یعنی فکرش رو هم نمیکردی آخرای سال نود و هفت هنوز وبلاگنویسی شغل باشه؛ ولی هست!
نمیدونم به حساب شوخطبعی رفقا باید بذارم یا تیزهوشی زیادشون؟
# وبلاگ
- ۴ نظر
- يكشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
یعنی فکرش رو هم نمیکردی آخرای سال نود و هفت هنوز وبلاگنویسی شغل باشه؛ ولی هست!
نمیدونم به حساب شوخطبعی رفقا باید بذارم یا تیزهوشی زیادشون؟
دکتر دارد خیلی معمولی توضیح میدهد که شرایط پذیرش یک عضو جدید در فرقهشان چیست:
نگاهش در نگاهم گره میخورد. زیرکی مؤمنانهای دارد. خوب فهمیده که ذوق کردهام.
من: خیلی ممنون که اومدی. هر چند که سلسله مراتب ترقی و رشد و پیشرفت در این سرزمین هیچوقت منطقی، عادلانه و یا قابل پیشبینی و پیشگیری (!) نبوده؛ اما دست روزگار بازیهای عجیبی با ما میکند.
تو: من فکر نمیکردم حرف به درد بخوری داشته باشم. بیشتر برای کشف اومدم.
پ.ن:
#الصبر مفتاح الفرج
#جئنا لنبقی
#قال هی عصای
دورهمی ضروری و میزبانی به موقعی بود.
آنچه به نظر میرسید از دست رفته، خودش با پای خودش باز گشته است.
حالا ما باید برگردیم.
جاده و اسب مهیاست برادر؛
بیا تا نرویم.
دیروز یه جایی جلسه داشتم. حالم خوب نبود: یه کم سرماخوردگی و یه کم سر درد و یه کم بیخوابی. اما هر طوری بود جلسه سپری شد و گذشت.
امروز صبح رفیقمون که دیروز توی جلسه بود یکی دو بار زنگ زد و نشد جواب بدم.
پیام فرستاد که «حالت چطوره؟» گفتم «الحمدلله بهترم. اگر امری هست در خدمتم.» گفت «هیچی دیگه میخواستم ببینم بهتر شدی یا نه. همین»
*
ده دقیقهای -عمیق و ساکت- در فکر فرو رفتم: «یعنی چه؟ یعنی فقط زنگ زده حالم رو بپرسه؟ یعنی چه؟ چرا خب؟»
*
تجربهی عجیبیه.
خیلی عجیب.
یکی زنگ بزنه فقط حالت رو بپرسه. نه تبریک بگه. نه تسلیت بگه. نه چیزی بخواد. نه سوالی بپرسه. نه چیزی بگیره. مگه میشه؟
به کوه رفتن نیاز دارم: برای تقویت هوش طبیعی؛ برای فرار از این همه گرفتاری و فشار عصبی؛ برای سالم ماندن؛؛
*
عکس گرفتن را دوست دارم: طبیعت را قاببندی کردن؛ در رنگِ جهان دست بردن؛ ثبت کردن؛؛
*
خیس شدن را دوست ندارم؛ زیرِ بارانِ بیامان. کفشهای پر از آب؛ سوزن سوزن زدنِ سرما به انگشتان؛؛
*
یاد گرفتن را دوست دارم: پرسیدن؛ بحث کردن؛ گوش دادن؛؛
*
صبحانه را دوست دارم: چای در هوای سرد؛ نیمرو در آلاچیق؛ نان و شکلات؛؛
*
گفتگو را دوست دارم: بیتکلف؛ صمیمی؛ بیمقدمه؛ بیجمعبندی؛؛
*
خوابیدن را دوست دارم: صبح روز تعطیل؛ بیخیالِ باران و سرما؛ زیر پتوی گرم و نرم؛؛
*
آبشار را دوست دارم؛ چشمه را بیشتر.
حل معما را دوست دارم؛ طرح معما را بیشتر.
کافه وانیلا را دوست دارم؛ مسجد درکه را بیشتر.
خندیدن را دوست دارم؛ خنداندن را بیشتر.
فیلم دیدن را دوست دارم؛ نقد کردن را بیشتر.
خوردن را دوست دارم؛ خوراندن را بیشتر.
حرف زدن را دوست دارم؛ گوش دادن را بیشتر.
*
این همه «من»
بیرون از «من»
همراه با «من»
با این «دهه هشتادیا» فقط میشه توی کافه و رستوران قرار گذاشت.
از این کلاهها هم که بذاری، دیگه بدتر.
با زن و بچههاش جمع کردند و رفتند. +
رفتند.
به همین سادگی.
انگاری داره به ریش همهمون میخنده.
بریم بمیریم دیگه.
در این سه ماهی که اینجا را رها کرده بودم به اندازهی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازهی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصهی چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم در برچسبهای همین مطلب گذاشتهام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهمترینشان مطمئنا مشهدالرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدیتری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانهی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشتهام سر همان زمین، بیتراکتور!
*
یک لحظهای میشود که بالاخره خجالت را کنار میگذاری و برایش نامه مینویسی.
وبلاگ نقطهی شروع است؛ نه پایان.
۱۲:۱۵
به اصرار رییس، بعد از چند روز پشت گوش انداختن، با اکراه زنگ میزنم به یک بنده خدایی که کاری عقبافتاده را پیگیری کنم و قرار جلسه بگذارم. گوشی را بر نمیدارد. خوشحال میشوم که مجبور نیستم با او صحبت کنم. یک دقیقه بعد خودش زنگ میزند. با خنده و خوشحالی میگوید که عجب قسمتی داری و توی حرم داشتم نماز میخواندم که زنگ زدی و حسابی دعا کردم برایت و یادت باشد تلافی کنی و غیره.
۱۹:۳۰
استاد خلبان بازنشستهی کبرا، بنگاهیوار، پنجرهی واحد طبقهی نهم را باز میکند و در حالی که به روبرو اشاره میکند میگوید: «درسته اینجا خیلی حاشیهست، ولی اون روبرو اولِ جادهی مشهده. از همین جا دست میذاری رو سینه میگی السلام علیک یا امام!»
۲۲:۳۰
قبل از خواب با دوقلوها خلوت میکنم؛ تلافی یک روز پر دردسر. حرفهای بامزه و شوخیهای همیشگی و سؤال و جوابهای طنزآمیز. میپرسم: «شما چه چیزی رو خیلی دوست دارید؟» طبیعتاً یک چیز خوردنی باید باشد که فرض گرفته باشند که فردا میخرم مثلاً. مصطفی اما بیهوا میپراند: «مشهد»
پ.ن:
+ شوخیش هم خوب نیست.
++ شوخیش هم خوب است.
+++ آقا مرتضی سه ماهه شد.
دمدمای غروب، بچهها را میزنیم زیر بغل و با یک قابلمه آش میکشیم تا کوهپایههای ولنجک و ولو میشویم جلوی کهف و خانوادگی شام میخوریم و ماه شب چهارده را تماشا میکنیم و نماز آیاتِ طولانیترین خسوف قرن را به جماعت میخوانیم و تلسکوپ هم بالاخره میرسد و کمی میخندیم و بر میگردیم.
از همین برنامههای سهل ممتنعی که برای زنده ماندن در این شهر وحشی به آن نیاز داری که فرمود: وَاجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ
این همه معاشرت و مصاحبت و ملاطفت، روح تازهای به هر جسم خستهای میدمد؛ حتی اگر از شش صبح تا یازده شب توی خیابان و اداره و مدرسه راه رفته باشی و کار کرده باشی و حرف زده باشی.
اول صبح آموختم که در فلسفهی متعالیه «انسان» چیزی جز «توجه» نیست و آخر شب عمیقاً دانستم که «انسان به هر میزان به هر چه رو کند، همان میشود» هیچ تقدم و تأخر زمانی هم ندارد. شاید بیست سال پیش توجهی کرده باشی و حالا آن شدهای و شاید توجه امروزت ناشی از آن باشد که بیست سال پیش بودهای.
*
از این چهارشنبههای پنجشنبهای کمتر پیش میآید. مثل غزلی است که قطعه باشد؛ مثل همان غزلی که قطعه است؛ و این رمزی باشد میان ما تا بعد.