من:
سلام.
میدونی هوا چرا اینقدر سرد شده؟
چون خیلی از خورشید دور شدیم.
همین.
# توحید
- ۰ نظر
- دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴
من:
سلام.
میدونی هوا چرا اینقدر سرد شده؟
چون خیلی از خورشید دور شدیم.
همین.
روی کاشی آشپزخانه با ماژیک نوشته:
التوحید
اسقاط الاضافات
*
پ.ن:
در «گلشن راز» است که:
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بیمثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
دیشب در قم برف مفصلی باریده و امروز همه جا سفیدپوش است. از صبح تا بعدازظهر هم بارش ادامه داشته و حسابی همه جا زمستانی شده است.
این اولین برفی است که دوقلوها واقعاً از نزدیک میبینند. سال قبل که خبری از برف نبود و سال قبلش هوش و حواسشان به این دنیا نبود. امروز، زیر بارش بیصدای برف، سه تایی با مادر رفتهاند برف بازی. اولش با ترس و تردید و در ادامه با ذوق و هیجان. تجربهای جدید و لذتبخش.
حالا «برف بازی الکی» به مجموع بازیهای الکی آنها در خانه اضافه شده.
#سیماهگی
امروز را از جمیع صاحبکارانم مرخصی گرفتهام؛ ماندهام خانه که کابینتهای آشیزخانه عزیز را رنگ بزنم.
بالای نردبان فرصت خوبی است برای فکر کردن. نقاشی کردن خستگی آرامشبخشی دارد.
طرف تلفن میکند به خانه -از این خانمهای بازاریابی که برای کتاب و سیمکارت و کپسول آتشنشانی خودشان را به زحمت میاندازند- عزیز گوشی را برداشته و خیلی خونسرد و آهسته میگوید: «ببخشید خانم، من اینجا کار میکنم!» طرف هم کلی شرمنده میشود و مباحث شیرین بازاریابیاش را قطع میکند.
عزیز اصلاً دروغ هم نگفته. واقعاً توی خانه خیلی کار میکند.
سید حال خوشی نداشت هفتهی پیش. آب و روغنش قاطی شده بود اساسی. همین چند دقیقهای که امروز دیدمش و سرحال بود و ادای پیرمردهای فرزانه را برایش درآوردم و نصیحتش کردم که دنیا دو روز است و ارزش جدی گرفتن ندارد و اینها و کمی خندید، دلم خوش شد که مثلاً کار مفیدی کردهام برایش.
خدا به همهی معلمها عمر و توان مضاعف بدهد.
*
این قرارهای عصر و غروب پنجشنبهها حال و هوای وبلاگی خوبی دارد. آنقدر که آدم حرفهای دبلیو هم زیاد میزند: در یک ملاقات کوتاه روی صندلی دوم و یا گفتگویی پرنشاط در امامزادهای محترم با رفقایی که حالشان خوب است و مسیرشان را پیدا کردهاند. الحمدلله.
همین دبلیوهاست که ما را زنده نگه داشته است.
به همین مناسبت از چند برچسب جدید در صاد رونمایی میکنم: محمدم، سید و حبیب.
من: بیا فردا عصر یه قرار فرهنگی بذاریم.
تو: قرار فرهنگیتون چی هست؟
من: دایرهی فرهنگ خیلی وسیعه: از چیپس و ماست شروع میشه میرسه به تیاتر و موزه!
خرگوشی که کشیدهام نشانش میدهم.
میگویم: «خرگوشه الان میاد میخورتت...»
خیلی جدی میگوید: «من هویج نیستم. مریمخانم ام»
#سیماهگی
از صبح رفتهام مدرسه: گفتهام، شنیدهام، خندیدهام، گریستهام.
کلاسهای مختلف: خداحافظی و حلالیت طلبیدن بچهها و همکاران، جای خالی خیلیها که زودتر رفتهاند.
بعدازظهر، گرد و خاک در نشست دوستانهی آوینیخوانی
و آن پیامکی که بعدش برای حسین فرستادم...
نماز مغرب در منزل خانوادهای شهیدپرور
و سخنرانی عجیب بعد از نماز،
و بغضی که از مظلومیت امیرالمؤمنین در گلوها گیر میکند،
و آش رشتهی معنادار بعد از آن؛
و تازه ساعت هفت شب رسیدهام توی پارک، سر قرار اصلی:
توی سرما دو ساعت گپ برادرانه؛ شیرین و شاد؛ و تحقیقات تلفنی برای امر خیر با همکاری بچههای بالا.
و ماه کاملِ نیمهی صفر از آن بالا به ما نگاه میکند.
ای چهرهٔ زیبای تو رشک بتان آذری
هر چند وصفت میکنم در حسن از آن زیباتری
هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر
شمسی ندانم یا قمر، حوری ندانم یا پری
آفاق را گردیدهام، مهر بتان ورزیدهام
بسیار خوبان دیدهام، اما تو چیز دیگری
ای راحت و آرام جان، با روی چون سرو روان
زینسان مرو دامنکشان، کارام جانم میبری
عزم تماشا کردهای، آهنگ صحرا کردهای
جان و دل ما بردهای، اینست رسم دلبری
عالم همه یغمای تو، خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری
خسرو غریبست و گدا، افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا، سوی غریبان بنگری
امیرخسرو دهلوی
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی در هم کشم؟
*
هر بار که لینت مزاج پرندگان، در و دیوار و سقف ماشین را مورد عنایت قرار میدهد، بیاختیار به یاد این حکایت بوستان میافتم.
اول صبح دوشنبه، سر کلاس رایانه، دل دادهام بر بادِ قیصر که بخوانی برای
بچهها، معلوم میشود که جایگاه معلم - شاگردی را با جایگاه رفاقت - برادری عوض کردهای.
هفتهی هشتم سال است؛ و شده است آنچه نباید بشود؛ و صیاد به دام افتاده است.
اما...
تریلی که میاندازد توی فرعی و خاکی باید حواسش به ماشینهای کوچک پارک شده کنار گذر باشد.
بعد از سالها دوباره محتاج این تمثیل شدم.
مثلاً شما تحصیلکرده و فرنگ دیده و خلاق و کاربلد؛
میروی از فعالیتهای مراکز اسلامی مثلاً در آمریکای لاتین فیلم مستند تهیه میکنی:
با کیفیت و جذاب و فاخر؛
با شور و شوق و ذوق و خوشحالی؛
که مثلاً سوژهی بکر و تازهای کشف کردهای؛
که مثلاً گوشهای از زحمات خادمان گمنام این عرصه را انعکاس بدهی؛
و مثلاً بتوانی توجه مسئولان و فعالان فرهنگی را به اهمیت این حوزه از فعالیتها نشان بدهی؛
و مثلاً فیلمت از شبکههای سراسری پخش بشود و جایزه از فلان جشنوارهی انقلابی بگیری و کیف کنی که «رسانهی انقلاب» را احیا کردهای؛
و مثلاً بعدش همکاری نکردن همان خادمان گمنام در تولید این فیلم فاخر را هم میگذاری به حساب «عدم درک رسانهای» و «عقب ماندگی از روشهای تبلیغ در جهان معاصر»؛
و مثلاً خبر نداری که همین چند ماه قبلش فلان نهاد استکباری فلان میلیون دلار بودجه تصویب کرده برای تهیه گزارش از فعالیتهای ج.ا.ا در آمریکای لاتین؛
و مثلاً خبر نداری که چند ماه بعد از جایزه گرفتن تو چه بلایی سر همان خادمان گمنام در حیاط خلوت شیطان بزرگ میآورند -با آدرسی که تو دادهای- و چقدر کار سخت میشود و چقدر مکانها لو میرود و چقدر آدمها میسوزند.
باشد. تو خوبی استاد.