شاید باورتون نشه. ولی اینجا اونقدر هوا گرمه که گلهای «آفتابگردان» تبدیل شدند به گلهای «از آفتاب رویگردان». همه پشتشون رو کردند به جهت تابش نور!
خدا جهنم رو بخیر بگذرونه.
پ.ن:
ظهر تابستان است...
# قم
- ۰ نظر
- سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴
شاید باورتون نشه. ولی اینجا اونقدر هوا گرمه که گلهای «آفتابگردان» تبدیل شدند به گلهای «از آفتاب رویگردان». همه پشتشون رو کردند به جهت تابش نور!
خدا جهنم رو بخیر بگذرونه.
پ.ن:
ظهر تابستان است...
آهای جوونها، نوجوونها!
باور کنید هر کاری که امروز در دنیای سایبر میکنید ذخیره میشه و بعد از گذشت سالها بخش زیادیش کاملاً قابل ردیابیه.
اگر شما هم مثل من امروز سعی میکردید که برای امر خیر یکی از رفقا، کمی دربارهی عروس خانم تحقیقات از راه دور اینترنتی انجام بدید، و با کمی زحمت و دقت حتی میتونستید پستهای محرمانه و رمزدار وبلاگ طرف رو باز کنید؛ حتماً در انتشار هر چیزی از خودتون بیشتر دقت میکردید.
از ما گفتن بود.
پارسال جایی من را دعوت کردند برای افطاری. با اینکه عذری نداشتم، بهانهای آوردم و نرفتم. عزیزی شنیده بود که دعوت را رد کردهام و خیلی ناراحت شده بود که وقتی بزرگواری از شما دعوت میکند نباید بیمحلی کنی.
چند ماه پیش هم از همان جا هدیهای برایم فرستادند که بسیار ارزشمند و عجیب بود. در شرایطی قرار گرفتم که چارهای جز قبول کردن هدیه نداشتم. اما تقریباً عمدهی آن را به رسانهای ترین شکل ممکن به دیگران بخشیدم.
چند روز پیش دوباره مثل پارسال تماس گرفتند و دعوت کردند برای افطار امشب. فقط چند ثانیه فرصت داشتم که فکر کنم و جواب بدهم. هم ناراحتی پارسال آن عزیز و هم هدیهی چند ماه قبل ناچارم کرد که بپذیرم و بروم.
*
نماز خواندم؛ افطاری را -اندک و به قدر ضرورت- خوردم؛ کمی قرآن خواندم و بیرون آمدم. در حقیقت فقط حاضری زدم تا جلوی حرف و حدیث بعدش را بگیرم.
خوشحالم که پارسال تصمیم درستی گرفتم و امسال هم درستترین رفتار را انجام دادم...
خدا عاقبت ما را بخیر گرداند.
اگر حوصله میکردم مطلب مفصلی مینوشتم دربارهی عادتهای کوچکی که میتواند ماه رمضان ما را پربارتر کند.
فعلاً تا دیر نشده همین را بگویم که اگر سرتان برای بگو مگو درد میکند و میتوانید با خانواده چانهزنی کنید، لطفاً تلاش برای حذف کردن تلویزیون از سفرهی سحری و جایگزینی آن با رادیو را در اولویت بگذارید.
به شکل حیرتانگیزی بازدهی مادی و معنوی سحر را افزایش میدهد. حتماً امتحان کنید.
نقل قول مشهوری از ناپلئون هست که گفته: «مردم یک کشور به جای آب و نان، طالب غرور و افتخار هستند.»
فارغ از اینکه انتساب این قول به جناب بناپارت چقدر صحت داشته باشد، بدیهی است که این جملهی راهبردی در طول تاریخ بارها مورد استفادهی استعمارگران قرار گرفته.
من که اساساً به ذات ورزش مدرن بدبینم. شما لااقل حواستان باشد «آب نبات چوبی» در عوض «دُر غلتان» در جیبتان نگذارند.
امروز یکشنبه چهارم ماه رمضان، بعد از نماز صبح یکی دو ساعتی خوابیدم.
رخصت دیدار و گفتگو با شما بعد از سال ها در همین خواب نصیبم شد.
چه خواب شیرینی بود.
هادی عزیز
آدمی که قدر امروزش را نداند، مجبور است مثل من در رویاهای دیروزش زندگی کند.
تمام.
از میان همهی بازتابهای تشییع شهدای غواص در تهران، این حاشیهنگاری مستند، خواندنی و در عینحال باورنکردنی از یک وبلاگنویس آشنا را تاریخسازتر یافتم:
بر خلاف تصور غالب، تاریخ را این روایتهای غیر رسمی میسازند؛ نه گزارشهای خشک مجلسآرا.
مستدام باد!
طبق معمول مقالهی هیجانانگیزی در ترجمان منتشر شدهاست: قدرت، جنسیت و کفش پاشنه بلند
سالهاست که موضوع «کفش پاشنه بلند» به عنوان نمونهی یک بلاهت همهگیر وارداتی برایم جذابیت پیدا کرده است. در این مقاله به اجمال تاریخچهی این پدیدهی مبتذل غربی آمدهاست.
عجله و شتاب تمدن غرب برای فاصله گرفتن از عقلانیت و دامن زدن به شهوات -حتی از قرن نوزدهم تا امروز- در زمانهای که داد عقلانیت و تفکر غربی گوش فلک را کر کرده، شگفتانگیز است:
در قرن نوزدهم ... پاشنهها ارتباط خود با عدم عقلانیت زنانه را حفظ کردند. یک مخالفِ حق رأی عمومی [یعنی حق رأی برای عموم زنان و مردان] در سال ۱۸۷۱ در نیویورک تایمز نوشت: «حق رأی عمومی! حق داشتن منصب! به ما یک زن نشان دهید که آن قدر ذوق و سلیقه داشته باشد که هم لباس زیبایی بپوشد و هم تا خیابان پنجم با کفشی پیاده روی کند که راحتی و پاهای او را نابود نکند.»
پینوشت:
مخاطب صاد هرگز بانوان نبودهاند. برادران عزیزم این یک استثناء را ندیده بگیرند لطفاً. ممنون.
قبلاً هم پیش آمده بود. اما فکر نمیکردم مشکل از من باشد.
برادری تماس گرفته و مشورتی خواسته. گفتگویمان که تمام شده، پیامک فرستاده که: «لطفاً رسانهای نکنید این مطلب را...»
یعنی من اینهمه آدم دهنلقی هستم؟ یعنی بر فرض که من چیزی از گفتگوهایم با آدمها را در صاد منتشر کنم؛ کی شده که نام ببرم از آنها و یا تا وقتی که وقتش نبوده، جوری بگویم که کسی بغیر از آنان که چیزی از ماجرا میدانستند از آن مطلع بشوند؟
تا به حال موردی داشتهایم؟
برای اولین بار در تاریخ یک دهه معلمی یه نفر تونست توی درس و امتحان من نمرهی زیر ده بگیره!
امتحان تاریخ پایان ترم گرفتم از پرسشهای نمونهی آخر درسها، دانش آموز نمرهش شده ۵.۷۵ . رفتیم با مسئول آموزش مدرسه نشستیم پای سیستم حساب کردیم که اگر ۸ بشود واحد را پاس کرده. (جمع نمره مستمر و پایانی اول و دوم با ضریب فلان حداقل باید بشود صد!)
مسخرهترین قسمتش این بود که باید میگشتم از بین جوابهای خالی و غلط دو نمره ارفاق میکردم.
یکی از رفقا پیشنهاد داد که همدیگر را ببینیم. نظرش روی اقدامات رزمی و بزمی از قبیل کوه و استخر و جوج و غیره بود. گفتم برنامهای بذار که کمی با هم گفتگو و موأنست و مؤاخات داشته باشیم.
بعد از دهها پیامک رفته و آمده، در نهایت عصر پنجشنبه دوقلوها را برداشتم و با دو تا از رفقا رفتیم پارک و پنج نفره صفا کردیم.
حالا امروز صبح پیامک فرستاده:
-:یه سؤالی ذهنم رو درگیر کرده. الان به کدوم قسمت از برنامه دیشب میگیم «مؤاخات»؟
جواب دادم:
-: سوال خوبیه. به اون قسمتی که بچه ها به شما میگفتند: «عمو»!
سال ۹۰ تعدادی کارتن موزی خریدم برای امر مقدس اسبابکشی از قرار هر جعبه سیصد تومان. سال بعدش برای استمرار اسبابکشی تعداد دیگری کارتن خریدم به قیمت پانصد تومان و این موجودات ارزشمند مدت ده ماه تمام زندگیم را در خودش جای داده بود.
فروردین ۹۲ که به مجتمع یاس رفتیم، کارتنهای خالی را از قم بردم تهران که باجناق گرامی برای اسبابکشی از تهران به شهر [...] استفاده کند. بعد از آن در پاییز همان سال کارتنها را آوردم قم که اصغرآقا ببرد برای اسبابکشی. کار او که تمام شد اوایل پارسال دوباره خودم کارتنها را پر کردم که به خانهی جدید بیایم. تابستان پارسال که مستقر شدیم، کارتنها را بردم تهران که باجناق محترم از شهر [...] رجعت کنند به تهران.
تا این زمان چیزی حدود سی تا کارتن موزی وجود داشت که شش تا اسبابکشی را به سلامتی برگزار کرده و سه دفعه جادهی قم-تهران را پیموده بود.
زمستان ۹۳ که جهاز خانم مهندس را بار وانت کردیم که برود شهرستان، ده پانزده تا از کارتنها هم رفت و دیگر برنگشت.
به بهانهی اسبابکشی قریبالوقوع اخوی دیشب رفتم که کسری موجودی «بانک کارتن موزی» را تأمین کنم. هر جعبه را میداد دو هزار تومان. حالا چهاردهتا کارتن خالی از قم بار زدهام ببرم تهران که اخوی اسبابش را بریزد توی آنها و بیاورد قم.
خدا خودش هفتمین پروژهی این مقوا پارهها و چهارمین سفر بین شهریشان را ختم بخیر بفرماید؛ انشاءالله.
پ.ن:
و حملناه علی ذات الواح و دسر...