«بنی آدم بنی عادت است و به راحتی به سختی عادت می کند.»
این روزها هر روز آن را وجدان میکنم.
# سبک زندگی
- ۰ نظر
- شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱
۹:۰۰ تا ۱۱:۰۰ - مروری بر تاریخ سرزمین عراق و زندگی ائمه – باغ فیض
۱۱:۰۰ تا ۱۴:۰۰ - بازبینی تدوین پروژه دلبندان – بزرگراه نواب
۱۵:۳۰ تا ۱۶:۳۰ - بدرقه کربلاییان رضوان – پایانه مسافربری غرب
۱۶:۳۰ تا ۱۷:۳۰ - بازدید مشورتی از منزل یکی از دوستان – …
۱۸:۰۰ تا ۱۸:۳۰ - گفتگوی دوستانه در بوستان …
تقریباً همهی حیوانات مزرعه از پدران خود داستان «جوجه اردک زشت» را شنیده بودند.
شاید به همین دلیل بود که کسی از دیدن جوجهای بدقواره در صف جوجههای تازه متولدشدهی اردکخانم تعجب نکرد. حتی شنیده شد که چند تا از گوسفندها در گوش هم پچ پچ میکنند:
«بع بع؛ یه داستان تکراری. دوباره یه جوجهی قو با جوجه اردکها قاطی شده. حتماً چون خیلی بیریخته بقیه تحویلش نمیگیرن و بعد از یه مدت سرخورده و افسرده میشه. اما آخر داستان همه میفهمن که این جوجهی زشت از همهشون بهتر و قشنگتره. بــــع»
*
+ پایان اول: نظر گوسفندها درست بود. تاریخ تکرار شد و جوجه اردک زشت تبدیل به قویی زیبا شد.
+ پایان دوم: جوجه اردک زشت یک جوجه کلاغ بود. او هیچوقت شناکردن یاد نگرفت و روز به روز بیریختتر شد.
+ پایان سوم: جوجه اردک زشت فقط یک جوجه اردک زشت بود.
----- پایان سوم الف: او بدون توجه به تمسخر دیگران به بزرگ شدن و اردک بودن خودش ادامه داد.
----- پایان سوم ب: فشار روانی روی جوجه اردک زشت او را به پوچی رساند و آخرش معتاد شد.
----- پایان سوم ج: او تمام عمر چند ماههی خود را صرف تأمین هزینههای جراحی زیبایی و غیره کرد. اما چه فایده؟
+ پایان چهارم: بخشی از نظر گوسفندها درست بود. جوجه اردک زشت در واقع یک جوجهی قو بود. اما فقط همینقدر از تاریخ تکرار شد و زندگی جوجه کوچولو به پایان سوم ب یا ج ختم شد.
همان ابتدای جادهی ازنا به شازند، در یک فرعی بدون تابلو و نشانی، فرمان را میپیچانیم و به روستای «امامزاده قاسم» میرسیم. در نگاه اول متوجه میشوم که قدمت بنا باید بیش از پانصد سال باشد؛ گنبد رکّی و دیوارهای بلند. آن دورتر بقایای برج و باروی کهنِ آبادی به چشم میخورد.
ظهر جمعه است. حیاط هشت ضلعی امامزاده زیر سایهی درختان و چهار ایوان به هم فشرده پر از جمعیت و دیگ بزرگ آشرشته در حال جوش.
*
میخواستم مفصلتر راجع به این بنای دیدنی بنویسم که این گزارش خوب را پیدا کردم. لااقل تصاویرش را ببینید.
خوشحالم که امروز نوجوانان و جوانانی که به نوشتن علاقمند هستند مجلات خوبی برای خواندن دارند.
یک سالی میشود که مشتری ثابت «همشهری داستان» هستم. کاری متوازن و معقول از تیمی خوشقریحه و حرفهای که مسلمانند و به حسن و قبح ذاتی افعال معتقدند!
اما این هفته به توصیهی برادری عزیز شمارهی آخر «داستان» را ورق زدم. انصافاً متحیرم کرد. همهی اعتدال و میانهروی بچههای همشهری را با نوعی تعهد انقلابی گره زدهاند و محصولی باکیفیت تحویل دادهاند.
حالا که این دو را در کنار هم مقایسه میکنم میتوانم بگویم: «نیمهی تهرانی وجودم همشهری داستان را بیشتر میپسندد و نیمهی قمی وجودم ماهنامهی داستان را.» البته خواندن هر دو را به دوستان خوبم توصیه می کنم.
نازنین؛
دوست مشترکمان خبر بیماریات را برایم آورد و غمینم کرد.
در نوجوانی به ما یاد دادند حاجت رفیق را باید رفیق از خدا بخواهد -سید که مریض شدهبود، بچهها چند روز برایش روزه گرفتند و دعا کردند تا خوب شد-
امروز را به یاد روزگار نوجوانی برایت روزه گرفتم و به حرم رفتم و دعا کردم که خدا جسم و جانت را شفای عاجل و کاملِ نصیب کند.
ملالی نیست جز دوری شما
دلتنگ دیدار
خدانگهدار
«به رنگ ارغوان» ابراهیم حاتمیکیا -که سال ۸۳ ساختهشد و پس از ۵ سال توقیف در سال ۸۸ اکرانش کردند- را تازه دیشب دیدم.
الان جا دارد که سیدعلی بگوید: «عقب افتادی پیرمرد!» و جوابش بدهم: «خیلی آش دهانسوزی هم نبود جوان!»
*
ترکیب «روبان قرمز» و «خاکستر سبز» ؛ نود دقیقه تلاش برای بیان حرفی که خیلی سطحی است؛ اصلاً عاطفی نیست و رسماً مجعول است.
واقعاً دستگاه امنیتی ما اینقدر خشک و غیرانسانی است؟ با مأمور ویژهی خود مثل یک عروسک بیجیره و مواجب برخورد میکند؟ حتی در حین مأموریت، اطلاعات اولیهی سوژه را از مأمور خود دریغ می کند؟ مأمور ما کاری جز نماز خواندن و مراقبت از سوژه ندارد؟ برای شنود مکالمات تلفنی توی گوشی فرستنده نصب میکنند؟ مأمور ما میتواند کتف خودش را جراحی کند؟ اطلاعات برای دستگیری یک پیرمرد فراری جنگ مسلحانه راه میاندازد؟ و...
*
فکر میکنی چرا حاتمیکیا به چنین سرازیری رقتانگیزی افتاده است؟ بلند آواز و میانتهی...