سلام
خیلی شبِ خوب، خندهدار و ناامیدکنندهای بود.
از میزبانی برادر عزیز هم ممنونم.
امیدوارم این دیدارها منظم و نزدیکتر به هم برگزار شود.
یاعلی
# ستاد
- ۰ نظر
- دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
سلام
خیلی شبِ خوب، خندهدار و ناامیدکنندهای بود.
از میزبانی برادر عزیز هم ممنونم.
امیدوارم این دیدارها منظم و نزدیکتر به هم برگزار شود.
یاعلی
امروز بعد از ماهها حرفهای درگوشی و رفت و آمدهای مشکوک، بالاخره اسم و مأموریت ادارهمان -با سی و چند سال سابقهی درخشان- را عوض کردند!
نمیدانم چطور ممکن است با حفظ همان آدمهای قبلی، یک مجموعهی اداری عریض و طویل بتواند به مأموریتهای جدیدی رسیدگی کند. آنچه مشهود است جابجایی چند تا مدیر و عوض کردن اسامی معاونتها است. همهی ما همان آدمهای قبلی هستیم؛ دقیقاً همان!
از بم یاد گرفتم که «زلزله» هیچکس را نمیکشد؛
«آوار» آدمها را نفله میکند.
درس تلخی است.
آقا مصطفی بلند میشود که از سر سفرهی شام برود. میگویم: «آخر غذا آدم چی میگه بابا؟»
طبیعتاً باید مثل همیشه بگوید «الهی شکر» -بلد است و بارها گفته-
حالا به هر علتی «الهی» توی دهانش نمی چرخد. میگوید: «خدایا... خدایا...» و مکث میکند. خودش تعجب کرده که چرا یادش نمیآید.
علتش احتمالاً این است که «الهی شکر» را مثل یک کلمهی واحد حفظ کرده و وقتی جای «الهی» را با «خدایا» عوض میکند، نمیتواند جزء دوم عبارت را به اولی بچسباند. (خیلی شبیه چالش به خاطر آوردن مصرع دوع یک بیت بدون خواندن مصرع اول است)
بالاخره یک طوری خودش را از این مخمصه رها میکند: «خدایا ببخشید»
خانم معلم که کمین کرده بود تا مچ شاگرد بازیگوش کلاس را بگیرد هیجان زده فریاد میزند: «نه... باید بگه: خدایا آفرین»
پ.ن:
واقعاً خدایا آفرین و ببخشید!
ما همدیگر را اول مهر پیدا کردیم.
حالا سالها گذشته و هنوز به آخر مهر نرسیدهایم.
مثلاً در این همه سال حتی یک بار هم دو نفری پیتزا نخوردهایم؛ لهمجون و پیده پیشکش.
میبینی چقدر کارهای نکرده داریم؟
دیشب -از بیرجند به تهران- در کمال تعجب سوار یکی از گلابیهای برجام شدیم. بوی نویی میداد و انصافاً شیک و آقازاده پسند بود.
رفیقم گفت: «معاملهی بدی هم نکردند ها. هستهای را دادند و ده بیست تا از اینها گرفتند.»
گفتم: «هستهای را دادند و اجازهی خرید اینها را گرفتند. مفت که نیامده»
ذوق رفیقم کور شد. شام هم نخورد.
قدیمترها آقایان به هزار و یک علت نام همسرشان را در جمع با صدای بلند نمیبردند. الان هم این رسم به شکل و شمایلی دیگر جاری است.
آقایان علما هنوز هم از کلماتی مثل «منزل»، «بیت» و «خانواده» استفاده میکنند. کمی که عوامانهتر بشوی الفاظی مثل «زوجه»، «همسر»، «بچهها»(!!)، «خانم»، «مادر»(!!) و از این دست به کار میرود.
در میان همنسلان من و جوانترها ماجرا البته کمی فرق میکند: «عزیزم» و «... خانم» شاید شایعترینها باشد.
این موضوع در ذخیرهی نام همسر در موبایل هم خودش را نشان میدهد. بهانهی نوشتن این یادداشت مشاهدهی اتفاقی گوشی یکی از همکاران از سادات بود که در آن نام همسرش را چنین ذخیره کرده بود: «عروس حضرت زهرا س»
:|
:\
:)
شما برادر گرامی چه ابتکاری برای ذخیرهی نام همسرتان در گوشی تلفن همراه دارید [یا خواهید داشت!!] ؟
نشستهام برایش شصتاد تا تست فارسی و انگلیسی را زدهام که آخرش مثل فالگیرها و کفبینها لایههای پنهان شخصیتم را کشف کند و راهنماییام کند که چرا اینطوری شدهام.
دقایقی سکوت میکند و در نتایج پارامترهای فریدم و لاو و پاور و فان و غیره دقیق میشود. بعدش مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد میگوید «برای حفظ تعادل فاکتور فیلان و بیسار و برای کنترل افزونگی پارامتر فلان و فلان، در یک کلام: به کوهنوردی نیاز داری» و بعد خیره میماند به من که برخلاف انتظارش نه تنها شگفتزده نشدهام که عاقل اندر سفیه نگاهش می کنم و میگویم: «دکتر جون! یه چیزی بگو که خودم ندونم. این که سه ماهه بالای سر در وبلاگم هم زدهام. عالم و آدم خبر دارند. راستی شما صاد رو نمیخونی؟»
پ.ن:
در چهل روز گذشته بیش از بیست و پنج هزار کیلومتر سفر هوایی و زمینی بدون لذت داشتهام.
سفر وقتی قشنگ است که برای کار نباشد؛ برای حال باشد.
اول فقط آدمها بودند.
بعد کمکم سر و کلهی خاطرهها پیدا شد؛
و زمانی طولانی آدمها و خاطرهها با هم بودند.
آدم ها آرام آرام با خاطرهها یکی شدند؛
و آدمها خاطره شدند.
حالا فقط خاطرهها هستند؛
بدون آدمها.