ساختمانهای قدیمی حال و هوای عجیبی دارند. مدام به این فکر میکنم چه آدمهای رنگ به رنگی روزی زیر این سقف بودهاند و روی این پله نشستهاند و به این دیوار تکیه دادهاند؟ هر چقدر که این ساختمانهای قدیمی عمومیتر باشند، هجوم انبوه این سوالها به ذهنم بیشتر میشود. مثل یک بیمارستان، یک مسجد، یک مدرسه.
*
امروز به دبیرستانی در مرکز تهران قدیم رفتم که سال ۱۳۲۹ ساخته شده و هنوز پا بر جا بود. مجموعهی نامتوازنی از ویرانی و بازسازی و خرابی و نوسازی در طول شصت سال. آنچه هنوز از دل ویرانه ها سر پا بود و نفس میکشید دو حیاط به هم مرتبط بود با دو طبقه اتاق و کلاس که همگی رو به حیاط گشوده میشد. در مرز دو حیاط چند درخت کهنسال؛ و در گوشه و کنار، نشانیهایی از تاریخ اجتماعی نیم قرن اخیر.
در راهروها و کلاسها قدم میزدم و به این فکر میکردم که چه پسرهایی در این اتاقها مرد شدهاند؛ چه دانشمندانی پشت این میز و نیمکتها باسواد شدهاند و چه آدمهای بیکاره و بیفایدهای در این حیاط دویدهاند و فریاد کشیدهاند. چقدر در این مدرسه خندیدهاند و گریستهاند. چند نفر چند بار چند جای این بنا دست دیگری را گرفتهاند و یا به کسی پشت پا زدهاند...
*
میبینی؟ شب شدهاست و این فکرها رهایم نمیکند.
# تاریخ
# تهران
# قصه
# مدرسه
# پنجشنبهها
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲