عقیق
سنگ لطیفی است
و
نقره
فلزی نرم؛
.
.
.
وقتی
او
بخواهد
سنگ و فلز
نرم و لطیف
میشود
.
.
.
نشانههای
کرامت او را
با خود
داشته باش.
# پسردایی
- ۱ نظر
- پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۷
عقیق
سنگ لطیفی است
و
نقره
فلزی نرم؛
.
.
.
وقتی
او
بخواهد
سنگ و فلز
نرم و لطیف
میشود
.
.
.
نشانههای
کرامت او را
با خود
داشته باش.
یعنی فکرش رو هم نمیکردی آخرای سال نود و هفت هنوز وبلاگنویسی شغل باشه؛ ولی هست!
نمیدونم به حساب شوخطبعی رفقا باید بذارم یا تیزهوشی زیادشون؟
دکتر دارد خیلی معمولی توضیح میدهد که شرایط پذیرش یک عضو جدید در فرقهشان چیست:
نگاهش در نگاهم گره میخورد. زیرکی مؤمنانهای دارد. خوب فهمیده که ذوق کردهام.
من: خیلی ممنون که اومدی. هر چند که سلسله مراتب ترقی و رشد و پیشرفت در این سرزمین هیچوقت منطقی، عادلانه و یا قابل پیشبینی و پیشگیری (!) نبوده؛ اما دست روزگار بازیهای عجیبی با ما میکند.
تو: من فکر نمیکردم حرف به درد بخوری داشته باشم. بیشتر برای کشف اومدم.
پ.ن:
#الصبر مفتاح الفرج
#جئنا لنبقی
#قال هی عصای
تو: آیا اصولاً ممکن است که پیامبری و برادری قاطی شود؟ و اگر بله آیا خطرناک است و باید از آن پرهیز کرد؟
من: تکرار میکنم: سقف رفاقت برادری است؛ سقف معلمی هم پیامبری. آن چه خطرناک است فراتر رفتن از برادری به پدری و از پیامبری به خدایی است.
رفیق برادر باشد بهتر و معلم پیامبر باشد نیکوتر.
تو: اینا رو که میدونم عزیز! حالا اگر برادر، پیامبر هم باشد ایراد ندارد؟ یا نکتهی خاصی دارد؟
من: اصل همان است که میدانی. اما فقط یک رفیق همه چیز تمام که معلم همه چیز تمامی هم باشد میتواند همزمان به سقف هر دو جایگاه برسد. اگر یافتی، رهایش نکن.
تو: ...
دورهمی ضروری و میزبانی به موقعی بود.
آنچه به نظر میرسید از دست رفته، خودش با پای خودش باز گشته است.
حالا ما باید برگردیم.
جاده و اسب مهیاست برادر؛
بیا تا نرویم.
اولین دندانی که میافتد همان اولین دندانی است که درآمده.
چه عمر کوتاهی داشت: فقط پنج سال. اما بعدی باید خیلی بیشتر عمر کند؛ خیلی. مثلاً هفتاد سال، هشتاد یا صد!
چه ماجرای عجیبی.
*
برای دخترم کلاه بوقی خریدم که بزرگ شدنش را جشن بگیرد.
خودم اما غصهدار م.
تو:
چند سال گذشته؟ ده سال؟
هنوز هم که هنوزه
روزهای اول فصل سرما، دیماه که میرسه
به یاد اون روزها، حالم خوشتره...
اما باقی روزهای مُردهی سال رو چه باید کرد؟
(میدونم برا شما شاید خیلی مهم نباشه، یکی مثل بقیه و حرفهای تکراری
ولی برا من خیلی مهم بود
خیلی مهم شد
خیلی فرق داشت
خیلی فرق کرد...)
من:
مهم است
تا وقتی زندهام مهم است...
امیدوارم وقتی مُردم هم آن طرف بخاطر این چیزهای ظاهراً بیاهمیتی که برایم مهم بوده، بر من رحم آورند.
هنوز آفتاب اول دی نزده، آخرای شب یلداست هنوز، که میزنم بیرون.
هوای سرد و ماشینی که توی کوچه بالایی پارک شده و رادیو تلاوت.
عجب معجزهای.
بلند و رسا و کوبنده. انبیای الهی را میستاید و جان مخاطب را مینوازد.
اختلاف روایت را به دستمایهی ضرباهنگ کلام تبدیل کرده، تکرار و تکرار و تکرار.
عجب معجزهای.
...
هدیهی صبح اول زمستان نود و هفت.
پ.ن:
فیلم این تلاوت عجیب را هم پیدا کردم. چه خبر است! +
یه چیزی بین ما هست
نمیتونی انکارش کنی
فقط میتونی فراموشش کنی
-موقتاً فراموشش کنی-
اما بعد
یه بعدازظهر پاییزی
یه سوز سردی میزنه که بوی کاهگل خیس شده میده
و ماه درخشان چشمک میزنه
و انارهای پوست سفید، دونه هاشون قرمز میشه
و بعد
قلبت به تپش میفته
یادت میاد
بالاخره یادت میاد
امروز یک یادداشت صوتی فرستادم برای گروه دوستان.
طبیعتاً امکان انتشار در صاد را ندارد.
فقط نوشتم که یادم نرود نشانههای خدا را
و یادم نرود که کور نیستم؛ کور نباشم.