- ۰ نظر
- چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
تو:
برای تهیه کتاب یادبودی که در آخر مسافرت جهادی [...] هدیه میدهند مشورت بدهید. از جمله خصوصیاتی که باید داشته باشه: عمودی در اندازه نصف آپنج، توی صفحات جای سفید واسه نوشتن داشته باشه، کلاً در رابطه با شهدا و دفاع مقدس هم نباید باشه.
من:
باسمه تعالی
بر جسد زنده یا مردهی آن جهادی که کتاب شهدا را نمیتوان به عنوان یادبودش هدیه داد، به فتوای من نماز بخوانید.
والسلام
از میان همهی بازتابهای تشییع شهدای غواص در تهران، این حاشیهنگاری مستند، خواندنی و در عینحال باورنکردنی از یک وبلاگنویس آشنا را تاریخسازتر یافتم:
بر خلاف تصور غالب، تاریخ را این روایتهای غیر رسمی میسازند؛ نه گزارشهای خشک مجلسآرا.
مستدام باد!
امروز از صبح شهید با من بود.
با هم سوار مترو شدیم و رفتیم بهارستان. از جلوی سماورفروشیها قدم زدیم و رفتیم داخل عمارت. شهید من را برد به بایگانی نشریات ادواری و روزنامهی جمهوری اسلامی اسفند شصت را جلویم باز کرد و عکس خودش را در صفحهی ششم اسفند نشانم داد. بعد با هم رفتیم واحد پویش منابع دیجیتال و در اطلاعات و کیهان همان روزها خبر شهادت و ترحیمش را دیدیم.
کارم تمام شده بود. اما شهید هنوز آنجا کار داشت. دستم را گرفت و برد به کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی. بسته بود. رفت به دنبال کتابدار که بیاید و در را باز کند و بعد او را وادار کرد که بگردد و قفسهی مربوط به ترورها را نشانم بدهد. بعد شهید دستم را برد سمت کتابی که میخواست و آن را جلویم باز کرد. همزمان هم به کتابدار کمک کرد تا اسم روی برگهی بازجویی قاتلش را به زحمت بخواند.
شهید ساعت سیزده و سی دقیقه امروز به من لبخند زد و خودش تصویر و مشخصات قاتلش را نشانم داد.
وقتی شهید ساعت سیزده و سی دقیقه امروز دو تا سند جدا از هم را به شکلی کاملاً قابل استنتاج کنار هم قرار داد، به چهرهی کتابدار خیره شدم تا ببینم او هم متوجه این هنرنمایی شگرف شدهاست یا نه؟ و فهمیدم که شهید امروز فقط با من است.
کار که به اینجا رسید، شهید دوستی که او را به نام شهید در تلفن همراهم ذخیره کردهام در کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی به سراغم فرستاد تا در برگشت همراهیام کند. شهید از سندی که شهید پیدا کردهبود عکس گرفت، بعد با هم رفتیم به میدان بهارستان و شیرکاکائو و پیراشکی خوردیم و هفت ایستگاه مترو با هم دربارهی شهید و شهدا حرف زدیم.
* ششمین سال صاد اینطور آغاز شد.
بعد از غروب رفتیم حرم و دو گروه دو نفرهی خانمها و آقایان در حیاط صحن آینه از هم جدا شدیم.
چشمم افتاد به در باز حجرهی اول سمت راست صحن. دست مصطفی را گرفتم و رفتیم تا جلوی حجره. بالای در کاشی «ذلک فضل الله...» را که دیدم مطمئن شدم که خودش است. بارها آمده بودم و بسته بود. حالا چراغش روشن و خادمی هم جلوی در ایستاده بود. کفشها را کندیم و وارد شدیم.
حضرت شیخ فضل الله نوری اینجا خوابیده است. ظاهراً حجره را دو سالی است که مرمت کردهاند و نمایشگاهی شده برای معرفی شیخ شهید. تابلوهایی روی دیوار و کتابخانهای مختصر روی طاقچه.
مصطفی از صندوق سبز و شیشهای مزار خوشش آمده و ذوق کرده. واقعاً قشنگ شده. دستشان درد نکند.
خدایا!
ما پرتاب نمی شویم به سویی جز آن که تو ما را پرتاب می کنی
و ما به نشانه نمی نشینیم جز آن که تو ما را به نشانه می نشانی
وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَى
*
خدای را که مبادا
دل از نشانه بیفتد.
تیزر سه دقیقهای فیلم «چ» ابراهیم حاتمی کیا روی سایت فیلم منتشر شده.
یه جملهای میگه اصغر وصالی (بازیگر: بابک حمیدیان) آخر تیزر که فکر کنم اول و وسط و آخر همهی راهبرد انقلابی ماست:
«
یادتون نره:
ننگ بر جنازهی پاسداری که تو خشاب اسلحهش فشنگ مونده باشه.
برید سر پستهاتون.
»
*
اگر با قصهی زندگی چمران زندگی کرده باشی؛
اگر با خاطرات مریم کاظمزاده (همسر اصغر وصالی) گریه کرده باشی؛ + ، +
اگر سر مزار پاوهپارهها فاتحه خونده باشی؛
همین سه دقیقه کافیه که به «ابراهیم» سلامی دوباره کنی. سلام ابراهیم!
بعد از مدتها تماس می گیرد و نیمساعت حرف میزنیم:
-: «خبر داری؟ بچهی فلانی؟ عروسی فلانی؟ پایان نامه فلانی؟ عقد فلانی؟ دکترای فلانی؟ عروسی فلانی؟ بچهی فلانی؟…»
جواب من یک کلمه است: «نه.»
تعجب میکند که چه چطور در این عصر ارتباطات من از این همه خبر خوب بیخبرم:
-: «دو هفته است؛ یک ماهه؛ الان سه ماه شده؛ این خبر که دیگه قدیمی شده…»
یک چیز نامناسبی پشت تلفن به ذهنم میآید که نمیگویم.
.
.
.
ماشاءالله خبرهای بد خودشان را خیلی زود میرسانند:
هنوز نیمه شب نشده که مادر علی بلورچی میرود به میهمانی پسرش.