- ۲ نظر
- شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۴
آدمی که همهی پنجشنبههایش را لب به لب با «موظفی»* پر کند، حکماً مجبور میشود صبح جمعهاش را «برآوردی»** برای دلش ببندد: به صرف حلیم و امامزاده و شهدای گمنام و دوست.
کلمات و ترکیبهای تازه:
*: آنچه انجام ندادنش آدمی را از زندگی عقب بیندازد.
**: آنچه انجام دادنش آدمی را از زندگی جلو بیندازد.
دو سال پیش را به یاد میآورم که آرزو داشتم در یک حلقهی دانشجویی «سیر مطالعاتی آثار آوینی» راه بیندازم و در یک جمع دانشآموزی به بهانهی دورخوانی کتاب «انسان دویست و پنجاه ساله» یک دور تاریخ تشیع بگویم. حتی یادم هست که برنامهریزی مقدماتی کار را پیش خودم کرده بودم. اما خب مثل همیشه* العبد یدبر و الله یقدر. نشد که نشد.
این پنجشنبهها -بی آنکه ذرهای پارو زده باشم- از جلسهی پرملات تدبر در آینهی جادو دوان دوان خودم را به هیأت باصفای بچههای جهادی میرسانم که فصل به فصل در تاریخ ائمه جلو برویم.
حکمتِ بستنِ درِ مصاحبتِ بیشتر با یاران قدیم و رحمتِ گشودنِ درِ ارتباط با دوستانِ جدید را در این فقره به روشنی میبینم.
* از مولوی است:
ای طمع در بسته در یک جای سخت
کآیدم میوه از آن عالیدرخت
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا
سخنرانی دانش آموزی امروز را دو بخش کردم. در ابتدا به معنا و جایگاه «تولی» و «تبری» در فروع دین پرداختم و در ادامه در تبیین صفت «شیطان بزرگ» برای آمریکا -که نفرت از او یکی از مصادیق «تبری» است- به ذکر یک به یک گناهان کبیره (دزدی، قتل، فحشا، قمار، شراب، کفر و غفلت) و نقش امپراتوری فرهنگی آمریکا در پیادهسازی و گسترش این گناهان در جهان پرداختم.
از دوستانی که برای ایدهیابی با من همراهی کردند ممنونم.
به جان خودم یکی توی قم داره هفته شهدا برگزار میکنه.
یه هفته است داره بارون میاد!
۶ تا ۸ : رانندگی قم - تهران
۹ تا ۱۱: سخنرانی در جلسهی اولیا با موضوع رسانه
۱۱ تا ۱۲:۳۰ : کلاس نویسندگی
۱۳ تا ۱۴ : برنامهریزی کلاس کتابخوانی
۱۴ تا ۱۵: مشاوره ی نمایش دانش آموزی
۱۵ تا ۱۶: گفتگوی دوستانهی مهم
۱۶ تا ۱۶:۳۰ : رانندگی
۱۶:۳۰ تا ۱۷:۳۰: سخنرانی در جلسه دانش آموزی با موضوع تاریخ
۱۸:۳۰ تا ۲۱:۳۰ رانندگی تهران - قم
آنقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار!
ای شعر، چه میفهمی ازین حال خرابم؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،
بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صد بار!
تصمیم خودم بود به هر جا که رسیدم؛
یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...
شاعر: رؤیا باقری
و هفت ساله بودم؛
و تابستان گرمی بود؛
و مادر، پسرک بیمارش را کشان کشان در کوچههای خاکی و کوهستانی روستا، لابلای زنان سوگوار بالا میبرد.
پشتبامها پر از بچهها و زنها؛ و دود اسپند و کندر در هوا.
از مسجد «پایین محله» تا حسینیهی «بالا محله» جماعت به دنبال آن اسبِ سفید، نوحهخوان و مویهکنان، و مادر ضجهزنان...
*
من شفا گرفتهی آبِ دهانِ اسبِ ذوالجناحِ تعزیهی شامِ غریبانِ روستایم.
من زنده ماندهام که روایت کنم تو را...