صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

آقای دکتر بعد از چهار ساعت آموزش جذاب تعریف علائم حیاتی و روش‌های کنترل سطح هوشیاری و تشخیص ضربه مغزی و امداد به خفگی انسدادی و ... آخر کلاس ضمن آرزوی موفقیت می‌گوید:

«امیدوارم مباحثی که امروز یاد گرفتید، هیچ وقت به کارتان نیاید.»

یعنی کیف می‌کنم از انسانیتش.

# آدمیت

# اداره

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

«تهدید» یک مقوله‌ی ذهنی است که همواره در مقابل «امنیت» تعریف می‌شود.

آقای دکتری که امروز این را گفت و بعدش دو ساعت راجع به روش‌های مقابله با تهدیدات رسانه‌ای سخنرانی کرد -هر چند که خوب حرف زد و حرف‌های خوبی زد- اما چیزی از روش‌های ایجاد «امنیت رسانه‌ای» نگفت و به گمانم اصلاً نمی‌دانست.
آقای دکتر، با سابقه‌ی تدریس در اکثر دانشکده‌های رسانه‌ای کشور، تسلط به چهار زبان، داشتن آی‌فون و آی‌پاد و لب‌تاب، حضور جدی در اینترنت، شبکه‌های مجازی و فضای رسانه‌ای جهان، دارای تألیفات و ترجمه‌های متعدد و چندین پاراگراف سابقه‌ی دیگر، لابلای حرف‌هایش می‌نالید که کودک خردسالش پای ماهواره چه کارتون‌هایی نگاه می‌کند و الگو می‌گیرد و در نقاشی‌هایش جلوه می‌دهد و ...
آقای مدرس دوره‌ی «تهدیدات رسانه‌ای» خودش از برقراری «امنیت رسانه‌ای» در خانه‌ی خود عاجز است. فتأمل!

# اداره

# رسانه

# تربیت

  • ۲ نظر
  • شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

صبح زود حاجی رفته رأی‌ش رو داده، دو تا نون بربری داغ هم خریده اومده بالای سرِ ما میگه: «جوون هم جوون‌های قدیم! پاشین لنگ ظهر شد. الان انتخاباتتون قضا میشه!»
حالا حریفش نمیشی که: «حاجی تا عصری بازه. بذار بخوابیم صبح جمعه‌ای تو رو به جدت...»
*
آخه آدم شب انتخابات میره مهمونی؟
*
حالا فقط با شناسنامه‌ی مهر خورده میذاره سر سفره‌ی ناهار بشینیم. جوون هم جوونای قدیم!

# فرهنگ

  • ۵ نظر
  • جمعه ۱۲ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

با دو تا رفیق خوب ناهار می خوری؛ گپ می زنی؛ میگی؛ می خندی؛ خدا رو شکر می کنی که حالشون خوبه و از یک سال قبل اوضاع شون رو به راه تره و برنامه های زندگی شون پیش میره و برای خودشون مردی شدن و تصمیم های مهمی برای آینده دارن.
*
البته همه جلو نمیرن. بعضی ها هم سقوط می کنن. یه جوری سقوط می کنن که هیچ جوری نمی تونی دستشون رو بگیری. هر چی میگذره بیش تر غرق میشن؛ دور میشن؛ گم میشن؛ دیگه نمیتونی پیداشون کنی.
خدا میدونه چقدر به قلبت فشار میاد وقتی رفیقی رو می بینی که فرو ریخته؛ تموم شده.
*
خدا رفیقاتونو براتون نگه داره. آمین.

# آزمون

# حبیب

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

اینک شوکران ۱
منوچهر مدق به روایت همسر شهید
مریم برادران، انتشارات روایت فتح، ۱۳۸۲، ۸۰ صفحه
قیمت چاپ چهارم ۸۰۰ تومان

# شهید

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۰
  • :: کتاب
«سینما» «سرزمین موعود» نیست.
«سینما» «منجی موعود» هم نیست.
«سینما» باید در خدمت «منجی موعود» باشد.
*
«سینما» «سیب زمینی» نیست؛
«قله‌ی دماوند» نیست؛
«تفنگ» نیست؛
«سینما» «رسانه» است.

# فرهنگ

# رسانه

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۰
  • :: نغز

هر روز
در آینه
پسرکی دوازده ساله
موهایش را شانه می‌زند
و به مدرسه می‌رود

# قاب در قاب

# قصه

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰
  • :: پریشان
  • :: کودکی

...
به باران بگویید دیگر نبارد
و یا غصه‌ها را بشوید، سر آید
...

# برادر

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت
  • :: پریشان
تو: رشد کرده‌ام؟
من: «شناخت خود» و «کنترل خود» از نشانه‌های رشد است.

# دوست

# تربیت

  • :: پیامک
آدمی که قدرت «نه» گفتن دارد، باید جرأت «نه» شنیدن هم داشته باشد.
.
.
.
پیرمرد اما می‌گفت: صبور باش و سرسخت.

# برادر

# مسعود

  • :: بداهه

نه تا یازده و نیم؛ دوازده تا یک و نیم؛ دو تا چهار؛ شش تا نه و نیم.
امامزاده، مسجد، ماشین، وزارت کشور!
*
چهار تا شش اما بی‌هدف توی میدان فاطمی قدم می‌زدم. روبروی ویترین کتاب‌فروشی -از جذاب‌ترین مکان‌های روی زمین- دستی روی شانه‌ام خورد و -با نامی که سال‌هاست متروک شده- صدایم کرد. «عبدالحمید» است؛ برادر «عبدالرحیم». چند سالی می‌شود ندیدمش. هر دو تغییر کرده‌ایم: جوانک خنده‌رویی بود که مویی به صورت نداشت و کتاب زیاد می‌خواند، حالا مردی شده‌است: عینک و محاسن و تیپ و شخصیت و ...
می‌گوید: سفید کرده‌ای -موهایم را می‌گوید- و ته لهجه‌ی مشهدی‌اش معلوم می‌شود. در یک شرکت نفتی مشغول حسابداری یا حسابرسی یا چیزی شبیه این‌هاست. به طعنه می‌گویم: پس پول نفت را شما می‌شمارید؟ و حاضرجواب -مثل همیشه، مثل برادرش- می‌گوید: ما فقط بشکه‌ها را می‌شماریم!
قدم می‌زنیم و گپ می‌زنیم و به حسابِ او آب انار می‌زنیم توی این سرما. فاصله‌ی بین دو جلسه‌ام خوب پر می‌شود.
*
چقدر بی‌معرفت شده‌ام. این همه آدمِ با محبت را از زندگی‌ام ریخته‌ام بیرون.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه
یاد او -وجود او، ذکر او-
کشتی نیست؛
دریاست.
با او به آرامش نمی‌رسی؛
در او غرق می‌شوی؛
پاک می‌شوی.

# هیأت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۰
  • :: نغز

ابری و ابرو از غمی، پُرپشت داری
تو آبروی آب را در مشت داری

در چشم‌هایت آیه‌های روشنِ عشق
انگشتری از نور بر انگشت داری

هرکس که آمد، ادعای دوستی کرد
از دوستانت دشنه‌ها در پشت داری!

با ما بگو از کی، کجا این درد را -که
جای تو هرکس بود اگر می‌کشت- داری؟

ما استخوان‌سوزانده‌ در سرما و سنگیم
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...

مژگان عباسلو

# رهبر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بیت

اول- ایمانِ هر چه قوی‌تر به آرمان‌تان و به کارتان؛
دوم- برنامه‏‌های عملی، که در آن تفوق و برتری کارکردِ ساختارِ اسلامی و نیروهای مؤمن به چشم بخورد؛
سوم- ارتباط‏‌تان را قوی کنید؛
چهارم- جذب عناصر جدید؛
پنجم- پنجمین مسأله، مسأله‌ی انضباط است؛
ششم- شناسایی و کشفِ استعدادها؛
هفتم- معلومات‌تان را ببرید بالا در کنارِ مطالعاتِ اسلامی؛
هشتم- شیوه‏‌های صحیحِ برخورد با دشمن و مخالف را یاد بگیرید؛
نهم- انتقاد از خویشتن؛
دهم- امید کامل به آینده؛

* این ده فرمان را سال‌ها پیش اخوی بزرگوارم از سخنان شهید بهشتی استخراج کرده است. شرح کامل این موارد را در وبلاگ خودش بخوانید.

# فرهنگ

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۰
  • :: روایت امروز
راننده‌ی اداره
با ماشین بیت‌المال
از ده صبح تا شش بعدازظهر
در خدمت اینجانب
از قم به تهران و بالعکس
چهل و پنج دقیقه جلسه
بیهوده، بی‌نتیجه، بی‌محتوا

# اداره

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه

همه‌ی این استکان‌ها خودش توی سینی ردیف شده؛ من کاری نکرده‌ام.
*
از چهارشنبه که میان‌برنامه‌ای جدید از رادیو معارف با شعری از مهرداد اوستا و صدای سالار عقیلی شنیدم، مدام به او فکر می‌کنم.
*
صبح جمعه، کنکور داده و نداده زنگ می‌زند؛ همین‌طوری، بی‌مقدمه، بی‌تعارف، بعد از چند ماه.
*
وسط بحث یک جورهایی دعوایمان می‌شود. از حرفش خوشم نیامده و ناخودآگاه از همه‌ی ابزارِ اعمال قدرتم استفاده می‌کنم؛ حریفِ زبانِ من نمی‌شود.
*
همان چهارشنبه می‌خواستم این تصنیف را بگذارم که بشنود و بهانه‌ای بشود که مراودت‌های قدیم تازه گردد. حالا با انگیزه‌ای مضاعف این چکامه‌ی دل‌انگیز را تقدیم می‌کنم به حاجی‌ترین ققنوس سال‌های پایانی دهه هشتاد:

 

با من بگو

 

 

# اداره

# دوست

# رازدل

# ققنوس

  • :: بشنو
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون