صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

طبق معمول مقاله‌ی هیجان‌انگیزی در ترجمان منتشر شده‌است: قدرت، جنسیت و کفش پاشنه بلند
سال‌هاست که موضوع «کفش پاشنه بلند» به عنوان نمونه‌ی یک بلاهت همه‌گیر وارداتی برایم جذابیت پیدا کرده است. در این مقاله به اجمال تاریخچه‌ی این پدیده‌ی مبتذل غربی آمده‌است.
عجله و شتاب تمدن غرب برای فاصله گرفتن از عقلانیت و دامن زدن به شهوات -حتی از قرن نوزدهم تا امروز- در زمانه‌ای که داد عقلانیت و تفکر غربی گوش فلک را کر کرده، شگفت‌انگیز است:

در قرن نوزدهم ... پاشنه‌ها ارتباط خود با عدم عقلانیت زنانه را حفظ کردند. یک مخالفِ حق رأی عمومی [یعنی حق رأی برای عموم زنان و مردان] در سال ۱۸۷۱ در نیویورک تایمز نوشت: «حق رأی عمومی! حق داشتن منصب! به ما یک زن نشان دهید که آن قدر ذوق و سلیقه داشته باشد که هم لباس زیبایی بپوشد و هم تا خیابان پنجم با کفشی پیاده روی کند که راحتی و پاهای او را نابود نکند.»

پی‌نوشت:
مخاطب صاد هرگز بانوان نبوده‌اند. برادران عزیزم این یک استثناء را ندیده بگیرند لطفاً. ممنون.

# سبک زندگی

# غرب

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
  • :: روایت امروز

قبلاً هم پیش آمده بود. اما فکر نمی‌کردم مشکل از من باشد.
برادری تماس گرفته و مشورتی خواسته. گفتگویمان که تمام شده، پیامک فرستاده که: «لطفاً رسانه‌ای نکنید این مطلب را...»
یعنی من این‌همه آدم دهن‌لقی هستم؟ یعنی بر فرض که من چیزی از گفتگوهایم با آدم‌ها را در صاد منتشر کنم؛ کی شده که نام ببرم از آن‌ها و یا تا وقتی که وقتش نبوده،‌ جوری بگویم که کسی بغیر از آنان که چیزی از ماجرا می‌دانستند از آن مطلع بشوند؟

تا به حال موردی داشته‌ایم؟

# دوست

# صاد

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

برای اولین بار در تاریخ یک دهه معلمی یه نفر تونست توی درس و امتحان من نمره‌ی زیر ده بگیره!
امتحان تاریخ پایان ترم گرفتم از پرسش‌های نمونه‌ی آخر درس‌ها، دانش آموز نمره‌ش شده ۵.۷۵ . رفتیم با مسئول آموزش مدرسه نشستیم پای سیستم حساب کردیم که اگر ۸ بشود واحد را پاس کرده. (جمع نمره مستمر و پایانی اول و دوم با ضریب فلان حداقل باید بشود صد!)

مسخره‌ترین قسمتش این بود که باید می‌گشتم از بین جواب‌های خالی و غلط دو نمره ارفاق می‌کردم.

# امتحان

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

یکی از رفقا پیشنهاد داد که همدیگر را ببینیم. نظرش روی اقدامات رزمی و بزمی از قبیل کوه و استخر و جوج و غیره بود. گفتم برنامه‌ای بذار که کمی با هم گفتگو و موأنست و مؤاخات داشته باشیم.
بعد از ده‌ها پیامک رفته و آمده، در نهایت عصر پنجشنبه دوقلوها را برداشتم و با دو تا از رفقا رفتیم پارک و پنج نفره صفا کردیم.
حالا امروز صبح پیامک فرستاده:
-:یه سؤالی ذهنم رو درگیر کرده. الان به کدوم قسمت از برنامه دیشب میگیم «مؤاخات»؟
جواب دادم:
-: سوال خوبیه. به اون قسمتی که بچه ها به شما می‌گفتند: «عمو»!

# برادر

# سین

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
  • :: پیامک
  • :: پدر مقدس
پهلوان کوچکی است برای خودش -این را قبلاً هم گفته بودم- امروز خواستم که ببینمش. بعد از عقدش نشده‌بود که گپ بزنیم و حالا عروسی کرده و در انتظار فرزند...
دو ساعتی گفتیم و خندیدیم و چای میوه‌ای خوردیم. از همه بیشتر به این خندیدیم که در همه‌ی شش سال گذشته او هیچ‌وقت صاد را نخوانده و ندیده‌است. هیچ‌وقت هیچ‌کدام از شمایی که این جا را مستمراً می‌خوانید، او را ندیده‌اید و او هم. اصلاً ارتباط ما در این سال‌ها از مسیر اینترنت نگذشته‌است و این برای هر دوی‌مان جالب بود.
دعوتش کردم و نشانی صاد را دادم که بیاید و ببیند. همه‌ی مطالبی که در آن مستقیماً به دیدارهایمان اشاره‌کرده‌ام را هم برچسب واحدی زدم که بتواند پیدایش کند: میم.پنهان
از امروز یک مخاطب قدیمیِ جدید داریم. خوش آمدید.

پ.ن:
در حین این فعالیت وقت‌گیر مطالب مربوط به چند نفر دیگر را هم برچسب واحد و جدیدی زدم.
صرفاً جهت اطلاع بیکارالدوله‌های وبلاگ‌خور!

# دوست

# میم.پنهان

# پنجشنبه‌ها

# کافه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

سال ۹۰ تعدادی کارتن موزی خریدم برای امر مقدس اسباب‌کشی از قرار هر جعبه سیصد تومان. سال بعدش برای استمرار اسباب‌کشی تعداد دیگری کارتن خریدم به قیمت پانصد تومان و این موجودات ارزشمند مدت ده ماه تمام زندگی‌م را در خودش جای داده بود.
فروردین ۹۲ که به مجتمع یاس رفتیم، کارتن‌های خالی را از قم بردم تهران که باجناق گرامی برای اسباب‌کشی از تهران به شهر [...] استفاده کند. بعد از آن در پاییز همان سال کارتن‌ها را آوردم قم که اصغرآقا ببرد برای اسباب‌کشی. کار او که تمام شد اوایل پارسال دوباره خودم کارتن‌ها را پر کردم که به خانه‌ی جدید بیایم. تابستان پارسال که مستقر شدیم،‌ کارتن‌ها را بردم تهران که باجناق محترم از شهر [...] رجعت کنند به تهران.
تا این زمان چیزی حدود سی تا کارتن موزی وجود داشت که شش تا اسباب‌کشی را به سلامتی برگزار کرده و سه دفعه جاده‌ی قم-تهران را پیموده بود.
زمستان ۹۳ که جهاز خانم مهندس را بار وانت کردیم که برود شهرستان، ده پانزده تا از کارتن‌ها هم رفت و دیگر برنگشت.

به بهانه‌ی اسباب‌کشی قریب‌الوقوع اخوی دیشب رفتم که کسری موجودی «بانک کارتن موزی» را تأمین کنم. هر جعبه را می‌داد دو هزار تومان. حالا چهارده‌تا کارتن خالی از قم بار زده‌ام ببرم تهران که اخوی اسبابش را بریزد توی آن‌ها و بیاورد قم.
خدا خودش هفتمین پروژه‌ی این مقوا پاره‌ها و چهارمین سفر بین شهری‌شان را ختم بخیر بفرماید؛ ان‌شاءالله.

پ.ن:
و حملناه علی ذات الواح و دسر...

# خانواده

# سبک زندگی

# مسکن

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق

عشق چه و مرتبه‌ی عشق چیست؟
عاشق و معشوق در این پرده کیست؟

عاشق یکرنگ حقیقت‌شناس
گفت: که ای محو امید و هراس

نیست در این پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس

عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند

عشق مجازی به حقیقت قوی‌ست
جذبه‌ی صورت کشش معنوی‌ست


آتش عشق از من دیوانه پرس
کوکبه‌ی شمع ز پروانه پرس

عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند

عشق کجا راحت و آسودگی؟
عشق کجا دامن آلودگی؟

گر تو در این سلسله آسوده ای
عاشق آسایش خود بوده ای


عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس

آتش عشق از تو گدازد تو را
صاف تر از آیینه سازد تو را

عشق کز آن مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است

ما که در این آتش سوزنده‌ایم
کشته‌ی عشقیم و به او زنده‌ایم

این هم خوب است ببینید

# محبت

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بیت

تو: سلام... ببخشید یه سؤال داشتم که چند روزه ذهنم رو مشغول کرده. راستش بهتر از شما کس دیگری رو نمی‌شناختم تا بپرسم: کلاً عاشق شدن نشانه‌ی کم‌ایمانی یا بی‌ایمانی به خداست؟ یعنی یه نفر عاشق کسی یا چیزی میشه یعنی از خدا دور شده و خدا تردش کرده؟
من: سلام. مطلقاً این‌طور نیست. عشق مجازی حتی می‌تونه مقدمه‌ی عشق حقیقی باشه؛ بشرطها و شروطها...

# توحید

# محبت

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
  • :: پیامک

بعد از دیدن برنامه، چهل دقیقه با حمید تلفنی حرف زدم. از آن کارهایی بود که خودم هم نفهمیدم چطور انجام دادم. معلوم است که چقدر ذوق زده‌ام؟
از این که دیگران هم دوستان خویم را در قد و قواره‌ای دیده‌اند که من می‌دیدم و می‌شناختم خوشحالم و بخاطر اعتمادی که به این گروه شده‌است خدا را شاکرم.
ببینید و برای بهبود آن پیشنهاد بدهید: عصرانه، شبکه افق، هر روز، ۱۹:۳۰ تا ۲۰:۰۰

# افق

# حمید

# دوست

# رسانه

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

رییس مرکز پژوهش‌های [...] پژوهشگاه [...] و [...] اسلامی دعوت‌نامه‌ی رنگی فرستاده برای من با عنوان:

«فاضل ارجمند و محقق گرامی
جناب حجت‌الاسلام و المسلمین [...] »


و دعوت کرده که «در نشست هم‌اندیشی کارشناسان و مؤلفان عرصه‌ی [...] شرکت نموده و از نظرات جناب‌عالی در این هم‌اندیشی استفاده کنیم.»

جالب این‌که این دعوت‌نامه از میان همه‌ی همکاران فقط برای من فرستاده شده و از قضای روزگار ده روز بعد از همایش مذکور به اداره رسیده!
هیچی دیگه؛ کلاً از آبدارچی و حراست گرفته تا مدیر محترم دارند به ریش ما می‌خندند.

# اداره

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

مردی به تنهایی در تاریکی شب در بیابانی دوردست قدم می‌زد که در چاهی عمیق فرو افتاد. در حال سقوط، دستی به دیوار چاه کشید و ریشه‌ی گیاهی را به چنگ گرفت. کمی که گذشت و چشمان آن بیچاره به تاریکی عادت کرد، زیر پایش را دید: ماری عظیم، چنبره زده و دهان باز کرده به بالا تا او را ببلعد. بالا را نگاه کرد: موشی دید در حال جویدن بن ریشه‌ای که به آن آویزان بود.
چه باید می‌کرد؟
چه می‌شد کرد؟
روبروی خویش در سوراخی در بدنه‌ی چاه، کندوی کوچکی دید که زنبوران ساخته‌بودند؛ پر عسل. با همان یک دستی که آزاد بود، معلق در چاه، شروع به خوردن عسل کرد.
#
حکایت مسافرت تفریحی رفتن ما در این روزها**، همین حکایت عسل خوردن مرد نگون‌بخت است؛ بی‌هیچ ایهام و اغراقی.



**: روزهای جنگ،‌ روزهای بچه‌کشی، روزهای تحریم، روزهای بی‌پولی و بدبختی، روزهای تنهایی و انزوا، روزهای بی‌تدبیری و ناامیدی، ...

# زندگی

# قصه

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: نغز

ظهر امروز، بدون استخاره، مشارکت بیست و پنج درصدی در تأسیس یک شرکت خانوادگی را با سرمایه اولیه شصت و چهار هزار تومان پذیرفتم.
دو حالت متصور است: یا می‌ترکاند یا خاطره می‌شود.
و از آن‌جایی که شمّ اقتصادی خوبی دارم (!) گزینه‌ی دوم محتمل‌تر است.

# خانواده

# زندگی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

من: برادرم؛ شکرگزار باش بخاطر نام زیبایت که این شب مبارک به آن معنا می‌بخشد.
تو: من شاعرم، چه سود که «سعدی» نمی‌شوم / من «مهدی» ‌ام دریغ که موعود نیستم

# برادر

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بیت
  • :: پیامک

سؤال یک (ده نمره):
زندگینامه‌ی او (در پنج فصل) را که پیش از این پاکنویس کرده‌اید،‌ تحویل دهید.
چه خوب است که برای این زندگی‌نامه، عنوانی انتخاب کنید و در ابتدای آن بنویسید.

سؤال دو (ده نمره):
زندگی‌نامه‌ی خودتان را از زبان اول شخص بنویسید. توصیف فضا، افراد و اماکن را فراموش نکنید.

# امتحان

# نویسندگی

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

نشسته‌ام روبروی مدیر پرسابقه‌ترین، مجهزترین و بهترین دبیرستان غیردولتی شهر. می‌خواهد برایش تاریخ دوم علوم انسانی بگویم.
با تعجب می‌پرسم: «به خاطر درخواست اولیا تصمیم گرفتید امسال دانش آموز علوم انسانی هم جذب کنید؟»
به شکل غیرمنتظره‌ای ابروها را در هم می‌کشد و مصمم می‌گوید: «نه... نه... من اگر بخواهم سه تا کلاس را هم ریاضی پر می‌کنم: هر کلاس سی نفر. متقاضی زیاد داریم. اما به خاطر فرمایش رهبری که علوم انسانی مظلوم افتاده و به داد علوم انسانی برسید احساس وظیفه می‌کنم که یک کلاس را علوم انسانی بگیرم. می‌دانم چون سال اول است پانزده نفر هم نمی‌شوند. اما مهم نیست. به شما قول می‌دهم که دانش آموز ضعیف نگیرم.»

دستش را ببوسم؟

# تاریخ

# رهبر

# قم

# مدرسه

# کلاس

  • :: بداهه

دعوت شده‌ام بروم تیاتر. راجع به گربه‌هاست.
عشق هنر بود. صدای خوبی هم داشت. قرائت بلد بود و اواسط دوره متوسطه نفر اول مسابقات اذان منطقه شد. سال سوم و چهارم رفت توی کار موسیقی‌های زیر زمینی و پاپ می‌خواند. برای رفیق رپرش بیت می‌نوشت و با او فیت می‌داد. این چیزها را خودش یادم داد. جهادی هم با هم رفتیم حتی. کاشان هم؛ یزد هم. بعد از کنکور نه چندان درخشان ریاضی، رفت که خلبان بشود. هفت خان رستم را رد کرد و آخر با یک بهانه‌ی مثلاً امنیتی ردش کردند. افتاد دنبال عشق اولش: تیاتر...
*
دعوت نشده‌ام بروم تیاتر. از آخرین تماسی که با هم داشتیم پنج سال می‌گذرد. خبرش را اتفاقی دیدم. مصاحبه‌اش را گوش کنید.
این می‌تواند صدای هر کدام از شما باشد.

# آدم‌ها

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون