- ۴ نظر
- يكشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
«تهدید» یک مقولهی ذهنی است که همواره در مقابل «امنیت» تعریف میشود.
آقای دکتری که امروز این را گفت و بعدش دو ساعت راجع به روشهای مقابله با تهدیدات رسانهای سخنرانی کرد -هر چند که خوب حرف زد و حرفهای خوبی زد- اما چیزی از روشهای ایجاد «امنیت رسانهای» نگفت و به گمانم اصلاً نمیدانست.
آقای دکتر، با سابقهی تدریس در اکثر دانشکدههای رسانهای کشور، تسلط به چهار زبان، داشتن آیفون و آیپاد و لبتاب، حضور جدی در اینترنت، شبکههای مجازی و فضای رسانهای جهان، دارای تألیفات و ترجمههای متعدد و چندین پاراگراف سابقهی دیگر، لابلای حرفهایش مینالید که کودک خردسالش پای ماهواره چه کارتونهایی نگاه میکند و الگو میگیرد و در نقاشیهایش جلوه میدهد و ...
آقای مدرس دورهی «تهدیدات رسانهای» خودش از برقراری «امنیت رسانهای» در خانهی خود عاجز است. فتأمل!
صبح زود حاجی رفته رأیش رو داده، دو تا نون بربری داغ هم خریده اومده بالای سرِ ما میگه: «جوون هم جوونهای قدیم! پاشین لنگ ظهر شد. الان انتخاباتتون قضا میشه!»
حالا حریفش نمیشی که: «حاجی تا عصری بازه. بذار بخوابیم صبح جمعهای تو رو به جدت...»
*
آخه آدم شب انتخابات میره مهمونی؟
*
حالا فقط با شناسنامهی مهر خورده میذاره سر سفرهی ناهار بشینیم. جوون هم جوونای قدیم!
با دو تا رفیق خوب ناهار می خوری؛ گپ می زنی؛ میگی؛ می خندی؛ خدا رو شکر می کنی که حالشون خوبه و از یک سال قبل اوضاع شون رو به راه تره و برنامه های زندگی شون پیش میره و برای خودشون مردی شدن و تصمیم های مهمی برای آینده دارن.
*
البته همه جلو نمیرن. بعضی ها هم سقوط می کنن. یه جوری سقوط می کنن که هیچ جوری نمی تونی دستشون رو بگیری. هر چی میگذره بیش تر غرق میشن؛ دور میشن؛ گم میشن؛ دیگه نمیتونی پیداشون کنی.
خدا میدونه چقدر به قلبت فشار میاد وقتی رفیقی رو می بینی که فرو ریخته؛ تموم شده.
*
خدا رفیقاتونو براتون نگه داره. آمین.
نه تا یازده و نیم؛ دوازده تا یک و نیم؛ دو تا چهار؛ شش تا نه و نیم.
امامزاده، مسجد، ماشین، وزارت کشور!
*
چهار تا شش اما بیهدف توی میدان فاطمی قدم میزدم. روبروی ویترین کتابفروشی -از جذابترین مکانهای روی زمین- دستی روی شانهام خورد و -با نامی که سالهاست متروک شده- صدایم کرد. «عبدالحمید» است؛ برادر «عبدالرحیم». چند سالی میشود ندیدمش. هر دو تغییر کردهایم: جوانک خندهرویی بود که مویی به صورت نداشت و کتاب زیاد میخواند، حالا مردی شدهاست: عینک و محاسن و تیپ و شخصیت و ...
میگوید: سفید کردهای -موهایم را میگوید- و ته لهجهی مشهدیاش معلوم میشود. در یک شرکت نفتی مشغول حسابداری یا حسابرسی یا چیزی شبیه اینهاست. به طعنه میگویم: پس پول نفت را شما میشمارید؟ و حاضرجواب -مثل همیشه، مثل برادرش- میگوید: ما فقط بشکهها را میشماریم!
قدم میزنیم و گپ میزنیم و به حسابِ او آب انار میزنیم توی این سرما. فاصلهی بین دو جلسهام خوب پر میشود.
*
چقدر بیمعرفت شدهام. این همه آدمِ با محبت را از زندگیام ریختهام بیرون.
شهیدی که روزگاری همدم فرزندش بودیم، امشب میزبان جوان دلبندش است. فاتحهای بخوانیم.
*
این چه بازی غریبیست که روزگار با من میکند؟
دوباره برگشتهام به خانهی اول: باد هر چه کاشتهبودم بردهاست و حالا بعد از سالها بذر تازهای را به زمینم آورده. باید دوباره بکارم؛ دوباره آبیاری؛ دوباره مراقبت؛ دوباره بیم؛ دوباره امید.
این چه بازی غریبیست... ؟
*
«کتابستان» جدیدترین عضور رازدل است و امروز بختیار بودیم که کتابستان حقیقی را هم دیدیم. جوانهای خوشطینت و خوشبرخورد و خوشفکر.
اگر از متروی میدان شهدا میگذرید کتابستان را از دست ندهید.
*
معلوم است که بزرگشدهای و معلومم نشد که رشد هم کردهای یا نه؟
تا مرد سخن نگفته باشد...
*
امینِ رازدل حالندار است و خانهنشین. سرحال که باشد بچههای شبکه میفهمند. تغییرات تازهبهتازه و رفع و رجوع درخواستها و پشتیبانی بهروز الان چند وقتیست که خوابیده. دعا کنید که جان بگیرد و نتایج جلسهی امروزمان برای سر و سامان دادن به امورات آخر سال رازدل را زودتر ببینید.
*
سه سال از اتمام سه سال قرارداد نانوشتهام با مجموعهی فام میگذرد و امشب آخرین اسناد مالی را تسویه کردم. مثل این میماند که شستن ظرفهای یک وعده غذا به اندازهی زمان خریدن و پختن و خوردن آن غذا طول کشیده باشد. حالا هر چه بود تمام شد.
*
و حالا آخر شبی -که از پی چنین روزی رسیده- ما شدیم «شیخ پاکدامن» و شما «حافظ خلوتنشین» که به اختیار این «خرقهی میآلود» را نپوشیدهاید و حتماً سزاست که «مردمک دیدهمان» «خون دل» بخورد؟
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی برادر؟!
دیروز روی میز مدیر مدرسه، خیلی اتفاقی چشمم به کارنامهی ترم اول یکی از بچههای پایه سوم افتاد. پر از نمرههای خوب؛ درجه یک.
این رفیقمون سال اول بهترین شاگرد کلاس بود. حتی توی این دو سال گذشته هیچ شاگردی به خوبی اون توی کلاس نداشتم. درجه یک واقعی.
پارسال هم که یه کلاس اختیاری باهاشون داشتم گل کلاس بود. راستش اصلاً کلاس رو برای این یک نفر تشکیل داده بودم؛ از بس که با استعداده. اما خب حضور برای بقیه هم آزاد بود و به همهمون هم خوش گذشت.
*
از دیروز توی فکرم که اگه این رفیقمون یه جای دیگه زندگی میکرد، مثلاً تهران، الان چه حال و روزی داشت؟ با این قوت درک و تخیل عالی و هنر سرشار، آیا زندگی بهتری داشت؟ آیا بیشتر دیده میشد؟ آیا زودتر پیشرفت میکرد؟ سری بین سرها در میآورد؟
یا زمینههای انحرافش بیشتر میشد؟ جذب کارهای بیهوده و آدمهای بیهوده و راههای بیهوده میشد؟ غرور میگرفتش؟ خدا رو بنده نبود؟
اگه مثلاً یه خانوادهی مد روز داشت و زندگیش پر از زبالههای تکنولوژیک بود و رفیقاش همه شیتانفیتان بودن و ولشتاین براش میگرفتن و صبح تا شب ولگردی و وبگردی میکرد و ایکس و ایگرگ میزد به روح و بدنش، الان خوشبختتر بود؟ کیف بیشتری میکرد؟
*
از دیروز خدا رو شکر می کنم که یه بار دیگه به من نشون داد چطوری «شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» و چطوری «رزق مقسوم» میذاره تو دامن بندههاش.
خدایا هر چی دادی شکر؛ هر چی ندادی صد شکر!
دو ماه مرخصی میخوام با حقوق (!) که فقط بشینم توی خونه کارهای بیحقوق زمین مونده رو انجام بدم. هیچکس هم تلفن نزنه. یه روز در میون هم دو ساعت اینترنت داشته باشم کافیه.
سراغ نداری؟
چهارصد و چهل کیلومتر مسیر قم-گرمسار-سمنان-دامغان را یک صبح آفتابی زمستانی در کمتر از پنج ساعت می توان پیمود؛ اگر نه تند بروی و نه آهسته. در طول مسیر می شود گردنه ی آهوان را دید که برف نشسته و کاروان سرای قدیمی را که کمر خم کرده. جاده تازه آسفالت و خلوت و مستقیم.
*
شهر صد دروازه ی ساسانی، امروز در و دروازه ای ندارد و در مسیر توسعه ی چند دهه ی اخیر آن چنان که به نظر می رسد مدرن نشده. همه ی جمعیت شهر هفت هزارساله ی ما، سکوهای ورزشگاه آزادی را پر نمی کند؛ هر چند که فقیر ندارد و غیربومی ها دانشجو هستند و کارگر.
قطب شمالی پسته ی ایران مثل بیشتر شهرهای مرکزی این فلات، در دامنه ی کوه خوابیده و اندک آبی اگر هست از قنات های قدیمی و سد جدیدی ست که این دومی البته اقلیم منطقه را به هم ریخته. اندک رطوبت حاصل از دریاچه ی سد، به مزاج باغ های پسته خوش نیامده و مدتی ست محصول را آفت می زند.
*
اما تو این جا در کوچه پس کوچه های «هکاتوم پیلوس» چه می کنی؟
به جستجوی عطر کدامین خاطره ی گمشده ای؟
تعبیر خواب های کودکی ات را می جویی؟
دیر آمدی...
پیر آمدی...
امروز که داشتم گزارش جالبی از انتخابات درونحزبی جمهوری خواهان آمریکا میدیدم، برای لحظاتی فراموش کردهبودم که در حال تماشای یک فیلم مستند هستم. ناخودآگاه فرض گرفته بودم که این هم فیلم سینماییست!
از بس آمریکا و آمریکاییها را فقط در فیلمها و تلویزیون دیدهام، کم کم فراموشم شدهبود که یه همچین جایی و یه همچون آدمایی فقط توی فیلمها نیست. لازم شد که به خودم و شما یادآوری کنم که:
«آمریکا واقعاً وجود داره. یه جایی اون بیرون -بیرون از تلویزیون- یه جایی هست که بهش میگن آمریکا. یه عدهای هستن که اونجا زندگی میکنن؛ بهشون میگن آمریکایی. اونا هنرپیشه نیستن. اونا جلوههای ویژه نیستن. واقعاً هستن. وجود دارن»
به برکت بوی سیب با چند وبلاگ و وبلاگنویس خوب آشنا شدم که خارج از حلقههای ما و حلقههای حلقههای ما بودند و تابهحال افتخار آشنایی و استفاده از مطالبشان را نداشتم.
*
«سقوط آزاد به روایت من» و طلبهی خوزستانی خوشقلمی که رتبهی اول ریزنوشتههای بوی سیب را کسب کرد. کوتاهنوشتههای حقیقتاً موجز آقای لاریزاده به قلم شیخصادق خودمان تنه میزند و در این هفتههای خاموشی «ومضات» جای خالیاش را برایم سبز کردهاست.
*
«نسیم منزل لیلی» را هم طلبهای دیگر مینویسد به نام آقای آرمین. شگفتآورترین اتفاقی که در نوشتههایش میافتد پاورقیهاست. دقیق پاورقی میزند و خوب ترجمه میکند. خیلی خواندنیست.
*
«شور تشنگی» نوشتههای جوانی مشهدیست که رتبهی اول نوشته های عاشورایی را گرفت و کربلایی شد. البته رفقای خوبی هم دارد. رفقایی که مثل او اهل قلم و اهل سفر هستند.
*
و حسین سلیمانی عزیز که یکجورهایی همسایه میشویم و یک جورهایی همکار و کمی دوست و کمی آشنا. «یادداشتهای یک طلبه» بیش از آنکه طلبگی باشد رسانهایست و از این لحاظ به آقاسیدعلی و راغب توصیهاش میکنم.
*
شاعر و وبلاگ شعر خوب هم کم نیست. اما بگذارید در حد سوادم اظهارنظر کنم.