنیم و تمام کنیم که آن‌گاه که گاهِ آن شد، جفت جفت بر آن سوار شوند و از هلاکت رهایی یابند.

کشتی ناتمام به کار طوفان نمی‌آید؛ کشتی سست به کار آخرالزمان نمی‌آید و کشتی باید که تا قبل از جوشیدن آب از زمین، کمال یابد.

بشتابید برادران که فردا وقت تأسف نیست.

# سال‌نام

# کشتی نوح

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱ فروردين ۱۴۰۲
  • :: بداهه

بچه‌ها فکر می‌کردند با قطار بر می‌گردیم. توی فرودگاه نمی‌دانستند خوشحال باشند یا ناراحت. اما توی هواپیما خوشحال بودند. چون هر چیز تازه و نویی هیجان دارد.

زندگی هم همین‌طور است. تازگی و نو بودن آن هیجان دارد. اما بعد از چهل سالگی به سختی چیزی تازه و نو در آن پیدا می‌شود.

شگفت است که این حرم بزرگ، که این همه قدیمی و قدیمی است، هنوز هم که هنوز است تازگی دارد.


پ.ن:

هر کدام از هشتگ‌های صاد برای خودشان چند واحد باستان‌شناسی می‌طلبند.
به بهانه سفر این روزهایمان، مشهدالرضا را مرور می‌کردم. چه فراز و فرودهایی داشته‌ام در زندگی! آدم چقدر زود خوشی‌ها و سختی‌ها را فراموش می‌کند.

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

وقت زیادی نداریم.

اصلاً وقت زیادی نداریم.

# بی‌برچسب

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۱
  • :: بداهه
از میان چهل نفر پسر شانزده-هفده ساله، شش نفر فیلم سینمایی بادیگارد را اصلاً ندیده‌اند و سؤال امتحان را بی‌پاسخ گذاشته‌اند.
-: با این حساب باید در امتحان بعدی از مجموعه «آنه شرلی» سؤال طراحی کنم.
-: آره آقا همین خوبه. راستی دیروز متیو مُرد!

# سواد رسانه‌ای

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۱
  • :: بداهه

معجزه‌ها معمولاً غافلگیرکننده هستند: از لحاظ شکل و از لحاظ زمان.
اگر انتظار معجزه‌ای را می‌کشی نباید به شکل آن فکر کنی؛ نباید برای آن زمان تعیین کنی. فقط خودش را منتظر باش.
...
و همین‌طور ناگهان راغب از پله‌های کشتی نوح بالا می‌آید و یک‌جایی یک جوری کنار اهل ایمان خودش را جا می‌کند که انگار از روز اول همین‌جا بوده.
معجزه‌ها همیشه همین‌طوری هستند.

# راغب

# کشتی نوح

  • :: بداهه

فروش خانه‌ی پدری
و
عبور هر روزه از کوچه‌های چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانه‌ی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامه‌فروشی
خیاط پیر و بقال جوان

زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجه‌ی چهل‌سالگی

# خانواده

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
نمی‌دانیم چرا میرزا علی‌اصغر،‌ شصت و چهار سال پیش، اسم پسری را که هشتم آبان ۱۳۳۷ ش. (و شاید ۳۶!) به دنیا آمده بود هادی گذاشت؛ اما می‌دانیم که این هادی فقط تا بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ ش. زندگی کرد و در بیست سالگی شهید شد.
ما خوب می‌دانیم چهار سال بعد از آن، داغ هادی هنوز آن‌قدر تازه بود که عزیز بخواهد نام او را به خانواده‌ی خودش بیاورد و اسم اولین پسرش را هادی بگذارد؛ و باز خوب می‌دانیم که چرا عزیز این کار را در خرداد ۱۳۶۱ ش. نکرد.
امروز نه میرزا علی‌اصغر در قید حیات است و نه عزیز؛ و احتمالاً جای هر دوی‌شان پیش هادیِ شهید خوب است. حالا پسر عزیز، کار ناتمام عزیز را تمام کرد و نامی که حق خودش بود و هرگز به آن نرسیده بود، بر روی پسری گذاشت که بیست و نهم مهرماه ۱۴۰۱ ش. در خانواده‌ای دیگر به دنیا آمده تا شاید بیست سال بعد، کار ناتمام هادی را تمام کند ان‌شاءالله.
میرزا علی‌اصغر و من در ظاهر هیچ نسبتی با هم نداریم؛ این دو هادی اما کاش نسبتی با هم پیدا کنند.

# تولد

# شهید

# میم.پنهان

  • :: بداهه

توی راه برگشت از اهواز، دکتر جاسم پشت تلفن با نوه‌ی چهار ساله‌ش به عربی حرف می‌زد. داشت می‌گفت که رفیقم را می‌برم «مطار» و بعدش می‌آیم خانه. دختر کوچولو مادرش عرب است و پدرش فارس. عربی و فارسی را در خانه قاطی یاد گرفته. نفهمید که مطار یعنی چه و جاسم مجبور شد ترجمه کند «فرودگاه» و دخترک فهمید!
توی ذهنم فضای این خانه‌ی دو زبانه را مجسم کردم. بچه بخشی از جهان بیرون را از دریچه تلویزیون به زبان فارسی شناخته و زندگی خانوادگی‌ش را با زبان عربی جلو برده. کم‌کم مجبور می‌شود کلمات بیشتری را معادل‌یابی از یک طرف بکند. برای فارسی‌ها عربی پیدا کند و برای عربی‌ها فارسی.
نمی‌دانم در ذهن چنین آدمی چه می‌گذرد. چه دشواری‌هایی دارد و چه شیرینی‌هایی. وقتی بزرگ می‌شود سرعت فکر کردن او با سرعت فکر کردن ما چه فرقی دارد؟

# زبان

# سفر

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون