چیزی نمونده به افطار. دراز کشیدم وسط خونه، زیر کولر. حال ندارم تکون بخورم.
در میزنن. دم افطار حتماً همسایهها نذری آوردن: آشی، حلوایی، چیزی.
بانو دم در با خانم همسایه گپ میزنه.
وقتی میاد تو، دستش یه نون سنگگ داغ دو طرف کنجدی تازهست.
همسایهی مهربان توی صف ایستاده و یکی نان زیادتر گرفته برای احسان به همسایه.
حتی اسم همسایه را بلد نیستم. اینچنین مردمی هستیم ما.
# آدمها
# افطار
# قصه
# قم
- ۱۰ نظر
- پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰
