این جلوهگری ظریف، آدم را به وجد میآورد و بسیار چیزها میآموزد:
# پسردایی
- ۱ نظر
- دوشنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۸
در این زیارتهای خانوادگی همیشه یک طوری میشود که از امام رضا -قب- طلبکار میشوم! پس دیشب بعد از نماز مغرب تنهایی راهم را کشیدم به صحن گوهرشاد که طلبم را وصول کنم. (#بچه-پررو) میدانستم دست به نقد حساب میکنند. نرسیده به حوض، توی آن شلوغی، خوردم توی سینهی فؤاد که قبل از تعطیلات طلبکارم بود و حواله داده بودمش به بعد از تعطیلی. یک لحظه آمدم توی دلم به امام بگویم که قرار بود بدهی نه اینکه بگیری... که فؤاد گرم میگیرد که نبودی جهادی که جایت خیلی خالی بود!
میخکوب شدم.
چطور مطلب به این مهمی یادم رفته بود؟ بچههای جهادی همه الان مشهد هستند! اما آنقدر غافلگیر شده بودم که باز هم یادم نیامد چه کسانی ممکن است در همین نزدیکی باشند؛ تا اینکه فؤاد یکی یکی اسمها را شمرد و فکرم رفت به آخرین نوشتهی نود و هفت صاد و آنقدر بیتابم کرد که برخلاف محافظهکاریها و مصلحتسنجیهای معمول، همان وسط جلوی فؤاد زنگ زدم به سیدعلی و همینطور که گوشی مزخرفش زنگ میخورد، توی ذهنم مرور کردم که این چندمین سیدعلی زندگی من است که به وسط صحن گوهرشاد مربوط شده؛ اولی... دومی... سومی... که جواب میدهد و ظاهراً تازه از حرم بیرون زده و برای فردا قرار گذاشتیم در مدرسهی دو درب.
هول میزنم چرا؟ انگار که خواسته باشم طلبم را همان وسط وصول کنم که نکند... که نکند چه؟ (#ابله)
*
پیش از ظهر، جلوی در مدرسه، سیدعلی را به بغل میزنم و میتکانم؛ خاکی و سبک است و مرا به یاد کسی میاندازد که همینقدر سبک بود و خاکی و فراوان دوستش داشتم...؛ و شیخ علی هم خودش را از یک منبر نامتعارف -کمی آنسوتر- نجات داده و به ما میرساند؛ و حرفمان گل میاندازد که غافلگیری مدرسهی دو درب کامل میشود و آقاسعید با لباس خادمی و چوبپر زرد از جبروت ظاهر میشود و از اینجا به بعد هر چیز ناممکنی محتمل میشود؛ فؤاد وصل میشود به محمدمهدی و قرار همقدمی؛ و رگبار رحمت الهی؛ و بیبالپریدن؛ و شیرینی حضرتی؛ و ملاطفت امروز امام رضا -قب- با نسل سوم مخاطبان خاص صاد هم با تلاوت صفحه سوم سورهی ص بعد از نماز کامل میشود و «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً» به معنای ملکوتی کلمه و «زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ» در صورت ناسوتی آن محقق میشود و آدم دیگر غلط بکند که وقتی طلبکار رئوف و کریم شد، کم بخواهد. (#لفی خسر)
ماهم
این هفته
برون رفت
و
به چشمم سالیست
حالِ هجران
تو چه دانی -خداییش-
که
چه مشکل حالیست
ای که انگشتنمایی -به کَرَم- در همه شهر
وه!
که در کار غریبان
عجبت اهمالیست
مژده دادند
که
بر ما
گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان -لطفاً-
که
مبارک فالیست
آقا مصطفی توی سفره از لابلای سبزیها یکی را که بیقوارهتر از بقیه است بیرون میکشد و میپرسد: «اسم این چیه؟»
پاسخش ساده و بیحاشیه است: «برگِ ترب»
اما بچهها همیشه یک غافلگیری در آستین دارند.
با اعتراض میگوید: «نه! اسم خودش چیه؟»
چند ثانیهای سکوت میکنم. متوجه سؤالش نمیشوم: «برگِ ترب دیگه!»
چشمانش برقی میزند. با خنده میگوید: «یعنی خودش اسم نداره؟»
پ.ن:
+ ما همه هیچیم؛ همه اوست.
حاجی: لطفاً هر نتیجهای حاصل شد به من اطلاع بده.
سید: البته چون ما کلاً مأمور به وظیفهایم طبیعتاً نتیجهای هم حاصل نمیشه!
سلام آقای [...]
از این که مصدع اوقاتتون میشم عذر میخوام
[...] هستم؛ دانشآموز سال ۹۴ مدرسه [...] قم
حالتون چطوره؟ متأسفانه شمارهتون رو گم کرده بودم، از آقای [...] گرفتم
غرض از مزاحمت اینکه بعد از سالی که با شما به عنوان دبیر تاریخ گذروندم شدیداً به تاریخ علاقمند شدم
در حال حاضر هم ترم دوم تاریخ دانشگاه [... ] هستم
دارم از رشتهام لذت میبرم و دوست داشتم شما بدونید و با بنده هم حس باشید
امیدوارم در آینده نزدیک سعادت دیدنتون رو داشته باشم
پیغام خصوصی میگذاری اینجا؛
پیام شخصی میفرستی آنجا؛
کم مانده پیک مخصوص روانه کنی هرجا.
::
به جان عزیزت که برای من هم دشوار است؛
برای من هم دشوار شده...
::
دعا کن این اسفند بگذره؛
دعا کن بعدش اردیبهشت بشه؛
دعا کن با هم بریم بهشت.
تو: سلام استاد؛ ببخشید مزاحم میشوم، جهت یادآوری ...
من: سلام؛ بجای «یادآوری» لطفاً «دعا» کن!
تو: پروردگارا به محمد و آل محمد به استاد ما توفیقی عنایت کن. پروردگارا او را بر آنچه که مورد رضای توست عارف و واقف و عامل بفرما...
من: چرا برای استادت دعا میکنی؟ برای من دعا کن!
تو؛: رابطه شما و استاد برای ما، رابطه عموم خصوص مطلق است!
من: در چهار دهه زندگی هیچ وقت به پرتگاه هلاکت به اندازهی این دو سه هفته نزدیک نبودهام. دعا کن بخیر بگذره اسفند؛ دعا کن بعدش اردیبهشت بشه.
از حضرت استاد دستور ذکر گرفتهام برای آرامش؛ توسل و استخاره؛ بعد از دو نماز؛ بین دو کلاس؛ چهارشنبه؛ امام هشتم؛
بسمالله الرحمن الرحیم
وَإِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ
فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ
وَإِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ
فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ
یُصِیبُ بِهِ
مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ
وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
صدقالله
پ.ن:
پارو نزن
پارو نزن
پارو نزن
پارو نزن
صد مرتبه.
در این سرزمین
تا اطلاع ثانوی
افراد را برای صندلیها تربیت نمیکنند؛
بلکه صندلیها افراد را تربیت میکنند.
هشدار!
قَدْ بُصِّرْتُمْ
إِنْ أَبْصَرْتُمْ
وَ قَدْ هُدِیتُمْ
إِنِ اهْتَدَیْتُمْ
وَ أُسْمِعْتُمْ
إِنِ اسْتَمَعْتُم
عقیق
سنگ لطیفی است
و
نقره
فلزی نرم؛
.
.
.
وقتی
او
بخواهد
سنگ و فلز
نرم و لطیف
میشود
.
.
.
نشانههای
کرامت او را
با خود
داشته باش.
یعنی فکرش رو هم نمیکردی آخرای سال نود و هفت هنوز وبلاگنویسی شغل باشه؛ ولی هست!
نمیدونم به حساب شوخطبعی رفقا باید بذارم یا تیزهوشی زیادشون؟