تو: سلام علیکم. مطالعه آثار شهید آوینی برای شکل گرفتن شاکلهی اصلی ذهن مناسب است؟
من: سلام. آوینی در موضوع «غرب شناسی» و «هنر» مرجع است؛ که این هر دو پایههای سبک زندگی امروز ماست.
# سبک زندگی
# آوینی
# غرب
- ۰ نظر
- شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳
تو: سلام علیکم. مطالعه آثار شهید آوینی برای شکل گرفتن شاکلهی اصلی ذهن مناسب است؟
من: سلام. آوینی در موضوع «غرب شناسی» و «هنر» مرجع است؛ که این هر دو پایههای سبک زندگی امروز ماست.
شب که چراغها را خاموش میکنیم، نور ماه چنان خودش را پهن میکند روی فرش که بچهها از پنجره به آسمان خیره میشوند.
زندگی در حاشیهی کویر را برای همین لحظاتش دوست دارم.
دیشب برای اولین بار دعوت شدیم به حریم حضرت بانو برای افطاری. هر چند که سالهای قبل هم رسم افطار در حرم داشتیم، اما این بار مهمان ویژه بودیم؛ جایزهی یک مسابقهی عجیب.
جای شما خالی بود بر سفرهی ساده و پربرکت حرم.
پ.ن:
تفاوت قوم حضرت یونس با قوم سایر انبیای الهی در چیست؟
سیل العرم عذاب کدام قوم بود؟
داستان کدام پیامبر الهی در سورهی هود به تفصیل آمده؟
مدتی است که متوجه شدهام آن آقای دکتری که قبلاً دربارهاش این خاطره را نوشته بودم، پسری دارد که از سال ۹۰ شاگردم بوده است. انصافاً دانش آموز بدی بود و امروز که کلاهم را که قاضی میکنم میبینم که هیچ در حقش کم نگذاشتم.
رفاقت طولانی مدت همراه با ارتباط زیاد و هر روزه میتواند برای هر دو طرف و حتی همهی اعضای یک گروه دوستی ملالت بار باشد. یک راه ملالت زدایی از روابط به توصیهی سعدی «محجوبی و محبوبی» است که میدانی و میدانیم که جواب میدهد. اما...
مشکلی وجود دارد. راهبرد «دوری و دوستی» متضمن یک نقض غرض اساسی در هدف رفاقت است؛ که هر چند گاهی از آن گریزی نداریم اما -با توجه به شناختی که از فطرت الهی انسان و دقت خداوند در خلقت بنیآدم داریم- بعید به نظر میرسد که تنها راه گرم نگه داشتن محبت متقابل باشد.
من برای این مشکل یک راه حل تجربی دارم که نام آن را «تعریف پروژه» گذاشتهام. ما باید بین خودمان پروژههای کاملاً اجرایی تعریف کنیم: از مطالعه و تحقیق و پژوهش گرفته تا کار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی.
«تعریف پروژه» مثل غضروفی است که در میان دو استخوان فشرده میشود، کشیده میشود، خم میشود، میپیچد، اما همچنان پیوستگی دو طرف را حفظ میکند. هر بلایی قرار است سر رابطهی دو طرف بیاید، ابتدا تأثیر خود را روی پروژه نشان میدهد. اگر فشار قابل تحمل بود، عبور پروژه از امتحان منجر به تقویت رابطه میشود و اگر فشار مرگ بار بود، پروژه فدایی آسیب به طرفین است.
بیا با هم «پروژه» تعریف کنیم. هر چند غیر ضروری و غیر فوری.
پ.ن۱:
اگر این نوشته را در گروه پریشان دستهبندی میکردم آن وقت پایان دیگری میداشت.
چه کنم که نغز است!
پ.ن۲:
با احترام تقدیم میشود به زائرین روزهدار، میهمانان امشب واحد حومه قم: سجاد، مهدی، محمدرضا، آقا مهدی و احسان عزیز.
ساعت هشت شب یکشنبه میزنیم به جاده. سه مرد و یک کودک. افطار میرسیم به شهسواران، روستایی در مسیر اراک. افطاری ساده در کنار مسجد جامع روستا. حدود یازده از دور چراغهای شهر بروجرد پیدا میشود. در حال خواب و بیداری پیامکی خوش و بشی میکنیم با آن برادر بروجردیمان و مسیرمان را کج میکنیم به سمت مرکز لرستان. من چرت میزنم و علی رانندگی میکند. ساعت یک و نیم بامداد است که در محلهی قاضیآباد خرمآباد جاگیر میشویم در منزل ابوی آقا مهدی و چند ساعتی میخوابیم تا نماز صبح.
ساعت هشت، صبحانهای میزنیم و راه میافتیم به سمت قبرستان صالحین در کرانهی غربی گلال. قبرها در ردیفهای نامنظم، رو به قبله و عمود به قبله، در دامنهی کوه، پله پله، از گذشتههای دور تا امروز. امروز که خاکسپاری پدر تنها فرماندهی من، امین، است. امام جمعهی شهر آمده برای نماز بر جنازه. کارمان تا ده تمام است. گشتی در شهر میزنیم. فلکالافلاک مثل همهی موزههای ایران دوشنبهها تعطیل است. شانس ما! ساختمان قدیمی کنار قلعه را میبینیم و در باغ مصفای آن قدم میزنیم. قبل از ناهار امین میآید منزل ابوی آقا مهدی برای تشکر از ما و یک ساعتی حرف میزنیم و کمی حالش عوض میشود. نماز را به جماعت میخوانیم و امین میرود. سفرهی ناهار پهن میکنند. آقامهدی روزه است و من و علی تنها بر سر سفره مینشینیم. ظهر روز دوم ماه رمضان آمدهایم مهمانی!
بعد از ناهار دو ساعتی میخوابیم و جمع میکنیم که به مجلس ختم برسیم. تا پنج و نیم طول میکشد. خداحافظی میکنیم و ساعت شش میزنیم به جاده. من رانندگی میکنم و دو ساعته تا اراک میآییم. مجید دعوت کرده که افطار به منزلشان برویم. سر اذان میرسیم مسجد محلشان و بعد از نماز مینشینیم بر سفرهی افطار، بی آنکه روزه باشیم. پنج سال است که ازدواج کرده و حالا در خانهی شان باز شده و سه نفر از ده سال پیش پرتاب شدهاند به زندگیاش. بیتعارف و بیتکلف و مهربان. تا یازده شب گفتن و خوردنمان طول میکشد. خداحافظی میکنیم و یک بامداد میرسیم قم.
سفری بود در مکان و در زمان و مرخصی زودهنگامی بود از ماه رمضانی که پر ماجرا شروع شده.
خداحافظی از ماه شعبان و رفتن به سمت ماه رمضان حس خاصی دارد که شبیهش را در حج عمره تجربه کردهام:
بعد از یک هفته اقامت در مدینهالنبی حرکت میکنی به سوی شجره که احرام ببندی و راهی مکه شوی. ناراحتی جدا شدن از شهر مدینه در میآمیزد با شوق و ذوق رسیدن به کعبه؛ و غم دوری از خانهی اهل بیت را با شادی وصال خانهی خدا میپوشانی.
امشب در مسجد شجرهایم؛ احرام بسته و لبیک گویان.
ساعت ده شب توی مسجد بالاسر یکی از رفقای دوران دبیرستان را دیدم. چهار پنج سالی بود از هم بیخبر بودیم. خیلی سریع رسیدیم به اصل مطلب. رفته توی کار بیمه و پروژههای عمرانی میگیرد و دنبال نیروی کار مجرب میگشت و پیشنهاد همکاری داشت. گفت درآمدش هم خوب است و ول کن و بیا پیش خودم و ...
موقع خداحافظی میخندم و به او اطمینان میدهم که به پیشنهادش فکر نخواهم کرد. گفتم از من نمیتوانی کاسب در بیاوری. اول و آخرش معلم هستم.
خودش میدانست. فقط میخواست محبتش را نشان بدهد.