صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۵۹ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

فروش خانه‌ی پدری
و
عبور هر روزه از کوچه‌های چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانه‌ی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامه‌فروشی
خیاط پیر و بقال جوان

زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجه‌ی چهل‌سالگی

# خانواده

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
نمی‌دانیم چرا میرزا علی‌اصغر،‌ شصت و چهار سال پیش، اسم پسری را که هشتم آبان ۱۳۳۷ ش. (و شاید ۳۶!) به دنیا آمده بود هادی گذاشت؛ اما می‌دانیم که این هادی فقط تا بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ ش. زندگی کرد و در بیست سالگی شهید شد.
ما خوب می‌دانیم چهار سال بعد از آن، داغ هادی هنوز آن‌قدر تازه بود که عزیز بخواهد نام او را به خانواده‌ی خودش بیاورد و اسم اولین پسرش را هادی بگذارد؛ و باز خوب می‌دانیم که چرا عزیز این کار را در خرداد ۱۳۶۱ ش. نکرد.
امروز نه میرزا علی‌اصغر در قید حیات است و نه عزیز؛ و احتمالاً جای هر دوی‌شان پیش هادیِ شهید خوب است. حالا پسر عزیز، کار ناتمام عزیز را تمام کرد و نامی که حق خودش بود و هرگز به آن نرسیده بود، بر روی پسری گذاشت که بیست و نهم مهرماه ۱۴۰۱ ش. در خانواده‌ای دیگر به دنیا آمده تا شاید بیست سال بعد، کار ناتمام هادی را تمام کند ان‌شاءالله.
میرزا علی‌اصغر و من در ظاهر هیچ نسبتی با هم نداریم؛ این دو هادی اما کاش نسبتی با هم پیدا کنند.

# تولد

# شهید

# میم.پنهان

  • :: بداهه

توی راه برگشت از اهواز، دکتر جاسم پشت تلفن با نوه‌ی چهار ساله‌ش به عربی حرف می‌زد. داشت می‌گفت که رفیقم را می‌برم «مطار» و بعدش می‌آیم خانه. دختر کوچولو مادرش عرب است و پدرش فارس. عربی و فارسی را در خانه قاطی یاد گرفته. نفهمید که مطار یعنی چه و جاسم مجبور شد ترجمه کند «فرودگاه» و دخترک فهمید!
توی ذهنم فضای این خانه‌ی دو زبانه را مجسم کردم. بچه بخشی از جهان بیرون را از دریچه تلویزیون به زبان فارسی شناخته و زندگی خانوادگی‌ش را با زبان عربی جلو برده. کم‌کم مجبور می‌شود کلمات بیشتری را معادل‌یابی از یک طرف بکند. برای فارسی‌ها عربی پیدا کند و برای عربی‌ها فارسی.
نمی‌دانم در ذهن چنین آدمی چه می‌گذرد. چه دشواری‌هایی دارد و چه شیرینی‌هایی. وقتی بزرگ می‌شود سرعت فکر کردن او با سرعت فکر کردن ما چه فرقی دارد؟

# زبان

# سفر

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
اول آنکه دو سه هفته‌ای از بگیر و ببند اینترنت ایران می‌گذرد و من تا همین الان هم لحظه‌ای در کارهایم با مشکل مواجه نشده‌ام! رژیم مصرف رسانه‌ای من آن‌قدر قبل از این روزها با بقیه فرق می‌کرده که در چنین بحرانی اصلاً متوجه موضوع نشدم.
کپرنشین چه می‌داند زلزله چیست؟

دویم آنکه برخی از رفقا و همکاران از خلوت شدن سرشان در این روزها بواسطه تعطیلی اجباری وراجی‌های مکرر در واتساپ و ول‌گردی‌های ممتد در اینستا برایم روایت کرده‌اند. برای من اما برعکس است. چند تا گروه کاری و رفاقتی که پیش از این در خاک آمریکا تشکیل می‌شد -و من هیچ‌وقت امکان حضور نداشتم- مهاجرت کرده به بله و ایتا. حجم استفاده‌ام از اینترنت بیش‌تر هم شده است.

# اینترنت

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه

ضرورتی نداشت که امشب، این‌جا باشم. اما حرمت دعوت‌کننده بیشتر از آن بود که «نه» بیاورم.
توی این شب‌های شلوغی، چسبیده به دانشگاه تهران، در لانه‌ی زنبور، تا ده شب حرف می‌زدند؛ و من عمدتاً شنونده بودم. دلیلی نداشت که چیزی بگویم. هر چند که ظاهرش این بود که من را دعوت کرده‌اند که حرف بزنم! وقتی میزبان در انتخاب میهمان اشتباه می‌کند؛ میهمان که نباید خودش را گم کند.
آفت به مزرعه‌ی گندم افتاده و برای درمان سراغ باغبان آمده‌اند. باغبان چه بگوید به زارعانی که نیمه‌عمر کشت و کارشان شش ماه است؟ ما از دو جهان دیگریم.

# فرهنگ

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
ار اول ربیع‌الاول ۱۴۳۱ تا اول ربیع‌الاول ۱۴۴۴، سیزده سال قمری سررسید صاد عمر کرده است.
از اولین نوشته تا آخرینشان در این سیزده‌ساله، بیش از هزار و هشتصد لحظه و صحنه را مستند کرده و یک آدم بیست و چند ساله را تا چهل سالگی کشانده است. چقدر دیگر بکشاند نمی‌دانم.
چندین نوبت تردید و توقف در این سال‌ها داشته‌ام. بعد از این هم شاید داشته باشم.

با این حال به گمانم در همه‌ی این فراز و نشیب‌ها، ریزش مخاطب نداشته‌ام. بزرگترین حسرتم اما در انتهای این سیزده سال، رویش‌هایی است که نیست.
دوست داشتم دایره‌ی مخاطبان خاص صاد وسیع‌تر از این باشد. -منظورم خوانندگان و پیروان و پسندزنان نیستند. دقیقاً منظورم «مخاطب خاص» است.- به هر حال شیوه‌ی زندگی‌م خواسته و ناخواسته همین‌طور بوده و بیشتر از این از دستم نیامده.

حالا هم گلایه‌ای نیست. خدا را شکر که هنوز از این مسیر پشیمان نیستم.
شما هم اگر گاهی که می‌خوانید، ردپایی بگذارید خوش است.

# صاد

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۶ مهر ۱۴۰۱
  • :: بداهه
در جستجوی یک یادداشت قدیمی رفتم سراغ کمد سررسیدها. این چند سال زیر کتابخانه فقط خاک خورده‌اند. هیچ حال و حوصله و وقت مرورشان را نداشته‌ام. چه چیزهای شگفتی در میانشان هست. چقدر درباره‌ی دیگران حاشیه‌نگاری کرده‌ام. گزارش دیدارها و جلسه‌ها و پیام‌ها و فکرها و اینها.
به نظرم رسید چند مجموعه را حتی یکجا منتشر کنم همین‌جا. یادداشت‌های ده سال قبل که امروز اهمیت راهبردی ندارند و صرفاً جنبه‌های ادبی و فکری‌شان مهم است.
یکی دو تا را هم باید کادوپیچ کنم برای مخاطب خاص.
شاید هم همه را سوزاندم.

# وبلاگ

  • :: بداهه

شب یکم: مدینه - علم

شب دوم: کوفه - جنگ

شب سوم: دمشق - غرب

شب چهارم: ری - زندگی

شب پنجم: بصره - سیاست

شب ششم: بغداد - تمدن

شب هفتم: مرو - شرق

شب هشتم: بیت المقدس - دین

شب نهم: مکه - ایمان

شب دهم: کربلا - شهید

# تاریخ

# شیعه

# هیأت

  • :: بداهه

دیشب مراسم چهلم عزیز منزل خاله جان

امروز مهمانی نورسیده دختردایی جان

فردا پاگشای عروس عمو جان

پس‌فردا ختم مادربزرگ باجناق


...
و هنوز
نان گندم خوب است
و هنوز
آب می‌ریزد پایین
اسب‌ها می‌نوشند.

# خانواده

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱
  • :: بداهه

در جهانی زندگی می‌کنیم که حتی کفن و دفن هم مستلزم طی کردن تشریفات اداری است. انفصال از خدمت و تسویه با دولت که حتماً فرایند پیچیده‌تری دارد.
کاغذبازی‌های مرکز دو ماهی در «گردش کار» اداری مانده بود. امروز بالاخره معلوم شد که اسنادِ تسویه یک جایی بین طبقه ۶ و ۴، گم و گور شده. رفتم و همه فرایند را یک صبح تا ظهر دوباره دستی جلو بردم. «از قضا» همین روزها یکی از خانم‌های دبیرخانه یا یکی از آقایان امور مالی ازدواج کرده بود و بدین مناسبت خجسته، در ستادِ مرکز جشنی برپا بود. کرونا و اداره‌ی نیمه تعطیل و کارمند در فرایند تسویه و شیرینی‌خوران ستادی‌ها. بعد از دو ساعت معطلی، در نهایت رایانه و تلفنم را تحویل گرفتند و کارتابلم را بستند و اجازه ورودم را باطل کردند.
*
سر ظهر که سلانه سلانه به طرف ماشینم می‌رفتم با خودم فکر کردم که از امروز دلم برای چه چیزهای این چهار-پنج سال تنگ می‌شود؟ ترافیک صبحگاهی نیایش؟ نه. خیابان سئول و سفارت کره؟ نه. جناب شیح بهایی و دانشگاه دخترانه؟ نه. فدراسیون فوتبال و ماشین‌های لاکچری؟ نه. مصیبت هر روزه‌ی پیدا کردن جای پارک؟ نه. احوالپرسی با حراست مرکز؟ نه. راهروهای شیک و اتاق‌های تمیز جلسه؟ نه. ناهارخوری تمیز و غذاهای شاهانه؟ نه. شیرینی و آجیل شب عید و خرمالو و پرتقال پاییزی؟ نه. میز چوبی و صندلی چرخدار و دمپایی راحتی؟ نه. امام جماعت باصفا و همکاران بی‌نوا؟ شاید. بچه‌های خدمات و راننده‌های کت و شلوار پوش؟ شاید. مهمان خارجی و تفاهمنامه همکاری؟ هرگز. رئیس گنده‌دماغ و مدیر بی‌اخلاق؟ هرگز. خالی‌بندی و خالی‌بازی و خاله‌بازی دولتی؟ هرگز.
توی مسیر برگشت یادم افتاد که هنوز ده‌ونک را دوست دارم و باغ ایرانی را و آن کوچه‌های باریک کج و کوله را و چراغانی شب کریسمس قلعه ارامنه را و یادم افتاد که این محله بهانه‌ای بود که گاهی آقازاده را ببینم و حیفم آمد که همین بهانه را هم از دست داده‌ام.
*
وسط کاغذبازی‌ها، دقایقی پنجره را باز کردیم و ماسک‌ها را کندیم و چند جمله‌ای با محمد درددل کردیم. یک گوشه‌ی مرکز نشسته درسش را می‌خواند و بچه‌اش را بزرگ می‌کند و در انتظار آینده‌ای نامعلوم است. کاری که من بلد نیستم. پرسید: «پشیمانی؟» گفتم: «نه. در این پنج سال پیر شدم؛ ولی کهنه نشدم. بی‌آبرو شدم؛ ولی باتجربه شدم و اگر قرار باشد باز هم زندگی کنم، نفرتی که در این سال‌ها از مدیران آسانسوری و آقازاده‌های نورچشمی انباشته کرده‌ام؛ قطب‌نمای خوبی است در مسیر حرکت به سوی قبر و قیامت.» مانده بود بخندد یا گریه کند.

# آقازاده

# مرکز

  • :: بداهه

نوجوان که بودم خیال می‌کردم که خیلی باکلاس است که کسی از «سل» بمیرد.
ـ فانتزی‌های یک دهه شصتی را به بزرگواری خودتان ببخشید ـ
«سل» را در رمان های کلاسیک قرن نوزدهمی خوانده بودم. آدم‌ها آن‌قدر سرفه می‌کردند تا می‌مردند. ابوالفتح صحاف هم توی هزاردستان «سل» داشت. هر چند که آخرش شعبون خان توی محبس راحتش کرد؛ ولی سفره‌اش را از دیگران جدا می‌انداخت و دائم توی دستمال یزدی سرفه می‌کرد.
خوبی از «سل» مردن این بود که ناگهانی نبود. قهرمان داستان یک گوشه روی تخت می‌افتاد و روزها و شب‌های زیادی سرفه می‌کرد تا می‌مرد.
مزیتش این بود که روزها و شب‌های زیادی وقت داشت تا برای مردن آماده شود.
*
توی قرن بیست و یکم، از «سل» مردن یک آرزوست؛ وقتی کرونا در چند روز به سرعت دخلت را می‌آورد.
همه‌چیز ساندویچی شده.
مریضی هم مریضی‌های قدیم.

# زندگی

# قصه

# هزاردستان

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
  • :: بداهه
صبح اول وقت، فلان مدیرکل سابق را از دم در خانه‌اش سوار کرده‌ام و برده‌ام دفتر؛ دو ساعت و نیم مصاحبه گرفته‌ایم؛ دوباره برگرداندمش خانه؛ سر ظهر استاد جلسه گذاشته با جمعیت نسوان؛ امین هم آمده؛ با کابل شبکه هاردم را خالی می‌کند؛ جمعیت نسوان ول‌کن نیستند؛ مهدی پیگیر کارهای برندسازی است؛ با استاد راهبرد رسانه‌های اجتماعی را نهایی می‌کنیم؛ طرح درس تاریخ را به امین تلقین می‌کنم؛ خودم را از غرب تهران می‌رسانم حظیره‌القدس مبارکه، در جوار شهدای گمنام سخنرانی می‌کنم؛ قرارداد سایت را محمد امضا می‌کند؛ خوابم را برای محمدامین تعریف می‌کنم؛ مجتبی قول دوره مشترک را می‌دهد؛ سیدحسین هم قرار شد بیاید که طرح بنیاد را توجیه شود؛ حسین دم در خروجی صادق را معرفی می‌کند؛ و زمان از حرکت باز می‌ایستد.
دقیقاً بیست سال پیش که از مدرسه در آمدم باید صادق را می‌دیدم؛ صد نفر رفیق مشترک داریم؛ ده تا کار مشترک انجام داده‌ایم؛ یک ماه است که دنبالش می‌گردم؛ حتی اولش نمی‌دانستم که خودش است؛ شماره‌اش را مصطفی برایم پیدا کرده بود.
بعد از بیست سال، وسط تابستان نود و نه باید پیدایش بشود؛ خودش؛ بدون قرار قبلی و بدون برنامه؛ همه ماسک زده‌ایم؛ فقط چشمهایمان معلوم است؛ چشم‌های نشانه‌بین؛ قرار گذاشتیم برای هفته بعد؛ استاد حتماً به فال نیک می‌گیرد؛ باید به علیرضا بگویم.
*
آن وسط‌های روز زنگ زده بودی که رفته‌ای خواستگاری. توی راه برگشت یادم می‌افتد که چقدر خسته بودی. توی ترافیک زنگ می‌زنم و حرف می‌زنیم.
خاک بر سر دنیا که خودش را از تو و من دریغ می‌کند.

# آقا سعید

# امین

# برادر

# ققنوس

# میم.پنهان

# پاروئیه

# پسردایی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه
گرافیست و برنامه نویس و استاد و بروبچز و خانواده و قم و حومه و عید غدیر و پرتاب آخرین تیر آبرو از چله‌ی کمان نود و نه.
همزمان صدای اذان مغرب که می‌آید؛ از همین‌جا؛ گوشه‌ی این اتاق سه در چهار در طبقه‌ی پنجم ساختمانی در لبه‌ی بیابان؛ از خودمان رونمایی می‌کنم.
همه‌چیزمان به همه‌چیزمان می‌آید: این خانه و این زندگی و این رونمایی!


امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد

# سعدی

# واحد قم + حومه

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و درباره‌ی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشسته‌ی سرمایه‌گذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همه‌ی سکه‌ها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه می‌کنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحله‌ی مهم و آغاز مرحله‌ی مهم‌تر.
اما این‌طور نیست: افتاده‌ایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفته‌ی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همین‌طوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلم‌ها پیش می‌آید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو می‌شود، فقط مال همان فیلم‌ها است. در دنیای واقعی همه چیز کش‌دار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو می‌رود. همیشه همین‌طور بوده.


# آقا سعید

# زندگی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
  • :: بداهه
هنوز هم
هسته‌ی گزینش
از «رفتن به نمازجمعه» و «اثبات ولایت فقیه» می‌پرسد؛
و کاری به «صفحه اینستاگرام» و «کانال تلگرام» تو ندارد.

آخرش می‌پرسم چرا به روز نمی‌شوید؟
می‌گوید: حق سرک کشیدن در حریم خصوصی شما را نداریم.

# رسانه

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

«آدم» حرکت که می‌کند، زمین هم می‌خورد؛
تندتر که برود، سخت‌تر زمین می‌خورد؛
دست و پایش هم می‌تواند بشکند؛
جمجمه‌اش هم گاهی خرد می‌شود؛

«پرنده» اما
بال‌ش می‌شکند؛
حتی اگر موتورسوار باشد.

# ققنوس

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون