استراتژی «دویدن به سمت درهای بسته» در حال جواب دادن است. حالا من به طور مستقیم با ده - دوازده تا دانشجوی با انگیزه و با سواد و با نشاط قمی که در تهران در بهترین دانشگاهها و بهترین رشتهها تحصیل میکنند ارتباط دارم و عضوی از گروه رفاقت آنها به حساب میآیم. همگی آمادهی یک حرکت قوی و منسجم. امشب جلسهی معارفه با دانشآموزان دوره اول کانون در هیأت برگزار شد. شنبه هم اردوی افتتاحیه است.
در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگیام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصلهام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسبابکشی با خودم قرار میگذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از
بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم. * دو تا آلبوم از عکسهای کودکیام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود، زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سالها در رفته و شیرازهی آلبومها از هم پاشیده و در آستانهی نابودی بود. آلبومهای دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکسهای بعد از مدرسه هم که از پایه ولمعطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مردهی بدون قبر میماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد. * حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانیام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دههی شصت و هفتاد کنار هم آرمیدهاند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم میگذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کردهام در خیالم به حرکت میافتند. دارم غرق میشوم. * انسان را از نسیان گرفتهاند. جای نگرانی نیست. خودش خوب میشود.
«صاد» یک وبلاگ شخصی و خصوصی است که نویسندهی آن بدون اشاره به نام خود و با علم به اینکه مخاطب خاصش او را در فضای حقیقی میشناسد به نوشتن یادداشتها اقدام میکند. طبیعی است که بسیاری از مطالب منتشر شده در این وبلاگ در ادامهی گفتگوهای حقیقی (و پیامکی) نویسنده و دوستانش بوده و بدون مقدمه و مؤخره و نتیجه گیری و ذکر منابع و غیره منتشر میشود. هر چند که هر گونه استفادهای که مخاطب عام از مطالب صاد بکند موجب خوشحالی
ارواح درگذشتگان این بندهی سراپا تقصیر میگردد، اما نویسنده هیچ تعهدی
مبنی بر این که مطالبش مورد فهم و پذیرش و استفادهی غریبهها قرار بگیرد نداشته و ندارد. میدانم که این صراحت لهجه ممکن است بسیاری از خوانندگان خاموش و غریبهی «صاد» را برنجاند؛ اما اگر غیر از این باشد و من بخواهم رضایت همه را کسب کنم مثل آن است که چاقوی جراحیام را با چاقوی پلاستیکی عوض کرده باشم. معلوم است که این هیچ ارتباطی با بیادبی و بیتربیتی بنده ندارد! بدیهی است که نویسنده و دوستانش همگی مذکر هستند و از این بابت اصلاً احساس خجالت و عقبماندگی نمیکنند. در موضوعاتی مثل سبک زندگی و ازدواج و غیره که جایگاه و تفاوت نقش زن و مرد پر رنگ میشود، طبیعتاً سوءبرداشتها از مطالب «صاد» در میان خوانندگان مؤنت و محترم بیشتر میشود. هر چند که میتوان با کامل نوشتن و پر و بال دادن به نوشتهها جلوی این سوءبرداشتها و کجفهمیها را گرفت، اما در پنج سال گذشته بیش از هزار و صد یادداشت در صاد نوشتهام و اگر روشی غیر از خلاصه نویسی داشتم، این یادداشتها به بیست تا هم نمیرسید.
فکر کن افتادی از دماغ یه فیل / یه بلیط دوسره داری برای برزیل
اتفاق جالبی در فضای صنعت سرگرمیسازی ایران افتاده است: سهولت تولید و نشر محصولات رسانهای، ورود نسل جدید و جوان تولیدکنندگان محصولات رسانهای که آموزش دیده و خلاق هستند، ایجاد تمرکز در توجه به وقایع و اتفاقات سرگرمکننده با گسترش شبکههای ارتباطی و اطلاعاتی، گسترش اختیاراً اجباری رسانهی همگانی تلویزیون رسمی و وابستگی ۹۰ درصدی مخاطب ایرانی به تماشای تلویزیون ملی، سرگرمیخواهی و تفریح طلبی مخاطب و دهها زمینهی دیگر مثل تهاجم فرهنگی، تفالههای طاغوت، اسلام التقاطی جمهوری اسلامی، ضرورت همبستگی ملی، جذب حداکثری، دین تلویزیونی، سکولاریسم خوشحال، ممیزی اداری و ... دست به دست هم دادهاند تا شاهد امواج خروشانی از تولیدات رسانهای با کیفیت فنی و بیمحتوای تمدنی باشیم.
می دونم اونی که تو جیبت نیست دلاره / فکر کن فکرکردن که عیب نداره
عادت ندارم از کنار ستارههای این بازار پرهیاهوی وطنم بیتفاوت عبور کنم. آثاری که تولیدکنندگان رندی دارد که خطوط قرمز رسانهی ملی را میشناسند، رگ خواب مخاطب را در دست دارند، بر فن و ابزار رسانهای خود تسلط دارند، موقعیتشناس و ابنالوقت هستند و زد و بندهای لازم و کافی را با حلقههای مافیایی رسانهی ایران انجام دادهاند.
با شوت هاشم قهرمان می شیم / آخه ما همه از نسل آرشیم
دربارهی این اثر خاص، به همهی اینها باید استعاره های اجتماعی پنهان در شعر روان و پر کنایهاش را افزود و تولیدکنندگانش را جدی گرفت:
ایران شادی رو تو دلا می کاره / فکر کن فکر کردن که عیب نداره
پ.ن ۱: دنبال شعر کامل این اثر بودم. به نظرتان کجا پیدایش کردم؟ دوباره میپرسم: به نظرتان تولیدکنندگانش آن را به طور رسمی در کجا منتشر کردهاند؟ یوتیوب؟ آپارات؟ سایت رسانه ملی؟ سایت شخصیشان؟ شبکههای اجتماعی؟ اشتباه است. (پاسخ صحیح) پ.ن ۲: انصافاً تحلیل حال و هوا و فضای این شعر برای توصیف، ترسیم، تبیین و تحلیل فرهنگ عامهی مردم ایران در ابتدای دهه ۹۰ کاملاً کافی است.
افزایش سن ازدواج در خانمها طولانی شدن دوران عقد افزایش فاصله بین ازدواج و تولد اولین فرزند به متوسط ۳.۵ سال تبلیغ و قرار دادن ۳۵ سال به عنوان سقف بارداری کم خطر توصیه به وجود حداقل ۳ سال فاصله بین تولد دو فرزند افزایش دختران بازمانده از ازدواج (بیش از یک میلیون تن دختر بالای ۳۵ سال) طلاق و افزایش زنان مطلقه (بیش از ۶ میلیون زن مطلقه)
برخورداری از غذا، اسنک و نوشیدنی خوب و خوش طعم یک نیاز مهم و انکارناپذیر است. ما در صنایع غذایی دینا با آگاهی از همین اصل، شعار «طعم خوش لحظه ها» را سرلوحۀ فعالیت های خود قرار داده و عزم آن داریم که در حال و آینده، به شکلی شایسته پاسخگوی این میل انسان ها باشیم.
هشت سال پیش که سر حال تر بودم، این یادداشت عصبانی را دربارهی تاریخ جام جهانی نوشتم.
هشت سال گذشتهاست و هیچ چیزی عوض نشده. در همین سال ۲۰۱۴ بوکو حرام در «نیجریه» دختران دانش آموز را به جرم تحصیل گروگان میگیرد و به عنوان برده میفروشد و هنوز چند سال یک بار در «بوسنی» گورهای دسته جمعی از جنایات صربها پیدا میشود. من با این مستضعفان مفلوک همکیش چه خصومتی دارم مگر؟ آرژانتین را نمیدانم. اما وقتی سی و پنج درصد مردم برزیل بخاطر فقر نمیتوانند بازیهای جام جهانی را تماشا کنند؛ یوزپلنگان ایرانی، شاهزادههای پارسی یا هر جماعت دلقک دیگری چطور میتوانند من را شاد کنند؟ من چطور میتوانم چشم بر روی خباثت امپراطوری زر و زور و تزویر ببندم و مانند مطربان و مجلسآرایان هموطنم قند توی دلم آب کنم که فلان بردهی آرژانتینی که خیلی گران و تمیز است به ما بار عام داده و میتوانیم با او عکس یادگاری بگیریم و در قاب خاطرات جام جهانی برای نسلهای دیگر با افتخار میراث بگذاریم.
به خدا جهنم داغ است.
* پ.ن: سید پیامک فرستاده: به طور خیلی خیلی اتفاقی دوباره جام جهانی و دوباره جنگی دیگر! داعش الانبار را از عرق جدا کرد. آیتالله سیستانی فتوای جهاد داد.
سر ظهر همه خوابیدهاند. دراز کشیدهام و زیر چشمی تعقیبش میکنم:
... از مبل میرود بالا؛ مینشیند؛ دستهی مبل را تکان تکان میدهد؛ روی شکم میخوابد و پاهایش را آویزان میکند و از مبل پایین میآید؛ سبد توپها را واژگون میکند و توپهای کوچک رنگی را روی زمین میریزد؛ می نشیند و با هر دستش یک توپ بر میدارد و توپها را به هم میزند؛ توپها را رها میکند؛ به سمت مادر میرود؛ متکای گرد را از زیر سر مادر میکشد بیرون و روی زمین قل میدهد؛ چهار دست و پا میرود و متکا را قل میدهد تا آشپزخانه؛ متکا را ول میکند و میرود به سمت دری که از پشت آن صدایی میآید؛ در بسته است؛ بر میگردد و به سمت حمام که درش باز است میرود؛ نرسیده به حمام جلوی آینهی قدّی توقف میکند؛ دستش را به بدنهی کمد میگیرد و جلوی آینه میایستد...
صبح آفتاب نزده، سه تا حسین نشستهایم دور یک میز، سوهان و چای میخوریم و دربارهی افتضاحی که البته در ارتکاب آن حسین دیگری هم دخیل بوده حرف میزنیم. همیشه که نباید دستورجلسه شاد و مفرح باشد. بعضی وقتها هم باید با شرمندگی و خجالت دربارهی نقشههای نقش بر آب شده و طرحهای شکستخورده گزارش بدهیم و توبیخ بشویم. * بعد از نماز ظهر، سه تا رفیق قدیمی نشستهایم دور یک میز تاریخی و دیزی میخوریم و دربارهی آخرالزمان و نشانههای ظهور حرف میزنیم. در ادامه هم کارمان به ولو شدن روی مبل و چای بهلیمو و شربت نعنا میکشد و الزامات کار فرهنگی رسانهای و غیره. * بین این دو واقعه اما، زیر سایهی درختان، در آن نا امامزادهی مهجور، کار مهمتری دارم.