خالهجان که نباشد دیگر هیچکس نیست که روز مادر لااقل تماس گرفته باشی و جای عزیز را خالی کرده باشی و پشت تلفن کمی هم بغض کرده باشی.
دنیا اخیراً تمام شده است؛ فقط قبلش خبر نداد که ما هم پیاده شده باشیم.
# پنجشنبهها
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۴
خالهجان که نباشد دیگر هیچکس نیست که روز مادر لااقل تماس گرفته باشی و جای عزیز را خالی کرده باشی و پشت تلفن کمی هم بغض کرده باشی.
دنیا اخیراً تمام شده است؛ فقط قبلش خبر نداد که ما هم پیاده شده باشیم.
خاله جان رفت پیش عزیز؛ شام فاطمیه.
دخترهای مریم خانم حالا کنار هم جمع شدهاند؛ هر چند توی دنیا خیلی از هم فاصله دارند: یکی قم است، یکی مازندران و این آخری شهر ری.
بیست و سوم خرداد، روزِ عزیز است؛ لااقل برای من از سه سال پیش که با تلفن بابا از خواب پریدم و از تهران تا قم را چنان کوبیدم و رفتم که همان روز احسان بیچاره سرسیلندر زد و افتاد گوشه تعمیرگاه؛ بیست و سوم خرداد روز عزیز است.
از امسال اما بیست و سوم خرداد برای خیلیها روزِ عزیز است. خیلیها از ملت ایران که عزیزشان را از دست دادند و خیلیها از ملت ایران که عزیز شدند.
ساعت پنج بعد از ظهر زنگ زد که مشتری آمده برای خانه پدری و همین امشب میخواهد قولنامه کند.
همه خاطرات یک هفته گذشته در چند ثانیه از ذهنم عبور میکند: قرار پنجشنبه، اربعین قم، گوسفندچران، ...
غسل میکنم و بعد از نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز استخاره میخوانم و به روح همه خالهپیرزنها درود میفرستم بخاطر خوابدیدنهایشان. دقیقا یکسال و دو هفته است که سند خانه آمده و گذاشتهایم برای فروش و هیچ مشتری نیامده و در همین دو هفته دو تا مشتری پیدا شده.
از هفت شب تا نزدیک نیمه شب در یک دفتر شیک و تهوعآور بنگاهی، خانه پدری را قولنامه میکنیم و شش-هفت تا چک میگیریم و یاعلی.
از بنگاهی تا خانه، پشت فرمان بلند بلند ناله زدم و گریه کردم.
ضرر کردیم که ۵۰۰ م زیر قیمت دادیم و ضرر کردیم که بخاطر شرایط دو درصد کمیسیون (پول زور) دادیم و ضرر کردیم که دو سال این خانه را خالی انداختیم و اجاره ندادیم و ضرر کردیم که در زندگی معلم شدیم و بنگاهی نشدیم که پول مفت ببریم سر سفره زن و بچههایمان و دفتر شیک داشته باشیم با نوکری که تا دوازده شب نسکافه سرو میکند و زیر و رو میکشد و تیغ میزند و جیب میبُرَد.
بخاطر اینها گریه نکردم. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای به اینها فکر نکردم. خدایی که در این دو سال و چهار سال و چهل سال به ما روزی داده؛ بقیهاش را هم میدهد و بنگاهی میماند و نسل و دودمان بهفنا و سگباز و جهنمی. گریه کردم چون خانهی پدری را فروختم؛ خانهی عزیز را؛ و حالا هیچ یادگار خاکی از عزیز برایم نمانده است.
هر چند خودش وصیت کرده بود که بفروشید و حتی یک روز هم در این خانه ساکن نشوید؛ ولی این رسمش نبود و این رسمش نیست. مبادا بعد از ما بگویند که مال عزیز را فروختند و خوردند و فراموشش کردند. مبادا.
پدرِ پدرِ پدرِ عزیز، در حوالی آن روستا، زمینی داشته برای چرای دام و کشاورزی دیم در پایهی کوه. این زمین ۱۵۰۰ متری اقلاً ۶۰ سال است که یک گوشه افتاده، نه گوسفندی هست برای چرا و نه همتی برای کشت. از وقتی یادم میآید این زمین موروثی را برای فروش گذاشته بودند و چه خواب و خیالها داشتند که پول آن را چه بکنند و چه نکنند.
حالا مشتری آمده؛ کی؟ همین الان، وسط این شهریور پر حادثه؛ ۵۰۰ متر از زمین زیر ریزش کوه دفن شده؛ مانده ۱۰۰۰ متر از قرار متری یک میلیون تومان؛ مبایعهنامه نوشتهاند و چک کشیده برای عزیز -عزیزی که نیست- ۳۳۳ میلیون تومان سهمالارث پدری که امروز نقد شد به حساب وارثان عزیز.
القصه؛ امروز که فردای اربعین باشد ۱۴۰ میلیون تومان وجه رایج مملکت (برای ثبت در تاریخ: معادل چهار و نیم سکه بهار آزادی امروز) به حسابم آمده که احتمالاً آخرین چیزی است که از آن مردمان و از آن روزگاران در سفره ما قرار خواهد گرفت.
این پول اینقدر زیاد است که میتوانم ۹ ماه اجاره خانهام را یکجا بدهم و یا همه چکهای باقیمانده تا آخر سال مدرسه غیردولتی سه تا بچه دبستانی را پاس کنم. و البته این پول آن قدر کم است که یقیناَ چیزی از آن به ۱۴۰۴ نخواهد رسید.
زندگی مردمان روستایی و کوهستانی همینقدر غنی و همینقدر فقیر است. به قدر یک پاییز و زمستان یا کمی بیشتر و کمتر.
شاگردها، مهندسها، کارگرها، روز تعطیل میآمدند خانه یا تلفن میزدند و بابا ساعتها وقت میگذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح میداد و تصحیح میکرد و راه میانداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاسهای خانگی و تلفنهای بیجیره و مواجب. میگفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمیدارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ولچرخیها و مفتگوییها را از پسرش هم میدید و حرص میخورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کردهام از این به بعد ثواب همهش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمیکند.
...
هزار هزار مداد نتراشیده
هزار هزار دفتر ورق نخورده
هزار هزار یادداشت نوشته نشده
هزار هزار یادداشت مچاله شده
هزار هزار شعر جاری نشده
هزار هزار بغض فرو نشسته
هزار هزار عزیز خاک شده
هزار هزار آرزوی بر باد رفته
هزار هزار ماه
هزار هزار سال
...
و عشق را از عَشَقِه گرفتهاند
و عشقه
آن گیاه است که در باغ پدید آید
در بن درخت
اوّل
بیخْ در زمینْ سخت کند
پس
سر برآرد
و خود را در درخت میپیچد
و هم چنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد
و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند
و هر غذا که به واسطۀ آب و هوا به درخت میرسد، به تاراج میبرد
تا آن گاه که درخت، خشک شود.
بعدازظهر هفدهم اردیبهشت ماه -که همان روز جهانی آدمیزاد باشد-
دو ساعت مانده به افطار اولین روز ماه مبارک رمضان -که امسال یک روز دیرتر رسید-
هفت تا مرد ماشینحساب به دست
امضا کردند و چک کشیدند و دست دادند
که بکوبند و بسازند و بفروشند
*
کسی اما امروز
حال خراب من و عزیز را
سر سفرهی افطار
ندید
*
در سوگ خانهی پدری
همین بس که
-به حساب عقل ظاهربین-
چارهای جز ویرانیاش نیست
*
من هشتمین آن هفت نفر بودم.
پویش جینگولی راه انداختهاند توی تلگرام که عکس شناسهشان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیدهاند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشتهاند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از اینها بگذار؛ من هم روی دندهی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همهی شناسههایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانهشان بازی بازی میکنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقتهایی که دوقلوها از سر و کلهام بالا میروند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمیخواهم کم بیاورم. میروم که نگاهی به عکسهای شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان میشود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم میکند. توی گروهشان مینویسم:
«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»
و مسعود را مینشانم جای آن سیب سرخ:
*
تازه سر شب است که عزیز زنگ میزند؛ حال و احوال و بیمقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیهای سکوت میکنم و با خودم کلنجار میروم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و اینطوری خبر میدهد؟ فکرم هزار راه میرود. آخرش یاد میگیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسهی فرزندانشان در رسانههای اجتماعی اعمال نظارت میکنند -چنانکه در گذشتههای دور بر کتابهای توی کتابخانهشان- و این لطیفهای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف میکنم که نگرانیاش بر طرف شود و خداحافظی که میکنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحهی اصلی گوشی توقف میکند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ اینقدر آشناست؟
*
*
به هم ریختم. نصفه شبی آمدهام و همهی نوشتههایم برای او در این سالها را یکی یکی پیدا کردهام و گردگیری کردهام و برچسب #مسعود زدهام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت میکند.
سی و ششمین سالگرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.
عزیز و غیره و ذلک همه رفتهاند مشهد. از توی اینترنت یک مورد معقول پیدا میکنیم و زنگ میزنم. میگوید تا قبل از یک و نیم اینجا باش. ده دقیقه بیشتر فاصله نیست. دوقلوها را میگذاریم و دو تایی میرویم بنگاه. طبقهی دو و نیم، نورگیر عالی، فضای کافی، تخلیه، بدون پارکینگ و آسانسور، محلهی خوب و آرام، قیمت منصفانه و لب مرز توانایی ما.
در این پایتخت وحشی بیش از نیم میلیون واحد مسکونی به کلی خالی وجود دارد و صدها بنگاهی فرصت طلب و هزاران مستأجر خانه به دوش بینوا. مثل این میماند که دو تاس شش وجهی را بیندازی روی صفحهی مار و پله. هیچ چیزی دست تو نیست. نه شش و یک؛ نه جفت و طاق؛ نه مار و پله. پس هلاک شد آنکه پارو زد.
بعد از ناهار تلفن میکنم و شرایط را به عزیز توضیح میدهم. چه نظری باید بدهد از هزار کیلومتر آن طرفتر؟ هنوز دوقلوها به چرت بعد از ناهار نرفتهاند که جواب استخاره هم «خوب» میآید. قرار میگذاریم با بنگاهی و وکیل صاحبخانه میآید برای تنظیم اجارهنامه. یک ساعت مانده به غروب جمعه بیست و سوم ذیقعده که بیعانه میدهم و کاغذ را امضا میزنم.
*
حالا باید برای اسبابکشی «هشتم» برنامهریزی کنم. یا امام غریب.
ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی میگشت که کف مشتش گرفته بود و همینجا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضهخوانها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی مینشستند و روضهی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحهای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.